اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و سی و چهارم

خیلی کلافه‌ام. احساس می‌کنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا می‌شود. اما در عین حال رخوت جابه‌جای‌اش نشسته است. دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم، با این‌که حتی حوصله ندارم از جای‌ام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کرده‌ام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سه‌شنبه از ایران می‌رود. هنوز حرف‌های آخرم را نزده‌ام. نمی‌دانم چه چیزی باید بگویم. حالا هم که همه دوستانم می‌دانند. فکر می‌کنم که باید جایی باشیم تا بتوانم داد بزنم سرش، اما هر وقت تنها می‌شویم پشیمان می‌شوم از حرف زدن. می‌گویم من این همه سال گفتم و گفتم و گفتم و او نشنید. چه چیزی دوباره بگویم؟ دوباره همان حرف‌ها که می‌داند و در برابرش سکوت می‌کند می‌شود. چرا هنوز می‌خواهم از او مراقبت کنم؟ چرا با حرف‌هایم له‌اش نمی‌کنم؟ چرا دق دلی‌ام را سرش خالی نمی‌کنم؟ چرا دلم نمی‌آید مشت بزنم و بگویم چقدر عصبانی‌ام که حالا رها می‌شوم. درست است من هم دلم نمی‌خواست این زندگی را، اما من ترک شدم. من در شرایط سختی رها شدم و وی هنوز و مثل همیشه فقط سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و خسته‌ام. 

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 09:44

:(
شاید مریضه افسرده ست شاید

آره اینم هست ولی من خیلی تلاش کردم. 12 سال سعی‌ام رو کردم...

نسیم دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 10:36

واقعا مشکل اصلیتون چیه اخه
یعنی هیچ راهی برای درست کردم این رابطه پیدا نمیشه

همسر من نمی‌تونه رابطه شکل بده. میگه من رو دوست نداره و از پیله‌اش سخت میاد بیرون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد