-
دویست و پنجم
جمعه 30 آذر 1403 15:16
چند روزی است آمادهام خانۀ پدر و مادرم. برای خودم استراحتی میکنم. غذا و خوراکی آماده است، همه بهم میرسند و کنار بخاری لم میدهم و گاهی کار میکنم و گاهی هم تماشا! تماشای بودن پدر و مادرم و گاهی خواهر بزرگترم. خانۀ خودم به خاطر داشتن شوفاژ و قطعی برقها سرد میشود. تنها هم که هستم انگار حضورم یخشکن نیست. برخلاف قبل...
-
دویست و چهارم
پنجشنبه 15 آذر 1403 16:44
امروز با میم دو ساعت ویدیوکال کردیم. باهم به کارهای بچهگانهمان خندیدم. از روزمرهمان گفتیم. دلمان به چه چیزهایی خوش است. خوشحالم از این خوش بودن. چه مقطعی باشد و چه ادامهدار.
-
دویست و سوم
دوشنبه 5 آذر 1403 13:04
دیروز زنگ زدند و گفتند برای کار جدید پذیرفته شدهام. خیلی خوشحال بودم. پیام استادم شگفتانگیز بود و حالم را واقعا دگرگون کرد. همه چیز رو به روال است. امروز فقط با خودم سردرد سندروم پیش از قاعدگی را حمل میکنم. دیشب خواب دیدم منفجر شدم، از انفجار جیغ زدم و بیدار شدم و دیدم اطرافم خالی است. بالشت را بغل کردم و خوابیدم....
-
دویست و دوم
شنبه 26 آبان 1403 16:22
خیلی دربارۀ رابطهام با میم با تراپیستم حرف زدم. او برعکس من و دیگران فکر نمیکرد کار درستی کردم. نه اینکه بگوید کار درستی کردهای یا نه، اما سوالهایی که میپرسید برایم جالب بود. اینکه اصلا من آیندهام را چطور میبینم؟ آمادگیام برای رابطۀ جدی چطور است؟ فرصتهایم به چه شکل است؟ و هرچیزی که من جواب میدادم بیشتر من را...
-
دویست و یکم
جمعه 18 آبان 1403 22:47
امروز خوابیدم. تا میشد خوابیدم. برنامهای که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم شرکت کنم، نرفتم تا فقط بخوابم. از وقتی دوباره دانشگاه شروع شده، به دست گرفتن زمان و برنامهریزی برایم سخت شده است. برای همین کمتر از لحاظ جسمی میتوانم به خودم برسم. الان دارم به این فکر میکنم، شاید نبود میم هم مزید بر علت باشد. انگار دوباره یک...
-
دویستم
جمعه 4 آبان 1403 13:44
داشتم به این فکر میکردم هفتۀ دیگر که باید به تهران بروم بلیتم را جوری بگیریم که فقط کارگاه را شرکت کنم و سریع برگردم شهرم. برایم اینطور است که میمای نیست که بخواهم برایش صبر کنم وقتی خالی کند تا باهم باشیم. یک کلاس چند ساعته است و بس. ته دلم میگوید کاش میم بگوید همینطوری همدیگه را ببینیم، مثل قدیمها که هروقت من...
-
صد و نود و نهم
یکشنبه 29 مهر 1403 10:32
جمعه سختی را گذراندم. از حالات جسمانی که بگذرم صحبتم با میم و تصمیماتی که گرفتیم برایم بار بزرگی بود. تهران بودم. گفت ناهار باهم باشیم. ناهار خوردیم، کلی خندیدیم، شوخی کردیم، درباره دو نفر باهم غیبت کردیم و آنها را تحلیل کردیم، برای یک نفر غصه خوردیم و بعدش کلی تحسینش کردیم. دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم به کافهای...
-
صد و نود و هشتم
شنبه 21 مهر 1403 10:18
پنجشنبهها هر هفته کارگاه دارم. فوقالعاده روند کارگاههایم را دوست دارم و از اینکه وارد دنیای جدیدی برای کار و تحصیل شدهام خیلی خوشحالم. استادم دفعه قبل گفته بود «اِلف خانم! تو وقتی وارد کار شدی مثل بقیه نبودی که ترس از وارد شدن به آب داشته باشی، خودت توی آب بودی. تا چند وقت پیش توی آب هم حرکتها را جدا جدا میزدی و...
-
صد و نود و هفت
دوشنبه 16 مهر 1403 11:22
سفر با طای عزیزم فوقالعاده بود. آن همه سرخوشی و خود بودن را خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم. چقدر این دختر را دوست دارم. از همان اول. شاید گاهی هم دوست داشتم فقط برای خودم باشد. اینقدر بودن با او برایم همیشه با کیفیت بوده است که گاهی از اینکه هیچوقت حتی توی یک شهر هم زندگی نمیکردیم و من تحمل دوریاش را دارم تعجب...
-
صد و نود و ششم
شنبه 31 شهریور 1403 17:14
یک جای خیلی خوب پیشنهاد کاریای داده است که مشتاقم کار را شروع کنم، اما هنوز سر حقوق صحبت نکردهایم و رئیس میخواهد تلفنی با من صحبت کند. اگر این کار بشود، کاری را که الان انجام میدهم واگذار میکنم و بیشتر میچسبم به حوزۀ جدیدی که میخواهم کار کنم. برای حوزۀ جدید هم پیشنهاد کاری دارم و این برایم فوقالعاده است. از...
-
صد و نود و پنجم
دوشنبه 26 شهریور 1403 15:23
خشم هیجان عجیبی است. گاهی حواست نیست توی وجودت داریاش و گاهی اینقدر در دسترس است که نمیدانی چطور مهارش کنی. گاهی یک خاطره باعث میشود تمام آن خشمهایی را که سعی کرده بودی زورچپان کنی آن پایینها بالا میآید. چند روز پیش مادربزرگ دوست مشهدیام به رحمت خدا رفت. غم و سوگی که داشت تجربه میکرد من را یاد مرگ مادربزرگم...
-
صد و نود و چهارم
دوشنبه 12 شهریور 1403 12:10
دو هفتۀ بسیار خوبی را گذراندم. پر از لحظههای خوشی و عمیق شدن. ارتباط عمیق با آدمهایی گرفتم که سالها آرزوی ارتباط با چنین کیفیتی را داشتم. اشتراکاتم با این آدمها چنان زیاد است، که گاهی باورم نمیشود این منم در میان آنها. با این گروه که پایهاش از یک گروه آموزشی بود قرارمان بر این بود که «خود بودن» را تجربه کنیم....
-
صد و نود و سوم
شنبه 27 مرداد 1403 10:44
آمدهام سفر. خانۀ دوستی هستم که سه ماه کمتر است با هم آشنا شدیم. دوستش دارم با همۀ تفاوتهایی که دارد. دختر ساده و کاملا خانگی است. دنیایش محدود است اما به شدت دارد خودش را از دست این دنیای محدودش نجات میدهد. او هم جدا شده، اما خیلی سخت و پر از تروما. از سختیهایش که میگوید فقط میخندد. همه خندههایش برایم معنادار...
-
صد و نود و دوم
شنبه 13 مرداد 1403 12:03
خیلی وقت است ننوشتم. برای خودم روزهای زیادی است. دسترسی به لپتاپ نداشتم و درگیر هزار و یک کار بودم. الان که پشت لپتاپم نشستهام حال خوبی دارم. انگار به یک زمانی نیاز داشتم برای خلوت کردن با آن. الان خودم و لپتاپیم و صدای کولری که رها بکن نیست! رابطهام با میم به جایی رسیده که هر دویمان برای ادامهاش ترسیدیم. باید...
-
صد و نود و یکم
شنبه 30 تیر 1403 13:04
هفتۀ پیش شلوغ و درهم بود. کارها پشت سرهم، انرژیام بالا و ذوق زیاد برای حوزۀ کاری جدیدم. همه چیز عالی و خوب بود و خوب هم گذشت. پنجشنبه مهمانیای دعوت بودم که برای بیدار و هوشیار ماندن مجبور شدم ساعت 8 شب هایپ بخورم. منی که از ساعت 11 به بعد مغزم خواب است و دلم تختم را میخواهد تا 3:30 بیدار ماندم. ماضییار هم در...
-
صد و نود
شنبه 23 تیر 1403 10:37
توی حوزۀ جدید که میخواهم وارد شوم، خیلی پیشرفت کردهام. استادم اجازۀ کار رسمی بهم داده است و برایم این شگفتانگیز است. هرچند هزینههای کلاس و کارگاهها و جلسات فردیام خیلی زیاد است و ناچارم چیزهایی را حذف کنم تا بتوانم خودم را در کار تقویت کنم مثل ورزش، اما واقعا خوشحالم. تا استادم اجازه داد به میم پیام دادم او گفت...
-
صد و هشتاد و نهم
یکشنبه 17 تیر 1403 11:04
با مادر و خواهرهایم در یکی از اتاقهای خانهشان نشسته بودیم و گپوگفت میکردیم. نمیدانم از کجا دوباره رسید به اینکه مادرم غصه دارد از اینکه من در سالهای متاهلی با آنها حرف نمیزدم و از مشکلاتم نمیگفتم. دلداریاش دادم، کمی اشک ریختم، او و خواهرهایم همدلی کردند و دلم را سبک کردند. مادرم میگفت با اینکه احساس میکنم...
-
صد و هشتاد و هشتم
چهارشنبه 6 تیر 1403 14:26
شروع به نوشتن که میکنم یاد لیدی ویسلداون در سریال بریجرتون میافتم. او از دیگران حرف میزد، من از خودم میگویم. دیشب با واقعیت رابطه با میم روبهرو شدم. واقعیتی که میدانستم، اما شنیدنش جور دیگری بود. بنا بود برای ادامه دادن یا ندادن حرف بزنیم. خیلی وقت بود میخواستیم از کیفیت رابطه و رضایت دو طرف و چگونگی ادامه صحبت...
-
صد و هشتاد و هفتم
یکشنبه 3 تیر 1403 12:48
امروز از درد و بیجانی پریود تا ساعت یازده در تختخواب بودم. سرم هم کمی درد میکرد. اینطور بودم که کار را چه کنم؟ چطور بلند شوم و بروم دفتر. خواستم بلند شوم، اما نیرویی میگفت کمی به خودت فرصت بده. با دیر شروع کردن کار وقتی حالت خوش نیست، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. به حرف آن نیرو گوش کردم. دراز کشیدم و به گذشته فکر...
-
صد و هشتاد و ششم
شنبه 26 خرداد 1403 11:22
خیلی وقت بود منتظر کارگاه حضوری استادم بودم. آنلاین با او همین کارگاه را یک جلسه رفته بودیم و بنا بود به خاطر کسانی که از شهرهایی غیر از تهران میآیند یک جلسه درمیان حضوری شود، که هم هزینههایمان کم شود، هم خستگی کمتر بر جانمان بنشیند! در کارگاه داشتیم دربارۀ امنیت صحبت میکردیم. من از تنهاییام گفتم و اینکه چقدر...
-
صد و هشتاد و پنجم
دوشنبه 14 خرداد 1403 10:13
روزها تند و سریع میگذرد. همهاش در حال مذاکره و تصمیمام. خستهام از اینکه در نهایت هر کاری را باید خودم انجام دهم. اما خب این هم نوعی از زندگی است. احساس میکنم با روزهای قبلام متفاوت شدهام. حال عجیبی دارم. فکر میکنم مراحل سوگ را طی کردهام. (یک ماه دیگر آمدم اینجا غر غر افسردگی ناشی از سوگ کردم، یادآوریام کنید...
-
صد و هشتاد و چهارم
شنبه 5 خرداد 1403 18:39
بالاخره توانستم با دوستانم به سفر دو روزه بروم. سفری که من به عنوان آدم مجرد اتاقی جدا داشتم. باز هم یک موقعیت جدید بود برای من. موقعیتی که بدون آنکه به آن فکر کنم خودم را انداختم میانۀ آن. خسته بودم از اینکه قبل از هرچیزی بترسم برای این تنها بودن. رفتم و بهم خوش گذشت. اصلا هم آنطور که فکر میکردم احساس دورافتادگی و...
-
صد و هشتاد و سوم
پنجشنبه 27 اردیبهشت 1403 12:15
فکر میکنم تازه متوجه شدم که کسی از زندگیام رفته است. انگار تازه احساساتم بالا آمده است و دارم دست و پا میزنم تا بفهمم که چه روی داده است. انگیزهای که میگویم از دست دادهام، به خاطر چیزی است که فکر میکنم به دست نمیآورم. آن چیزی هم که به دست نمیآورم، خلاص شدن از تنهایی به آن روشی است که دوست دارم. انگیزه برای...
-
صد و هشتاد و دوم
یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 11:35
حالا که پیاماسم تمام شده، پریود شدم و دو سه روز هم از آن گذشته، حالم بهتر است! کارهایم فشرده است، اما کلافگی اجازه نمیدهد خیلی خوب پیش بروم. امروز هم از آن روزهایی است که از صبح بدبیاری آوردم. غذایم خراب شد، لپتاپم بیخود بیخودی وسط کار خاموش شد و باید این هفته بروم تهران ماموریت. هنوز بلیت گیرم نیامده و هیچ رغبتی...
-
صد و هشتاد و یکم
سهشنبه 18 اردیبهشت 1403 11:08
حالم واقعا خوب نیست. انرژی روانیام صفر یا شایدم زیر صفر است. درمانگرم میگوید با فقدان کنار نیامدهای. حالا که خالی از آدم شدهام، حالا که از همه دوری میکنم روانم بهم ریخته است. حرکت کردن برایم سخت است. ادامه دادن برایم سخت است. خودم را نمیتوانم تنها ببینم. آدمهای اطرافم برایم دورند. نمیدانم دارم چه گهی میخورم....
-
صد و هشتادم
یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 16:26
هنوز نتوانستهام از شغل قبلی کنده شوم. نیروی جدیدی که جای من بناست بیاید خیلی کار دارد. توی موقعیت من نمیتواند بنشیند و همهاش چالش داریم. تا به حال کار مدیریت نکرده است و به شدت مضطرب است. سالهاست که اطلاعاتش را به روز نکرده و در یادگیری کند است. هرچیزی را باید چندبار برایش توضیح دهم و هنوز هیچچیز نشده، بقیه...
-
صد و هفتاد و نهم
دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 15:39
در دوران پیاماسم که میشود (میدانم زیاد از این دوره صحبت میکنم!) رابطه با میم برایم معنایش کم میشود. چون من به حضورش نیاز دارم و او کنار من نیست. من دلم میخواهد بغلش باشم، بوسش کنم، برایش گریه کنم، خودم را لوس کنم و او فقط خودش را در اختیار من بگذارد تا حالم بهتر شود. امروز با اینکه 8 روز مانده به پریودم، اما...
-
صد و هفتاد و هشتم
شنبه 25 فروردین 1403 13:30
نوشتم و پاک کردم. حال خوبی دارم. خیلی خیلی خوب. ورزش را شروع کردهام، امیدوارم. میم را دوست دارم و از رابطهام خوشحالم. امیدوارم حداقل این حال را تا چند روز با خودم بکشم. بالا و پایین قشنگی است.
-
صد و هفتاد و هفتم
پنجشنبه 23 فروردین 1403 09:45
نمیدانم اینجا نوشتم یا نه، ولی از کارم استعفا دادم. هنوز کامل کار را تحویل ندادهام، کسی را جای خودم معرفی کردم و گفتم تا زمانی که فرد معرفی شده جا گیر شود، میمانم. امیدوارم تا آخر هفتۀ دیگر جاگیر شود و من از اول اردیبهشت کامل از کار جدا شده باشم. البته که کارفرما گفته به عنوان مشاور بمانم، اما هنوز نمیدانم مدل...
-
صد و هفتاد و ششم
شنبه 18 فروردین 1403 16:18
بعد از آن که پست قبلی را نوشتم، دیدم میم پیام داده ببینمت. عکسی برایش فرستادم و عکسی فرستاد و حال و احوال کردیم. نیم ساعت بعدش پیام داد: چقدر قشنگی چقدر صورت مهربونی داری چقدر موهات قشنگه بعد مثل خری که تیتاب بهش دادند ذوق کردم و اشکها و بغضها رفت پایین. به همین سادگی. زخم را نمیبندد، اما درد را کم میکند. موقتی...