-
صد و نود و سوم
شنبه 27 مرداد 1403 10:44
آمدهام سفر. خانۀ دوستی هستم که سه ماه کمتر است با هم آشنا شدیم. دوستش دارم با همۀ تفاوتهایی که دارد. دختر ساده و کاملا خانگی است. دنیایش محدود است اما به شدت دارد خودش را از دست این دنیای محدودش نجات میدهد. او هم جدا شده، اما خیلی سخت و پر از تروما. از سختیهایش که میگوید فقط میخندد. همه خندههایش برایم معنادار...
-
صد و نود و دوم
شنبه 13 مرداد 1403 12:03
خیلی وقت است ننوشتم. برای خودم روزهای زیادی است. دسترسی به لپتاپ نداشتم و درگیر هزار و یک کار بودم. الان که پشت لپتاپم نشستهام حال خوبی دارم. انگار به یک زمانی نیاز داشتم برای خلوت کردن با آن. الان خودم و لپتاپیم و صدای کولری که رها بکن نیست! رابطهام با میم به جایی رسیده که هر دویمان برای ادامهاش ترسیدیم. باید...
-
صد و نود و یکم
شنبه 30 تیر 1403 13:04
هفتۀ پیش شلوغ و درهم بود. کارها پشت سرهم، انرژیام بالا و ذوق زیاد برای حوزۀ کاری جدیدم. همه چیز عالی و خوب بود و خوب هم گذشت. پنجشنبه مهمانیای دعوت بودم که برای بیدار و هوشیار ماندن مجبور شدم ساعت 8 شب هایپ بخورم. منی که از ساعت 11 به بعد مغزم خواب است و دلم تختم را میخواهد تا 3:30 بیدار ماندم. ماضییار هم در...
-
صد و نود
شنبه 23 تیر 1403 10:37
توی حوزۀ جدید که میخواهم وارد شوم، خیلی پیشرفت کردهام. استادم اجازۀ کار رسمی بهم داده است و برایم این شگفتانگیز است. هرچند هزینههای کلاس و کارگاهها و جلسات فردیام خیلی زیاد است و ناچارم چیزهایی را حذف کنم تا بتوانم خودم را در کار تقویت کنم مثل ورزش، اما واقعا خوشحالم. تا استادم اجازه داد به میم پیام دادم او گفت...
-
صد و هشتاد و نهم
یکشنبه 17 تیر 1403 11:04
با مادر و خواهرهایم در یکی از اتاقهای خانهشان نشسته بودیم و گپوگفت میکردیم. نمیدانم از کجا دوباره رسید به اینکه مادرم غصه دارد از اینکه من در سالهای متاهلی با آنها حرف نمیزدم و از مشکلاتم نمیگفتم. دلداریاش دادم، کمی اشک ریختم، او و خواهرهایم همدلی کردند و دلم را سبک کردند. مادرم میگفت با اینکه احساس میکنم...
-
صد و هشتاد و هشتم
چهارشنبه 6 تیر 1403 14:26
شروع به نوشتن که میکنم یاد لیدی ویسلداون در سریال بریجرتون میافتم. او از دیگران حرف میزد، من از خودم میگویم. دیشب با واقعیت رابطه با میم روبهرو شدم. واقعیتی که میدانستم، اما شنیدنش جور دیگری بود. بنا بود برای ادامه دادن یا ندادن حرف بزنیم. خیلی وقت بود میخواستیم از کیفیت رابطه و رضایت دو طرف و چگونگی ادامه صحبت...
-
صد و هشتاد و هفتم
یکشنبه 3 تیر 1403 12:48
امروز از درد و بیجانی پریود تا ساعت یازده در تختخواب بودم. سرم هم کمی درد میکرد. اینطور بودم که کار را چه کنم؟ چطور بلند شوم و بروم دفتر. خواستم بلند شوم، اما نیرویی میگفت کمی به خودت فرصت بده. با دیر شروع کردن کار وقتی حالت خوش نیست، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. به حرف آن نیرو گوش کردم. دراز کشیدم و به گذشته فکر...
-
صد و هشتاد و ششم
شنبه 26 خرداد 1403 11:22
خیلی وقت بود منتظر کارگاه حضوری استادم بودم. آنلاین با او همین کارگاه را یک جلسه رفته بودیم و بنا بود به خاطر کسانی که از شهرهایی غیر از تهران میآیند یک جلسه درمیان حضوری شود، که هم هزینههایمان کم شود، هم خستگی کمتر بر جانمان بنشیند! در کارگاه داشتیم دربارۀ امنیت صحبت میکردیم. من از تنهاییام گفتم و اینکه چقدر...
-
صد و هشتاد و پنجم
دوشنبه 14 خرداد 1403 10:13
روزها تند و سریع میگذرد. همهاش در حال مذاکره و تصمیمام. خستهام از اینکه در نهایت هر کاری را باید خودم انجام دهم. اما خب این هم نوعی از زندگی است. احساس میکنم با روزهای قبلام متفاوت شدهام. حال عجیبی دارم. فکر میکنم مراحل سوگ را طی کردهام. (یک ماه دیگر آمدم اینجا غر غر افسردگی ناشی از سوگ کردم، یادآوریام کنید...
-
صد و هشتاد و چهارم
شنبه 5 خرداد 1403 18:39
بالاخره توانستم با دوستانم به سفر دو روزه بروم. سفری که من به عنوان آدم مجرد اتاقی جدا داشتم. باز هم یک موقعیت جدید بود برای من. موقعیتی که بدون آنکه به آن فکر کنم خودم را انداختم میانۀ آن. خسته بودم از اینکه قبل از هرچیزی بترسم برای این تنها بودن. رفتم و بهم خوش گذشت. اصلا هم آنطور که فکر میکردم احساس دورافتادگی و...
-
صد و هشتاد و سوم
پنجشنبه 27 اردیبهشت 1403 12:15
فکر میکنم تازه متوجه شدم که کسی از زندگیام رفته است. انگار تازه احساساتم بالا آمده است و دارم دست و پا میزنم تا بفهمم که چه روی داده است. انگیزهای که میگویم از دست دادهام، به خاطر چیزی است که فکر میکنم به دست نمیآورم. آن چیزی هم که به دست نمیآورم، خلاص شدن از تنهایی به آن روشی است که دوست دارم. انگیزه برای...
-
صد و هشتاد و دوم
یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 11:35
حالا که پیاماسم تمام شده، پریود شدم و دو سه روز هم از آن گذشته، حالم بهتر است! کارهایم فشرده است، اما کلافگی اجازه نمیدهد خیلی خوب پیش بروم. امروز هم از آن روزهایی است که از صبح بدبیاری آوردم. غذایم خراب شد، لپتاپم بیخود بیخودی وسط کار خاموش شد و باید این هفته بروم تهران ماموریت. هنوز بلیت گیرم نیامده و هیچ رغبتی...
-
صد و هشتاد و یکم
سهشنبه 18 اردیبهشت 1403 11:08
حالم واقعا خوب نیست. انرژی روانیام صفر یا شایدم زیر صفر است. درمانگرم میگوید با فقدان کنار نیامدهای. حالا که خالی از آدم شدهام، حالا که از همه دوری میکنم روانم بهم ریخته است. حرکت کردن برایم سخت است. ادامه دادن برایم سخت است. خودم را نمیتوانم تنها ببینم. آدمهای اطرافم برایم دورند. نمیدانم دارم چه گهی میخورم....
-
صد و هشتادم
یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 16:26
هنوز نتوانستهام از شغل قبلی کنده شوم. نیروی جدیدی که جای من بناست بیاید خیلی کار دارد. توی موقعیت من نمیتواند بنشیند و همهاش چالش داریم. تا به حال کار مدیریت نکرده است و به شدت مضطرب است. سالهاست که اطلاعاتش را به روز نکرده و در یادگیری کند است. هرچیزی را باید چندبار برایش توضیح دهم و هنوز هیچچیز نشده، بقیه...
-
صد و هفتاد و نهم
دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 15:39
در دوران پیاماسم که میشود (میدانم زیاد از این دوره صحبت میکنم!) رابطه با میم برایم معنایش کم میشود. چون من به حضورش نیاز دارم و او کنار من نیست. من دلم میخواهد بغلش باشم، بوسش کنم، برایش گریه کنم، خودم را لوس کنم و او فقط خودش را در اختیار من بگذارد تا حالم بهتر شود. امروز با اینکه 8 روز مانده به پریودم، اما...
-
صد و هفتاد و هشتم
شنبه 25 فروردین 1403 13:30
نوشتم و پاک کردم. حال خوبی دارم. خیلی خیلی خوب. ورزش را شروع کردهام، امیدوارم. میم را دوست دارم و از رابطهام خوشحالم. امیدوارم حداقل این حال را تا چند روز با خودم بکشم. بالا و پایین قشنگی است.
-
صد و هفتاد و هفتم
پنجشنبه 23 فروردین 1403 09:45
نمیدانم اینجا نوشتم یا نه، ولی از کارم استعفا دادم. هنوز کامل کار را تحویل ندادهام، کسی را جای خودم معرفی کردم و گفتم تا زمانی که فرد معرفی شده جا گیر شود، میمانم. امیدوارم تا آخر هفتۀ دیگر جاگیر شود و من از اول اردیبهشت کامل از کار جدا شده باشم. البته که کارفرما گفته به عنوان مشاور بمانم، اما هنوز نمیدانم مدل...
-
صد و هفتاد و ششم
شنبه 18 فروردین 1403 16:18
بعد از آن که پست قبلی را نوشتم، دیدم میم پیام داده ببینمت. عکسی برایش فرستادم و عکسی فرستاد و حال و احوال کردیم. نیم ساعت بعدش پیام داد: چقدر قشنگی چقدر صورت مهربونی داری چقدر موهات قشنگه بعد مثل خری که تیتاب بهش دادند ذوق کردم و اشکها و بغضها رفت پایین. به همین سادگی. زخم را نمیبندد، اما درد را کم میکند. موقتی...
-
صد و هفتاد و پنجم
شنبه 18 فروردین 1403 11:21
این چند روز را خیلی به گریه گذراندم. یاد ماضییار میافتم. در مهمانیهای خانوادگی دنبال صدای خندههایش میگردم. با دوستانم که بیرون میروم چشم چشم میکنم که انگار بین آدمها او را پیدا کنم. دلم برای شور و شوقش تنگ شده است. دیشب با یکسری از بچههایی که تازه باهاشان آشنا شدم رفتیم شام، بعدش گفتند برویم شهربازی یکی از...
-
صد و هفتاد و چهارم
یکشنبه 12 فروردین 1403 10:12
مهمان عزیزم میم بود. هفته پیش همین موقع آمد شهر من و تا پنجشنبهاش در خانهام ماند. چند روز عجیبی بود. باور هر لحظهاش برایم سخت بود. از قبل استرس زیادی از آمدنش داشتم. نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. نمیدانستم چهار-پنج روز پیش هم ماندن به چه صورت پیش میرود. حوصله میکند یا نه. توی خودش فرو میرود یا نه. من چی؟...
-
صد و هفتاد و سوم
یکشنبه 5 فروردین 1403 10:39
نوروز و سال جدید هم آمد. چه بالا و پایینهایی داشت سال پیش. روزهای سختی را گذراندم. روزهای خوب و شیرین هم داشتم. رو به جلو بود اتفاقات. این برایم ارزشمند است. برای من سال بد و نحس معنا ندارد. روزهای خوب هستند و روزهای بد. همیشه همینطور بوده و است. پارسال سختیها و تلخیهایش بیشتر بود؛ اما وقتی فکر میکنم به روندی که...
-
صد و هفتاد و دوم
چهارشنبه 23 اسفند 1402 12:48
امروز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم میم پیامی داده. از تصور در آغوش کشیدنم گفته بود. از لذتی که بودن در آغوش من و لمس کردنم دارد. از پیچوتاب بدن و حال خوبی که برایش دارد. خاص بودن پیام به این بود که نوشته بود لذت جنسی برایش در این همآغوشی کمرنگ است و بودن من و مهربانیام ماجرای اصلی است. برای اولینبار است که احساس...
-
صد و هفتاد و یکم
یکشنبه 20 اسفند 1402 12:10
برای من همیشه اینکه پارتنر آدم تا کجا میتواند در مسائلی که مربوط به جسم ماست نظر بدهد، مسئله بوده است؛ اینکه او میتواند او معترض شود که چطور «باید» باشم یا نباشم. خط قرمزی که داشتم همین «باید» است. طرف مقابل میتواند به من پیشنهاد دهد که فلانطور باشی بهتر است، اما اگر اجبار باشد، به نظرم جای پذیرفتن هیچ پیشنهادی...
-
صد و هفتادم
شنبه 19 اسفند 1402 11:31
دیروز پیش میم بودم. باورم نمیشد اینقدر بهم نزدیکیم و همدیگر را نوازش میکنیم. باورم نمیشد صورتش به صورت من چسبیده است. بالاخره در آغوش امن و گرمش جا گرفتم. پیاماسم، اضطرابم بالاست. کارهای آخرسال جمع نمیشود و دلم میخواهد فقط بخوابم بدون اینکه قلبم اینقدر سفت و محکم بتپد. یک هفته در سیستان و بلوچستان بودن و روستا...
-
صد و شصت و نهم
یکشنبه 6 اسفند 1402 11:15
جمعه از آن روزهایی بود که از خیلی قبل برایش استرس داشتم. از شب قبلش به میم پیام دادم فردا روز سختی است برای من. ایرادی ندارد روزم را با تو به اشتراک بگذارم؟ گفت نه چه ایرادی دارد؟ و من از پنج صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به عکس فرستادن و گفتن احساسات لحظهایام. او هم با صبوری جوابم را از همان پنج صبح تا دو...
-
صد و شصت و هشتم
شنبه 28 بهمن 1402 11:54
پارسال این موقع آخرین عکسهای دونفریمان را باهم گرفتیم. دل کندن از ماضییار برایم سخت بود. دلم نمیخواست ساعت پرواز برسد. دلم میخواست ساعتها در بغلش میبودم و میماندم و سوار هیچ هواپیمایی نمیشدم. فکر نمیکردم آخرین دیدارمان بهعنوان زن و شوهر باشد. فکر میکردم دو سه ماه ایران میمانم و بعد برمیگردم کنارش. نه با...
-
صد و شصت و هفتم
سهشنبه 24 بهمن 1402 10:35
با اینکه زیر فشار زیادیام، اما دلم میخواهد کمی دربارۀ این روزها بنویسم. چیزی که تجربه میکنم جدید است. دیروز تولد میم بود و برایش تیشرتی از جاجرود خریدم. تا ساعت 9 شب منتظر ماندم ببینم حرفی میزند یا نه؟ دیدم نه پیامی داده نه زنگی زده. پیام دادم خانهای؟ گفت آره. گفتم چیزی برایت نیامده؟ گفت تو فرستاده بودی؟ گفتم پس...
-
صد و شصت و ششم
جمعه 20 بهمن 1402 20:04
عصبانیام. کارهای فشردۀ زیادی دارم. همه چیز در هم قاطی است. حوصلۀ کار کردن ندارم، اما مجبورم. برای کی قران دوزار باید بدوم بدوم بدوم. آخرش چی؟ باید ذره ذره خرج کرد. هنوز برای سالهای رفته گریه میکنم. از این شروع کردن متنفرم. از اینکه این همه سال برای کسی وقت گذاشتم که دیگر مسئلۀ من نیست. مسئلۀ من عمر رفتهام است....
-
صد و شصت و پنجم
شنبه 14 بهمن 1402 11:27
هفتۀ پیش به یکی از همکارانم پیام صوتی دادم که تا به حال همدیگر را ندیدهایم. پیام داد که چقدر صدای زیبایی داری و تشکر کردم. در ادامه پیامش گفت که صدایت تیری است در قلب مردان، یا چنین چیزی. خندهام گرفت. متوجه تمایز صدایم هستم اما اینکه اثر گذار در روابط باشد خیر. بیشتر صدایم کودکانه است. به خنده و شوخی برای بقیه تعریف...
-
صد و شصت و چهارم
جمعه 13 بهمن 1402 09:17
سری زدم به نوشتههای سال پیش همین موقعها. روزهایی که داشتم آماده میشدم برگردم ایران. یادم است چقدر اضطراب داشتم و همه چیز برایم سخت بود. فکر نمیکردم دیگر برنمیگردم و همه چیز زیر و رو میشود. فکر میکردم چند ماهی میمانم و بعد برمیگردم. حتی بعد از دو هفته برگشتنم و حرفهای عجیب وی که میخواهد رابطه را جور دیگری...