-
صد و شصت و سوم
یکشنبه 8 بهمن 1402 14:55
ساعت چهار صبح از خواب بلند شدم. تشنه بودم. رفتم سر یخچال و آخر آبی که در بطری بود سرک کشیدم. هنوز گلویام خشک بود، یکی از ماگها را برداشتم و از شیر پر از آب کردم. آنقدر هولهولی آب را سر کشیدم که یک لحظه گمان بردم نفسم قطع شده است. سرفه کردم و دهانم را با دستهایم پاک کردم و رفتم روی تخت افتادم. خواب از سرم پریده...
-
صد و شصت و دوم
شنبه 30 دی 1402 12:27
آه از هفتۀ گذشته. فردای روزی که پست قبلی را گذاشتم رفتم تهران. صبحش به میم پیام دادم که تهرانم. گفت شب همدیگر را ببینیم. اضطراب عجیبی داشتم. قبلش فکر میکردم میپیچاندم. بهانه میآورد که سرم شلوغ است و نمیتوانم. اما راحت قرار گذاشتیم. توی راه که میرفتم اول پیش خودم تصور کردم که یک قرار فوقالعاده را خواهم گذراند،...
-
صد و شصت و یکم
یکشنبه 24 دی 1402 13:12
صحبتهایم با میم زیاد شده. زیاد پیام میدهد، زیاد حرف میزنیم. به من دارد خوش میگذرد. میخندم، حرص میخورم، خوشحال میشوم، محبت میگیرم. چیز بیشتر میخواهم؟ نه. البته متعجب هم میشوم. مثلا گاهی یک سؤالی میپرسم و جواب نمیدهد یا میگوید دوست ندارم دربارۀ این موضوع صحبت کنم. برایم عجیب است. استانداردهایش را نمیفهمم....
-
صد و شصتم
شنبه 23 دی 1402 15:53
هفتۀ سخت و پرفشاری را گذراندم. باورم نمیشود که تمام شد، هرچند هنوز هم ادامه دارد. امروز و الان که پشت لپتاپ نشستهام حالم خوب است، دوستانم برای پایان درسم و توجه به من، برایم هدیه خریدهاند. اینقدر از کارشان خوشحال شدم که نمیدانستم باید چه کنم. دنیا دنیا برایم بودنشان ارزش دارد. واقعا شکرگزارم.
-
صد و پنجاه و نهم
یکشنبه 17 دی 1402 10:36
دیروز همه چیز تمام شد. مهر جدایی خورد توی شناسنامهام. توی محضر کنار مادرم و دوست عزیزم عین همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. عجیب بود. چه لحظاتی را گذراندم. حالا دیگر همه چیز تمام شده است. من ماندهام و بغض عجیبی که هر چند ساعت یکبار به دریایی از اشک تبدیل میشود. دوتا از دوستان دیگرم هم آمدند. قشنگترین اتفاق...
-
صد و پنجاه و هشتم
شنبه 9 دی 1402 09:35
چقدر دلم نمیخواهد زن قوی باشم و از پس این روزها تنهایی بربیایم. دلم میخواهد الان یک آدم وابسته بودم که به هوای دیگری کارها را پیش میبرد. نیاز نبود خودش را در خانه تنها ببیند، به تنهایی به آینده فکر کند و رنج بدبختی را تنهایی به دوش بکشد. آدمهای زیادی دور و برم هستند، اما تهش برای هرچیزی خودم هستم و خودم. خیلی از...
-
صد و پنجاه و هفتم
سهشنبه 5 دی 1402 10:47
صبح گوشیام عکسی نشان داد از خودم و وی. چقدر عکس قشنگ بود. چقدر قشنگ میخندیدم. چقدر لبخند او را دوست داشتم. چقدر در آن عکس و در آن روز حالمان خوب بود. هنور عصبانیتم را از وی دارم. چرا اینقدر دیر گفت. هنوز از خودم عصبانیام. چرا اینقدر غرق در زندگی کردن با وی بودم که چیزی را که میدانستم باور نمیکردم؟ دلم برایش تنگ...
-
صد و پنجاه و ششم
چهارشنبه 29 آذر 1402 10:21
دیروز بعد از اینکه وکیل زنگ زد که فقط مانده محضر، اینطور بودم که اوکی فقط زمان و مکان را بگو تا من بیایم. بعد آمدم نشستم پشت میز کارم و ادامه دادم. البته که به شدت کلافه و بیحال هم بودم. انگار که تپش قلب و اضطراب در این درماندگی خودش را نشان نداده بود، رخوت و بیحالی جایش را گرفته بود. باید میرفتم سر کلاسم. حوصله...
-
صد و پنجاه و پنجم
شنبه 25 آذر 1402 14:53
آمدم از استرسی بگویم که به دادگاه روز سهشنبه مربوط است. اما دستم به نوشتن نمیرود. انگار این دادگاه برایم حکم خاکسپاری دارد. خاکسپاری جسدی که خیلی وقت است بر سرش زار زدهام. حالا باید رویش خاک بریزم و همه چیز را بسپارم به زمان.
-
صد و پنجاه و چهارم
دوشنبه 20 آذر 1402 15:11
چند سالی است در برهههای مختلف با خواهر بزرگم همکاریم. همیشه فضا جوری بوده است که من پوزیشن بهتری از او داشتم. حقوقم بیشتر بوده، افراد بیشتر به من توجه میکردند، کارم بهتر بوده، اما او بیشتر دوست داشته میشده است. چون ارتباطش با آدمها مهربانانهتر از من است. برونگراست و با آدمها زیاد عیاق میشود. برعکس من که سخت با...
-
صد و پنجاه و سوم
جمعه 17 آذر 1402 19:30
از دیشب بگویم، که سخت برای دوستانم از همین حالا دلتنگم. بیست دی ماه از ایران میروند و از عزیزانی هستند که همیشه برایم در همه لحظه بودهاند و نبودنشان یک غم است. غمی بسیار سنگین. عین در بدترین لحظات و سختترین اتفاقات با یک نخ سیگار کنارم بود. انقدر نبودنش سخت است که هر بار به خانهشان میروم دلم میخواهد فقط سرش داد...
-
صد و پنجاه و دوم
چهارشنبه 15 آذر 1402 09:36
شبها زود میخوابم و روزها زود بیدار میشوم. وقتی زود بیدار شوی و کاری نداشته باشی، یا در حقیقت حوصله برای انجام کاری نداشته باشی، مینشینی به فکر کردن و فکر کردن و فکردن. بعد هم یک دل سیر گریه میکنی و میبینی تازه ساعت 7:30 صبح شده است. بد نیست کم کم آماده شوی و بروی سر کار. با اینکه میدانی حداقل تا 11 نیروهایت...
-
صد و پنجاه و یکم
سهشنبه 14 آذر 1402 09:22
عجب چند روز عجیبی را گذراندم. اصلا حالم را نمیفهمیدم. خداروشکر که هورمونها همیشگی نیستند. حالم واقعا خراب بود. الان بهترم. حداقل صحبت با درمانگرم کمی آرامم کرد. انرژی معتدل شده است و دارم به روال قبل ادامه میدهم. کمی عقلم سر جا آمده است. از آن سه هفتهای که از میم پیشنهاد گرفتم دور شدهام انگار. اینطوری احساس...
-
صد و پنجاهم
شنبه 11 آذر 1402 15:09
امروز کلافهام. صبح تا رسیدم به فضای کار اشتراکیای که میروم بهم تذکر حجاب دادند. دیروز اماکن آمده کافه بغل را پلمپ کرده و اینها هم ترسیدهاند. کلاه پولیورم را انداختهام سرم و گرمم است. از اینکه مردان هم راحت و بیدغدغه نشستهاند اعصابم خورد است. دلم میخواهد آدمها را کتک بزنم. عکس با کلاه پولیورم را گذاشتم در...
-
صد و چهل و نهم
سهشنبه 7 آذر 1402 09:32
همه چیز برایم تازگی دارد. رابطهام با میم و موقعیتی که در آن هستم عیجب است. خیلی نمیتوانم تحلیل کنم چه اتفاقی دارد میافتد. چه رفتاری باید پیشی بگیرم، یا حتی خیلی سادهتر چطور باید حرف روزمره بزنم. از پشت گوشی خجالتزده میشوم. یکهو زبانم قفل میشود. مغزم سفید میشود و حرف زدن از یادم میرود. هیجانم بالاست. انگار آن...
-
صد و چهل و هشتم
سهشنبه 30 آبان 1402 14:22
اتفاقات عجیبی توی این چند وقت افتاد. آنقدر عجیب که هنوز نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم به تعریف کردنش. فقط میخواهم اینجا بگذارم که میم ازم خواست باهم در رابطه باشیم. گفت من تو را دوست دارم، تو هم من را دوست داری. برای همدیگر جذابیم و از هم خوشمان میآید. چرا در رابطه نباشیم؟ باورش برایم سخت است. باورش برایم خوشایند...
-
صد و چهل و هفتم
شنبه 20 آبان 1402 14:42
وقتهایی که سرکارم به لپتاپم دسترسی دارم. با گوشی هم وارد وبلاگ نمیشوم. دیروز ساعت و نیم از کار زدم بیرون و تا 4 پیاده خانه بودم. افتادم روی تخت و دلم خواست بعد از سالها فیلم فریدا را ببینم. تا شروع کردم به دیدن، گوشیام زنگ خورد. میم بود. تا سلام کرد و سلام کردم و احوالم را پرسید شروع کردم به گریه کردن. گریهای که...
-
صد و چهل و ششم
جمعه 19 آبان 1402 14:03
پیام بلندبالا برای وی دادم. باز شدن زخمها چه جسارت و شجاعتی به آدمی میدهد.
-
صد و چهل و پنجم
جمعه 19 آبان 1402 11:37
دیروز روز سختی بود. در کارگاهی که این چند ماه میروم و مفری است برای آرامش و امید به آیندهام، از خودم و وی گفتم. آدمهای این کارگاه را فقط از پشت مانیتور دیدهام اما چنان برایم امن بودند که شروع کردم به حرف زدن. گریه میکردم و حرف میزدم. همه ساکت نشسته بودند و به من و رنجی که میکشم گوش میدادند. برای خودم عجیب بود....
-
صد و چهل و چهارم
شنبه 13 آبان 1402 16:13
کمی وا دادهام. احساساتم متعادل شده است. هنوز ذهنم بسیار درگیر است. هنوز به گوشی خیره میشوم که آیا میم پیامی میدهد یا نه. هنوز دلم میخواهد خودم را گول بزنم. هنوز دلم میخواهد برای خودم بلند بلند گریه کنم. اما چه میشود کرد باید ادامه داد. هر چقدر هم دور خودم بچرخم و گریه کنم و نخواهم باشم، باز هستم. چیزی که این...
-
صد و چهل و سوم
چهارشنبه 10 آبان 1402 15:23
سوالی که این روزها در سرم میچرخد این است که آیا باید به میم بگویم که از رابطه با او احساس خطر میکنم؟ یا نه. دلم میخواهد بگویم که به شکل عجیبی به تو نیاز دارم اما از احساساتم میترسم. آیا این ولع گفتن به معنای همان تغییر دادن نوع رابطه است؟ چه باید بکنم؟
-
صد و چهل و دوم
سهشنبه 9 آبان 1402 11:41
پیاماس جوری فشار آورده که به هر چیزی، حتی خوردن قهوه هم که فکر میکنم، بغض گلویم را میگیرد و دلم میخواهد برای همه چیز زار زار گریه کنم. تازه از سفر سیستان و بلوچستان و دیدن آن همه محرومیت برگشتم. همه چیز آن سفر تجربه عجیبی بود. از ارتباط گرفتن با دخترانی که آیندهای برای خود نمیدیدند و در رویاهای دستنیافتنی (به...
-
صد و چهل و یکم
سهشنبه 25 مهر 1402 14:45
اگر با نظریۀ آدلر آشنا باشید، احتمالا دربارۀ ترتیب فرزندان و اثری که در روان آنها دارد چیزهایی میدانید. برای من این قسمت از نظریهاش جالب است؛ توصیفاتی که دربارۀ فرزندان اول، دوم و سوم دارد دقیقا با خانوادۀ من همخوان است. من همان فرزند وسطم که زیر سایۀ فرزند اول خودم را میبینم. فشارها را از پایین و بالا احساس...
-
صد و چهلم
شنبه 22 مهر 1402 14:50
از همراهی عجیب میم گفتم؟ گمان نکنم. سهشنبه یک تجربهی جدید داشتم و صبحش در خلال پیامی در اینستاگرام به میم گفتم. مثل همیشه گفت اوکی است و موفق میشوم و از خودم انتظار منطقی داشته باشم. عصرش توی خانه نشسته بودم و منتظر دوستانم بودم که دنبالم بیایند. گوشی را روی پایم انداخته بودم که دیدم میم دارد زنگ میزند. از تعجب...
-
صد و سی و نهم
سهشنبه 18 مهر 1402 12:23
روز تراپیام را تغییر دادم. این هفته چنان گریهای روی کاناپه سر دادم که فقط چندبار بلند شدم تا بتوانم نفس بکشم. پیاماس بودن، دلتنگی، صحبتهای گاه و بیگاه با وی، همه و همه روانم را بهم ریخته بود. اینقدر تا اینجای هفته به سختی خودم را کشیدم که گاهی باور به اینکه این روزها میگذرد و زنده میمانم برایم سخت میشود....
-
صد و سی و هشتم
پنجشنبه 13 مهر 1402 12:06
دیروز تولدم بود. شب قبلش 20 نفر از دوستانم سوپرایزم کردند. واقعا هم شگفتزده شدم. انتظارش را داشتم کاری بکنند ولی دقیقا زمانی کردند که اصلا انتظارش را نداشتم. خیلی خوشحال شدم. شب خیلی خوبی را گذراندم. با اینکه پیاماسم اما آن شب کنار بچهها به من خوش گذشت. خوشحالم از داشتنشان. شاکرم. شبش که میخواستم بخوابم یاد...
-
صد و سی و هفتم
سهشنبه 11 مهر 1402 10:25
من برای انجام کارهایم به یکی از فضاهای کار اشتراکی شهرم میروم. اینجا پر است از پسر و دخترهای جوان و گاهی هم نوجوان که دارند برای آیندهشان کارهای مهم میکنند. همهشان یک مهارت را حداقل بلدند، به یک زبان تسلط دارند و اگر به ترید کردن مشغول نباشند، یا برنامهنویسند یا پروژههای بزرگ را مدیریت میکنند یا در پی زدن...
-
صد و سی و ششم
شنبه 8 مهر 1402 19:00
فکر میکنم میم را بهعنوان ابژه عاطفی قرار دادهام. زمانی که از بودنش ناامید میشوم، فشار عصبیای که به من از نبود وی وارد میشود، بسیار زیاد میشود. من از یک جایی به بعد میم را همه چیز کرده بودم. این چند وقت کم پیام میدهد. سراغی از من نمیگیرد. روزهایی هم که پیام میدهم حتی سوال خوبی؟ یا بهتری؟ را نمیپرسد. برعکس...
-
صد و سی و پنجم
چهارشنبه 5 مهر 1402 17:31
کارم بسیار سنگین است. احساس تنهایی میکنم و کلافهام. همه هم انتظار دارند که من همان صدی باشم که دو سال پیش بودم. اما من پنجاه هم نیستم. روانم کشش این همه درگیری را ندارد. همهاش هماهنگی و تلفن زدن، همهاش چک کردن و تولیدمحتوا انجام دادن. به درسم نمیرسم و فقط دارم برای شندرغاز پول میدوم. خرج بسیار است. پول کم است....
-
صد و سی و چهارم
شنبه 1 مهر 1402 13:33
خیلی کلافهام. احساس میکنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا میشود. اما در عین حال رخوت جابهجایاش نشسته است. دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم، با اینکه حتی حوصله ندارم از جایام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کردهام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سهشنبه از ایران میرود. هنوز حرفهای آخرم را...