-
صد و سی و سوم
چهارشنبه 29 شهریور 1402 10:55
وی را دیدم. خوب است. هنوز حال افسردهاش را دارد. هنوز مشکلات عمیقی را که با خودش و خانوادهاش هست، دارد. خیلی خوشتیپ و جذاب شده است. کنار هم راحتیم. مثل دو دوست. دلم برایش واقعا تنگ شده بود. هنوز دوست داشتن برایم باقی است. اما عشق نیست. دوست داشتن دو تا دوست است. هنوز دوست دارم سر هر ماجرایی کنارش گریه کنم. نمیدانم...
-
صد و سی و دوم
سهشنبه 21 شهریور 1402 12:02
خیلی شلوغم. کار تازه را شروع کردهام و گیج برنامهریزی و ایدهپردازی و هزار کار دیگری هستم. هنوز وی را ندیدهام. فقط صدای عصبیاش را از پشت گوشی شنیدهام که چقدر ناراحت است که ایران آمده. خوشحالم میتواند خودش را بروز دهد. کلافگی و کم حوصلگیاش را ببیند. این برونریزی را هر از گاهی ما آدمهای سرکوبگر نیاز داریم. ما...
-
صد و سی و یکم
شنبه 18 شهریور 1402 11:50
یک هفته پایتخت بودم. فکر میکردم دوستان زیادی را ببینم، با آدمهای زیادی حرف بزنم، خوشگذرانی زیادی داشته باشم اما آنطور که فکر میکردم نشد. تنها طای عزیزم را دیدم. بعد از دوسال که ندیده بودمش. یک ماه ایران است. هفته دیگر باز میرود؛ اما همین که توانستم کمی با او حرف بزنم و برایش گریه کنم آن هم از نزدیک، طوری که وسط...
-
صد و سیام
پنجشنبه 9 شهریور 1402 10:12
دیروز بعد از آنکه پست قبلی را نوشتم و داشتم به همه خبرهای خوشخوشانم را میدادم، وی زنگ زد. گفت صبح شنبه ایرانم! برای سه هفته میآیم و میخواهم با دوستانمان به شمال بروم، میآیی؟ من گیج آمدنش و دعوتش به سفرفقط گفتم نمیدانم. حالا تو بیا. گفت اصلا دلت میخواهد من را ببینی؟ گفتم ما هنوز رسما زن و شوهریم و من دلتنگ توام....
-
صد و بیست و نهم
چهارشنبه 8 شهریور 1402 13:15
قرار داد کار جدید را بستم. حداقل الان دغدغه مالیام کمتر شده است. میدانم که میتوانم ادامه دهم. حرفی که تراپیستم دیروز به من زد حالم را چند درجه بهتر کرد. گفت تو گذشته پرقدرتی داری و روی همان گذشته آینده خوبی میسازی. این برای من کافی است.
-
صد و بیست و هشتم
دوشنبه 6 شهریور 1402 13:10
دلم میخواست درباره ماجراهای این چند وقت بنویسم، اما ذهنم یاری نمیکند. فقط اینکه حالم بهتر است. داروی جدید میخورم که خوابم را زیاد کرده، اما از آن طرف انگیزهام را هم افزایش داده. پیشنهادهای شغلی خوبی دارم و آن کاری که همیشه دوست داشتم انجام دهم، با یک نفر دارد پیش میرود. امید دارم که بتونم جلوی آدمهای بیشتری...
-
صد و بیست و هفتم
پنجشنبه 26 مرداد 1402 16:09
ترس جدیدی را تجربه کردم؛ زمانی که خودم داشتم از ایران بیرون میرفتم، به دلتنگی فکر نمیکردم. حواسم به این نبود که موهبت داشتن دوستان در کنار خود چقدر ارزشمند است. برایم اینطور بود که از راه دور هم ارتباطمان حفظ خواهد شد. و اینکه برای کندن از هر چیزی باید به ساختن جدید فکر کرد. فکرم درست بود. در کشور جدیدی که در آن...
-
صد و بیست و ششم
دوشنبه 16 مرداد 1402 21:20
حالم خوب نیست. گریه پشت گریه. سیگار پشت سیگار. بیحوصلگی، کلافگی، اضطراب، حال خفگی، افکار نامربوط، ترس، احساس حقارت، مرگاندیشی و و و جز احساسات و هیجانات و افکاری است که این روزها تجربه میکنم. وی منتظر ویزای کشور جدیدش است، من منتظر تمام شدن این رابطه و کنار آمدن با خودم هستم و خانوادهها با چشمان نگران میخواهند از...
-
صد و بیست و پنجم
چهارشنبه 11 مرداد 1402 09:38
دیروز تراپی سختی را گذراندم. از رفتن دوست عزیزم و خداحافظی با او گفتم. اینکه چقدر وجودش برایم ارزشمند است و چقدر نبودنش در ایران باورناپذیر است. از این حرفها پلی زدم به صحبتم با میم و بعد نمیدانم چطور یاد تداعیهایم به سمت کودکی کشیده شد. گفتم من کودکی آدم محبوبی بودم. همیشه در مهمانیها توجه از بقیه میگرفتم، حتی...
-
صد و بیست و چهارم
سهشنبه 10 مرداد 1402 12:14
امروز در اتاق تراپی، امید بزرگی را از دست دادم. یکی از سختترین مواجههها.
-
صد و بیست و سوم
دوشنبه 9 مرداد 1402 09:20
دیروز حالم بد جوری بد بود. گریههایم بند نمیآمد و سخت میتوانستم از جایم بلند شوم. جلسه مصاحبه کاریام را نرفتم و با «دروغ» ردش کردم. آن هم کاری که خیلیها دنبالش هستند و نام خوبی از آدم میسازد. اما ته چاه بودم. نمیتوانستم خودم را نجات دهم. من که همیشه در بدترین حالتم هم برای خودم غذا درست میکنم، خوابیدم. آنقدر...
-
صد و بیست و دوم
جمعه 6 مرداد 1402 08:57
دلم میخواهد وقتی چیزی مینویسم، آدمهای دیگر هم دربارهی احساساتشان برایم بنویسند. این اشتراکگذاری احساسات برایم خیلی خوشایند است؛ حرف زدن دربارهی خود و شنیدن از خود دیگری.
-
صد و بیست و یکم
سهشنبه 3 مرداد 1402 12:34
هوا خیلی گرم است. گرمی هوا برای هر بد بودنی کافی است. امروز به نقطهی عجیبی در رواندرمانیام رسیدم. بعد از سه سال و نیم به درمانگرم گفتم میخواهم روی کوچ دراز بکشم. او هم موافق بود. دراز کشیدم، بلند شدم. دوباره دراز کشیدم، دوباره بلند شدم و در آخر دراز کشیدم. احساس عجیبی بود. فکر میکردم همه چیز از کنترلم خارج است....
-
صد و بیستم
یکشنبه 25 تیر 1402 09:58
گمان کنم یکی از سختترین جداییها را دارم؛ پر از احساس، پر از دلتنگی، سراسر عقلانی. چند روز پیش مادر و پدر وی آمدند خانهام. گریه میکردند. مادرش بغلم کرد و همینطور با اشک من را میبوسید. پدرش مثل کسی که فرزندی را از دست داده باشد، گریه میکرد. مدام رو به من با گریه میگفت: تو نیمی از قلب منی، بدون تو چطور زندگی...
-
صد و نوزدهم
دوشنبه 19 تیر 1402 11:50
بالاخره بلند عنوانش کردم. شنبه روز سختی بود. در جلسه زوجدرمانی درباره مسائل مالی و حقوقی حرف زدیم. باورم نمیشد جلسه درمانیمان به جلسه تسهیل طلاق تبدیل شده است. اینکه حالا باید حساب کنم برای زندگی کردن چه اتفاقی باید برایم بیفتد. چقدر از لحاظ مالی تامین شوم و چطور آینده را تنها بگذرانم. هرچند این تمام سختی نبود....
-
صد و هجدهم
شنبه 17 تیر 1402 10:30
وی زنگ زده است و میگوید: چطور ده سال کنار هم زندگی کردیم و من خوشحال نبودم. نمیدانم باید چه جوابی به او بدهم. سکوت میکنم و میگویم حداقلش الان میدانی که از چه کسی و از چه چیزهایی خوشت نمیآید. این خودش یک پیشرفت است. میگوید: شاید، نمیدانم. شنیدن این حرفها برایم سخت است. ده سال تلاش برای دوست داشته شدن بدون هیچ...
-
صد و هفدهم
جمعه 9 تیر 1402 12:34
میم تقریبا یک روز درمیان پیام میدهد. از حالم میپرسد؛ خیلی کوتاه. اگر ادامه بدهم ادامه میدهد. اگر سوالی بپرسم جواب میدهد. تنها کسی است که از تصمیممان خبر دارد. دیروز پیام داد اوضاع چطوره؟ پیام دادم سلام بر نجاتدهندهام. اوضاع بگایی و بد است. کمی حرف زدیم. کمی از خودش گفت. کمی خندیدیم و به نیم ساعت نشده تمامش کرد....
-
صد و شانزدهم
پنجشنبه 8 تیر 1402 11:34
به معنای واقعی دست و دلم به نوشتن و مرور کردن وقایع و پیدا کردن کلمات نمیرود. دلم توجه زیاد میخواهد. دوست داشته شدن. چیزی که به من بگوید امید داشته باشم به آینده. بغلم کند و از این حال کثافتی که دارم نجاتم دهد. عجیب است که هیچ نجاتدهندهای نیست و ما به امید روزی زندگی میکنیم که نجاتدهندهای بیاید. فیلمها پر از...
-
صد و پانزدهم
یکشنبه 4 تیر 1402 18:51
حال عجیبی است. روزهای سختی را میگذرانم.
-
صد و چهاردهم
پنجشنبه 25 خرداد 1402 08:28
دیروز واقعا کلافه و عصبانی بودم. دلم میخواست به زمین و زمان فحش بدهم و جیغ بزنم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. حوصله کتاب خواندن هم نداشتم. از این که روی کاناپه هم بیفتم اعصابم خورد میشد. احساس میکردم حوصله در تنام بودن هم ندارم. دلم میخواست از جسم و بدنم خارج شوم. به وی پیام دادم که طبق معمول جوابی نداد. دو ساعت...
-
صد و سیزدهم
چهارشنبه 17 خرداد 1402 18:22
چقدر دارو همه چیز را تغییر میدهد. به اصرار زوج درمانگر و میم راضی شدم پیش دوست روانپزشکم بروم و دارو بگیرم. حداقلترین اثرش کم شدن اضطرابهایم است. مخصوصا الان که درگیر امتحانها هستم و واقعا نمیتوانستم تپش قلب شدید و تنگی نفس و هر علامت اضطراب فراوان را تحمل کنم. خوابم کمی زیاد شده، اما مهم نیست. مهم این است که...
-
صد و دوازدهم
چهارشنبه 3 خرداد 1402 09:30
شنبه روز عجیبی بود. چیز خاصی درمانگر نگفت؛ همانطور که خودم میدانستم. اما یک بینشی به من داد که این چند روز را درگیر هضم آن موضوع بودم. به درمانگر گفتم من تا از یک رابطه سخت رها شدم وارد رابطه با وی شدم. رابطهای که من را طرد کرده بود و آن حس کافی نبودن را در من زیاد کرده بود. برای همین در رابطه با وی فکر میکردم...
-
صد و یازدهم
شنبه 30 اردیبهشت 1402 12:41
کمتر از نیم ساعت دیگر باز دوباره با زوجدرمانگر جلسه دارم. میخواهد چیزهایی که وی نتوانسته به من بگوید به من بگوید. اضطراب وحشتناکی دارم. میترسم. خیلی میترسم. تمام تنم میلرزد. میدانم شاید چیز خاصی نگوید؛ اما اضطراب دارد خفهام میکند. باورم نمیشود. خندهام میگیرد از این حرف، اما کاش زنده بمانم... نمیدانم چی...
-
صد و دهم
سهشنبه 26 اردیبهشت 1402 10:17
دیشب یک ساعت و نیم با وی حرف زدیم و گریه کردیم. چقدر برای محافظت از همدیگر تلاش میکنیم. کاش اینقدر نگران آینده همدیگر نبودیم. دیدن رنج وی اینقدر برایم سخت است که از فکر کردنش نفسم بند میآید. کاش میتوانستم همه چیز را برایش هموار کنم. کاش میتوانستم افکار مزخرفی و عذاب وجدان کوفتیاش را محو کنم. کاش میتوانستم در...
-
صد و نهم
شنبه 23 اردیبهشت 1402 19:30
امروز با زوجدرمانگرمان، جلسه فردی داشتم. سوالهایی پرسید و جوابهایی دادم. سعی کردم بدون سانسور حرف بزنم و راحت بگویم چه شده و چه نشده. یک چیزی در این گفتوگو خیلی آزارم داد، تاکید درمانگر روی افسردگی شدید من. اینکه من نیاز دارم دوباره قرص بخورم و این حال من است که زندگی ما را فلج کرده است. عملکرد من بد بوده، و باید...
-
صد و هشتم
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 09:27
دیروز وی در جلسه زوجدرمانی میگفت: روزی که در فرودگاه خداحافظی کردیم وقتی رسیدم خانه نیم ساعت داشتم گریه میکردم از نبودن الف. خوشحال شدم که بودنم برایش ارزش داشته و نبودنم برایش سخت بوده. یاد چند سال پیش افتادم که وقتی از خانه تهرانمان برگشتم شهر خودمان و او مدتی تنها در آن خانه بود، برایم تعریف کرد که «وقتی برای...
-
صد و هفتم
شنبه 16 اردیبهشت 1402 11:40
دیشب یکی از سختترین شبهای این چندسال را گذراندم. در تنهایی چنان گریه میکردم و ناامید بودم که فکر کردم آخر شب را نمیبینم. البته که عقلم به کار افتاد و به میم پیام دادم و حالم را بهتر کرد. اما شب وحشتناکی بود.
-
صد و ششم
جمعه 15 اردیبهشت 1402 20:56
با این وضعیت روانی، این گریههای ممتد، این بیچارگی، این ملال و هزاران «این» دیگر، گمان نکنم بتوانم با آن برنامه قبلی که داشتم پیش بروم. خیلی وقت است کتابی نخواندهام. خیلی وقت است هیچ فعالیت فکری درستی نداشتهام. همهاش غرق در اضطراب و غمام. کاش تکلیفم با وی مشخص میشد که میدانستم باید به سوگ بنشینم یا ادامه دهم....
-
صد و پنجم
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 12:00
دیروز در جلسه تراپی یک نیمچه حمله عصبی بهم دست داد. یکهو وقتی داشتم از هیجاناتم صحبت میکرد و خشمم به خانواده گلویم تیر کشید و بعد به سرفه افتادم و حالت خفگی بهم دست داد. از اتاق درمان زدم بیرون و کمی آب خوردم. هرچه سرفه میکردم صدایم باز نمیشد. کمی بعد که خودم را بیرون از اتاق درمان دیدم حالم بهتر شد. برگشتم پیش...
-
صد و چهارم
شنبه 9 اردیبهشت 1402 13:38
امروز اولین جلسه زوجدرمانیمان را شروع کردیم. موقعیت عجیبی بود. وی از آن سر دنیا، من در گوشه خانه و درمانگرمان در جایی دیگر باهم صحبت میکردیم. درمانگر قابل اعتماد بود. صدایش آرام بود، خوب درک میکرد و به نظرم انتخاب خوبی کردیم. من با روحیه محافظهکارانهام وارد جلسه شده بودم. وی با روحیه سپاس و قدردانی از من وارد...