اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و سی و هفتم

من برای انجام کارهایم به یکی از فضاهای کار اشتراکی شهرم می‌روم. اینجا پر است از پسر و دخترهای جوان و گاهی هم نوجوان که دارند برای آینده‌شان کارهای مهم می‌کنند. همه‌شان یک مهارت را حداقل بلدند، به یک زبان تسلط دارند و اگر به ترید کردن مشغول نباشند، یا برنامه‌نویسند یا پروژه‌های بزرگ را مدیریت می‌کنند یا در پی زدن استارتاپ جدیدند. تقریبا بیشترشان هم برنامه رفتن دارند، حداقل آن‌هایی که من دیدم. این همه بچه با استعداد چند قدم مانده تا از ایران خارج شوند. به قول یکی که نوشته بود، الان مهاجرت کردن جزیی از مراحل زندگی شده است؛ مثل کنکور دادن، سربازی رفتن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن. این دل من را به درد می‌آورد. دیروز یکی از دوستانم آمده بود پیشم کار بکند. وسط کار همسرش که از دوست‌های نزدیکم است زنگ زد که ویزای توریستی کانادایشان آمده است. به ناچار برایشان خوشحالم، اما واقعا بودنشان دل‌گرمی است برایم. اگر این‌ها بروند، اگر عین برود، اگر خواهرم برود، من می‌مانم و یک زندگی خالی. عین زمانی که خودم داشتم می‌رفتم به من گفت تو پشت و پناهمی، بدون تو چه کنم؟ من برایم اینطور بود که من همیشه هستم. چرا می‌گوید بدون تو چه کنم؟ حالا که برگشتم و یکی یکی رفتن دوست‌هایم را می‌بینم و اقدام‌هایشان را می‌شنوم پشتم می‌لرزد. من چقدر دلگرم بودم به بودنشان. باید گروه‌های جدید ساخت؟ باید روی تنهایی خود حساب کرد؟ برای منی که زیست اجتماعی‌ام خیلی پررنگ است چطور این اتفاق می‌تواند بدون آسیب باشد؟ حالا بدون آسیب هم نه، آسیب کم. چقدر بزرگ شدن سخت است. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم شنبه 15 مهر 1402 ساعت 09:37

این خراب شده آینده ی روشنی نداره
اینجا برای زنده بودن و زندگی هیچکس هیچ ارزشی قائل نیست
کاش برگردی تو هم
اینجا خبری نیست دختر خوب

درسته، اما چه میشه کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد