اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و چهاردهم

دیروز واقعا کلافه و عصبانی بودم. دلم می‌خواست به زمین و زمان فحش بدهم  و جیغ بزنم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. حوصله کتاب خواندن هم نداشتم. از این که روی کاناپه هم بیفتم اعصابم خورد می‌شد. احساس می‌کردم حوصله در تن‌ام بودن هم ندارم. دلم می‌خواست از جسم و بدنم خارج شوم. به وی پیام دادم که طبق معمول جوابی نداد. دو ساعت بعد زنگش زدم دیدم با دوستانش بیرون است و بدتر از همه اینکه گوشی را برد سمت آن‌ها و مجبور شدم بخندم و صحبت کنم. باز ولو شدم روی تخت. پیام دادم به میم. گفتم سر کلاسی؟ گفت: نچ! شروع کردم حرف زدن. بعد گفت بیا و تصویری حرف بزنیم. گفتم حوصله فکر کردن به سوال‌های تو و عمیق شدن در روانم را ندارم. گفت: اشکالی ندارد، همینطوری از هر دری حرف بزنیم. پتو را کشیدم روی تنم و همان‌طور که دراز کشیده بودم حرف زدیم. حالم اگر 10 بود رسید به 90 و اینقدر شاد و شنگول بودم و خندیدیم که الان هم مرورش برایم خوشایند است. برایش از لحظه سقط جنین یکی از دوستانم تعریف کردم که چقدر سخت بوده و در کنار آن دوست بودن برای من چقدر بار روانی داشته. از این گفتم که وی پوزیشن جدید در کشور جدید گرفته بدون آنکه من در آن دخیل باشم. از این گفتم که به خاطر امتحان‌هایم تراپی‌ام را یک ماه تعطیل کرده‌ام. گفت بیا این یک ماه پیش من تراپی. گفتم نه. من پیش تو پر از سانسور می‌شوم. گفت فقط روی اضطراب کار می‌کنیم تا هرجا که توانستی. اینقدر سرخوش حرف زدن با میم بودم که یکهو گفتم باشد! گفت فردا ساعت ده. یعنی یک ساعت و نیم دیگر. هم خوشحالم، هم استرس دارم، هم نمی‌دانم باید چه کنم. بعد از اینکه ویدیوکال را قطع کردم یک ریز می‌گفتم گه خوردم گه خوردم گه خوردم. اما گفتم امتحان می‌کنم. اتفاقی نمی‌افتد. امیدوارم نیفتد.

صد و سیزدهم

چقدر دارو همه چیز را تغییر می‌دهد. به اصرار زوج درمانگر و میم راضی شدم پیش دوست روانپزشکم بروم و دارو بگیرم. حداقل‌ترین اثرش کم شدن اضطراب‌هایم است. مخصوصا الان که درگیر امتحان‌ها هستم و واقعا نمی‌توانستم تپش قلب شدید و تنگی نفس و هر علامت اضطراب فراوان را تحمل کنم. خوابم کمی زیاد شده، اما مهم نیست. مهم این است که گریه نمی‌کنم، اشک‌های بند آمده، اضطرابم کم است، بهتر می‌توانم تمرکز کنم و چه چیز بهتر از این؟ وی هم دارد دارو مصرف می‌کند. حالش خیلی بهتر از قبل است. مهربان‌تر شده و جلسات زوج‌درمانی‌مان بیشتر به سمت جلسات فردی رفته، البته به اصرار وی. همین هم خوب است. دیگر مثل نگرانش نیستم. حرفی هم که زوج‌درمانگر زد و بر اساس آن پیش می‌رویم این است که هر دوی ما افسردگی عمیقی را داریم طی می‌کنیم و نباید در دوره افسردگی تصمیم به جدایی بگیریم. امیدوارم روزهای بهتری پیش رویمان باشد.

صد و دوازدهم

شنبه روز عجیبی بود. چیز خاصی درمانگر نگفت؛ همان‌طور که خودم می‌دانستم. اما یک بینشی به من داد که این چند روز را درگیر هضم آن موضوع بودم. به درمانگر گفتم من تا از یک رابطه سخت رها شدم وارد رابطه با وی شدم. رابطه‌ای که من را طرد کرده بود و آن حس کافی نبودن را در من زیاد کرده بود. برای همین در رابطه با وی فکر می‌کردم باید همه چیز را با چنگ و دندان نگه دارم، تا دوباره پس زده نشوم. هرکاری می‌کردم که وی دوستم داشته باشد، احساس می‌کنم قلاب انداختم دور گردنش و او را می‌کشیدم که مبادا از من رنجور شود و من را «نخواهد». البته که وی هم تا زمانی که حالش با این ایجاد وابستگی خوب بود ادامه می‌داد، اما حالا فهمیده که دیگر «نمی‌خواهد» و من باید بفهمم که دست بردارم. شاید کلید حل مشکلات رابطه ما همین دست برداشتن باشد. سخت است. تمرین زیاد می‌خواهد، اما باید کمی وا بدهم! خودم همین که هستم کافی‌ام اگر مرا نمی‌خواهد، اصراری به بودنش ندارم.

حالم واقعا بهتر است. به یک صلح ریز با خودم رسیده‌ام. همین که رفتارم را دیدم برایم کافی بود. حالا باید سخت تمرین کنم.