اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

نود و یکم

نمی‌دانم حالم نسبت به قبل بهتر شده است، آگاهی و پذیرش پیدا کردم، یا همه چیز را سرکوب کرده‌ام و خودم را سپردم دست زندگی؛ ولی هرچه هست بهتر از قبلم. ترس هنوز همراهم است که باید هم باشد، اما آن حال درماندگی‌ام کمتر شده است. یکی از پروژه‌هایی که به نظرم می‌توانم از آن درآمد داشته باشم پذیرفته شده، و کمی خیالم راحت‌تر است. البته اینکه شروع به کار شود و هر ماه پول را بدهند هم حرفی است. فعلا که باید بگذریم و بگذرانیم.

نود

احساس می‌کنم برای برگشتن به ایران تحت فشار وی قرار دارم. حرفش شد که من برگردم درسم را تمام کنم و او هم کارش را ادامه دهد و بعد برای بعدش باهم فکری بکنیم. اما او این حرف را به منزله تصمیم نهایی برداشت کرد. چون واقعا دلش می‌خواهد من برگردم و او تنها باشد. می‌گفت: نیاز داریم از هم جدا باشیم تا به رابطه‌مان فکر کنیم. می‌گوید دیگر دوست‌داشتنی در کار نیست. برای من حرف‌هایش عجیب و تحمل‌ناپذیر است. هرچند هر وقت حرفی می‌زند فقط می‌گویم متوجه می‌شوم و درکت می‌کنم؛ اما واقعیت چیز دیگری است. به همین راحتی کنار گذاشته بشوم و حضورم تحمیلی باشد، روانم را داغون کرده است. نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. می‌ترسم حرف بزنم. وی می‌خواهد این خانه‌ای را که در آن هستیم به زودی تحویل دهد. هی می‌گوید بعد از رفتن تو. می‌خواهم خانه یک نفره بگیرم و این به این معناست که منتظر برگشت من بعد از شش ماه هم نیست. درست جواب نمی‌دهد و من فقط دارم در فشار تصمیمی که او برایم گرفته له می‌شوم. برگردم ایران در این وضعیت که چه کار کنم؟ مگر می‌توانم سر کار بروم؟ مگر می‌توانم درآمد داشته باشم؟ اوضاع اقتصادی بهم ریخته است. آدم‌ها همه دارند تلاش می‌کنند از ایران بروند، بعد من در این اوضاع برگردم؟ به واقع می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. وی به همه گفته من می‌خواهم برگردم. هر مهمانی‌ای می‌خواهد برگزار شود، می‌گوید صبر کنید تا الف هم بیاید! حتی یک شی گرانقیمت هم که دوستی سفارش داده بود، خریده تا من به آن‌ها برسانم. عجیب اوضاعی است.

من واقعا ترسیده‌ام. از جدایی، از توضیح به دیگری، از اینکه درگیر بدبختی‌های مالی شوم. از همه چیز ترسیده‌ام.

هشتاد و نهم

به میم گفتم می‌خواهم برگردم ایران. تعجب‌زده گفت: برای چی؟ بدم فرودگاه رو ببندن راهت ندن. بعد کمی حرف زد و یکهو گفت: کاش می‌تونستم به اندازه کافی دعوات کنم. گفتم: دعوا کن لطفا. و این شروع دو ساعت حرف زدن شد. 

هشتاد و هشتم

یکی از دوستان نزدیکم در گروه تلگرامی از کابوس فرودگاه نوشته بود. اینکه گاهی خواب می‌بیند برای بدرقه فلانی و بهمانی رفته‌ایم و دیگر نمی‌بینیمش. بقیه هم آمده بودند از این کابوس حرف زده بودند. برای آن‌ها هم فرودگاه کابوس بود. اما من یادم نمی‌آید فرودگاه برایم کابوس بوده باشد. با اینکه سال پیش وقتی داشتم ایران را ترک می‌کردم، در فرودگاه گریه امانم را بریده بود. اما بعدها دیگر فرودگاه برایم نقطه وحشت نبود. عوضش خوابی که زیاد می‌بینم بودن دوست‌هایم در خانه‌ی ایرانمان است. همه دور هم نشستیم، می‌خندیم، شادیم و یکهو من سر برمی‌گردانم و همه جا سیاه است و هیچ‌کسی نیست. من تنها با پس زمینه‌ای سیاه با صدای دور خنده‌ی اضطراب را تجربه می‌کنم. گاهی هم به صحنه سیاه شدن و تنها شدن نمی‌رسد و وسط خنده‌ها از خواب بلند می‌شوم و می‌بینم کیلومترها از دوستانم و کسانی که جایی در قلبم داشتند دورم. 
ساختن رابطه سالم، نزدیک بودن به آدم‌ها و داشتن کسانی که برایت امن هستند، چیزی است که مهاجرت از آدم حداقل درسال‌های اول می‌گیرد. البته برای همه اینطور نیست. وی الان در رابطه با آدم‌ها از ایران خوشحال‌تر است. آدم‌های تازه‌ای که پیدا کرده خیلی بیشتر از ایران شبیه خودش هستند، اما من، حتی داشتن دوست معمولی هم نزدیک نشده‌ام. احساس می‌کنم آدم‌ها فرسخ‌ها از من دورند. 

هشتاد و هفتم

این چند روز یاد پرشم در حوضچه سنگی افتادم. صخره‌های بلند که دورتادور حوضچه را گرفته بود و من از روی یکی‌شان شیرجه میخی زدم! کاری که خیلی آرزوی انجامش را داشتم و بالاخره فضا و مکانی پیدا کرده بودم که بتوانم امتحان کنم. شیرجه زدم، لباسم برگشت توی صورتم، خون به مغزم نرسید، ترسیدم و همین که از آب آمدم بالا شنا کردن یادم رفتم و فقط شانسم گفت که یکی از بچه‌ها بالای صخره‌ی کوتاه ایستاده بود و دستم را گرفت و بالا کشیدم! این اتفاق را که مرور کردم یا دوازده سال پیش افتادم. خاتمی آمده بود شهرمان. در میدان بزرگ شد جمعیت عجیبی جمع شده بود. در راه برگشت از هجوم جمعیت درمانده شدم. جلو رفتنم دیگر به پای خودم نبود. افتادم زمین و مردم از رویم رد می‌شدند. آنجا فقط چشم چشم می‌کردم دستی ببینم که من را بالا بکشد. دست مهتابی قشنگم را دیدم و او من را از میان جمعیت بیرون کشید. حرف‌های مهتابی و ترسی که در جانش افتاده بود هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. او می‌گفت من آن زمان که دستت را می‌کشیدم فقط به این فکر می‌کردم که جواب مادرت را چی بدهم. گفتم الف مرد! از دستش دادم! و بعد ازدحام دیگری که تجربه کردم همین چند روز پیش. روز کریسمس ایو. مردم آرام ایستاده بودند و ما هم میان جمعیت بودیم. اولش نترسیدم، اما هرچه جلوتر رفتیم آن ابهام و اضطرار به جانم افتاد و رهایم نکرد. من هیچی نمی‌دیدم. آدم‌ها هم در این مواقع من را نمی‌بینند. فقط می‌بیینند جلوتر جایی خالی است، نزدیک که می‌آیند می‌بینند دختر کوچکی دارد تقلا می‌کند جلویش را ببیند و هیچ چیز معلوم نیست. کاملا کور می‌شوم. جلویم فقط لباس و برجستگی آدم‌ها مشخص است. گاهی چسبیده‌ام به باسنشان گاهی کمرشان، گاهی حتی کشاله رانشان. 

من از ندیدن و کنترل نداشتن می‌ترسم. همیشه بعد از این ترس چه به صورت استعاری چه به صورت واقعی در زندگی روزمره، دستم بلند است که کسی کمک کند. اگر این کمک کردن را نگیرم، غرق می‌شوم. از اضطراب خفه می‌شوم. باید به این فکر کنم بدون دراز کردن دستم چه می‌توانم بکنم؟ چطور می‌توانم تنهایی خودم ادامه دهم. خودم مردم را کنار بزنم، خودم پا بزنم و آب را بشکافم، خودم جلویم را بدون گزارش دیگری ببینم. کار سختی است.

هشتاد و ششم

برای اولین بار بعد از سه سال کرونا به سراغ ما هم آمد. مریضی عجیبی است. از هر مریضی‌ای انگار ذره‌ای در آن است. هم درد بدن هست، تب و لرز، سرگیجه و دردی که در هیچ مدل مریضی‌ای من را رها نمی‌کند، گلو درد. هرچند برای من روز اولش سخت بود که همه چیز باهم بود. الان بعد از سه روز فقط درد گلو برایم مانده. به نظر سختش را نگرفتم. وی تازه دردش شروع شده. ماندن‌مان توی خانه و با حال و روز مریض هم از آن موقعیت‌های نخواستنی است. هرچند وی همه‌اش سعی می‌کند حتی در سخت‌ترین لحظات با روحیه باشد و آهنگ شاد بگذارد و من را بخنداند. این چند روز اینقدر مراقبت‌های عاشقانه و خواستنی‌ای کرد که برای هر کار و حرکتش دلم می‌خواست گریه کنم. امروز که خودش حالش خوب نبود، هر غری که می‌زد دلم می‌خواست چپه‌اش کنم! گاهی اینقدر متناقض. این‌ها احساسات لحظه‌ای است. می‌آید و می‌رود و خوشحالم که بخش خوشحالی‌هایش بیشتر برایم پررنگ است. 

این چند روز که دوستان ایرانی از کرونا گرفتن ما خبردار شدن، هر روز یکی برایمان غذا و میوه آورده. کلی هم توی یخچال خودمان داشتیم. بساطی پهن کردیم و واقعا خوشحالم که به خاطر وی است که هیچ جای دنیا تنها نیستیم. چون اوست که با همه آدم‌ها دم‌خور می‌شود، برایشان مرام می‌گذارد به وقت خوشی و ناخوشی همراهی‌شان می‌کند.

فکر کردن به دور شدن از وی حتی برای چندماهی هم عذابم می‌دهم. باید درباره این احساس بنویسم. بنویسم که چقدر وابسته‌ام و چقدر احساس ناتوانی دارم.