اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

دویست و پنجم

چند روزی است آماده‌ام خانۀ پدر و مادرم. برای خودم استراحتی می‌کنم. غذا و خوراکی آماده است، همه بهم می‌رسند و کنار بخاری لم می‌دهم و گاهی کار می‌کنم و گاهی هم تماشا! تماشای بودن پدر و مادرم و گاهی خواهر بزرگ‌ترم. خانۀ خودم به خاطر داشتن شوفاژ و قطعی برق‌ها سرد می‌شود. تنها هم که هستم انگار حضورم یخ‌شکن نیست. برخلاف قبل که همیشه دلم می‌خواست سریع بروم خانۀ خودم، اما از سه‌شنبه به راحتی مانده‌ام. خوش می‌گذرد. من خانوادۀ پر چالشی ندارم. حداقل نسبت به دیگرانی که می‌شناسم. هرچند این روزها با آمدن خالۀ کوچکم به شهرمان کمی فضای خانه تیره و تار است! خاله کوچکم سال‌هاست جدا شده و تنها زندگی می‌کند؛ اما نه آن تنهایی که باید و می‌تواند از پس زندگی خودش بربیاید. چه دور به ما باشد چه نزدیک، مادرم همیشه نگرانش است. نکند فلان شود؟ نکن بهمان شود؟ مادرم، خاله‌ام، دایی‌ام بیشتر از آن چیزی که نیاز است برای او وقت می‌گذرانند. در این هفته فقط دو دفعه مادرم با هول و ولا خودش را رساند به خانه‌اش. یک دفعه برای اینکه سرش درد می‌کرد و پیام داد برایم قرص بخرید! یک دفعه برای اینکه از صبح تا دم دمای عصر گوشی‌اش را جواب نداد. من عصبانی می‌شوم از این همه توجه‌طلبی و گرفتن توجه! شاید خودم هم دلم می‌خواهد چند آدم دست به سینه داشته باشم که کارهایم را انجام دهند. گاهی چنان از رابطه مادر با این خاله عصبانی می‌شوم که نمی‌توانم وقتی پیشمان هست جلوی زبانم را بگیرم. البته که او هم هیچ‌وقت از طعنه و کنایه زدن و غر زدن دست برنمی‌دارد. 

مثلا چند وقت پیش توی یک گروه فامیلی از موفقیت‌های همدیگر گفتیم. همه هم خوشحال و خوشرو و قربون صدقۀ هم برویم، بودیم. یکهو پیام داد روز مادر چه روزی است و من جوابش را دادم. پیام داد خوش باشید با ماماناتون! من قاصر بودم از این جوابش. جالب اینکه کسی جوابی به او نداد. همه رد کردیم. اما اینکه خودش را بندازد توی موقعیتی که همه برای او دل بسوزانند اذیتم می‌کند. البته که از لحاظ روانی نیاز به کمک‌های زیادی دارد، ولی خیلی یاد روزهایی می‌افتم که مادرم می‌توانست کنار ما باشد، اما کنار خواهرش بود. نمی‌دانم! من خودم از جان و دلم خواهرهایم را دوست دارم. هرکاری برایشان می‌کنم و کنارشان خیلی خودم هستم.آیا اگر روزی من هم فرزندی داشته باشم، خواهرهایم را به فرزندم ارجح می‌دانم؟ نمی‌دانم. البته که مادر من و خاله بزرگم و دایی‌ام همه‌شان جذب آدم‌هایی می‌شوند که نیاز زیادی دارند و دلشان می‌خواهد خودشان را فدای دیگری کنند. حالا آن دیگری مادر یا پدرشان باشد، یا خواهرشان. و همین وقت گذاشتن زیاد مادر من برای خواهرش گاهی پدرم را کلافه می‌کند. مادرم تا پدرم کلافه می‌شود و بغ می‌کند اضطراب می‌گیرد و می‌خواهد پدرم را راضی نگه دارد. همینطور توی سیکل راضی کردن و آرام نگه داشتن دیگران می‌دود. خسته نمی‌شود؟ من که از دیدنش هم سرم درد می‌گیرد! البته که خودم در زندگی متاهلی‌ای که داشتم همین بودم، اما خوشحالم الان می‌فهمم که چقدر آن زندگی‌ای را که پر از درد دیگران بود و من حملش می‌کردم، دوست ندارم. دلم همین رهایی‌ای را که الان دارم، می‌خواهم.

زنده باد زندگی خالی از فشارهای خودخواسته!

دویست و چهارم

امروز با میم دو ساعت ویدیوکال کردیم. باهم به کارهای بچه‌گانه‌مان خندیدم. از روزمره‌مان گفتیم. دلمان به چه چیزهایی خوش است. خوشحالم از این خوش بودن. چه مقطعی باشد و چه ادامه‌دار.




دویست و سوم

دیروز زنگ زدند و گفتند برای کار جدید پذیرفته شده‌ام. خیلی خوشحال بودم. پیام استادم شگفت‌انگیز بود و حالم را واقعا دگرگون کرد. همه چیز رو به روال است. امروز فقط با خودم سردرد سندروم پیش از قاعدگی را حمل می‌کنم. دیشب خواب دیدم منفجر شدم، از انفجار جیغ زدم و بیدار شدم و دیدم اطرافم خالی است. بالشت را بغل کردم و خوابیدم. زندگی انگار همین است. خوشحالی و غم و عبور از هر دو. در هیچ‌کدام نمی‌توان بیشتر از همان لحظه‌اش ماند. 


همان موقع که زنگ زدند به میم پیام دادم. ویس گذاشتم و خیلی خوشحال بودم. تا آخر شب دیدم خبری نشد، پیام دادم پس کجایی؟ جواب داد. دلم می‌خواست همان موقع که در اوج خوشی بودم با من حرف می‌زد. انگار اگر او حرف می‌زد ذوقم چند برابر می‌شد. دلم می‌خواست کسی بود که این اتفاقات خوب را با او جشن می‌گرفتم. او برایم هدیه‌ای می‌گرفت و شامی با هم می‌خوردیم. الان همۀ آدم‌های اطرافم از هر موقعیتم خوشحال می‌شوند و همراهم هستند، اما جای خالی یک شخص برایم گاهی پررنگ می‌شود. دیشب برای خودم یک جارچیزکیک خریدم! صبح با قهوه‌ام در تنهایی خوردم و به به و چه چه کردم. این هم برای خودش عالمی است.

دویست و دوم

خیلی دربارۀ رابطه‌ام با میم با تراپیستم حرف زدم. او برعکس من و دیگران فکر نمی‌کرد کار درستی کردم. نه اینکه بگوید کار درستی کرده‌ای یا نه، اما سوال‌هایی که می‌پرسید برایم جالب بود. اینکه اصلا من آینده‌ام را چطور می‌بینم؟ آمادگی‌ام برای رابطۀ جدی چطور است؟ فرصت‌هایم به چه شکل است؟ و هرچیزی که من جواب می‌دادم بیشتر من را به این می‌رساند که بر چه مبنایی رابطه را به آن شکلش تمام کرده‌ام. خیلی کندوکاو کردم. اصلا این مسئلۀ بچه‌دار شدن و زندگی خانوادگی از کجا در من آنقدر قوت گرفته است؟ من که زمانی که با ماضی‌یار بودم دلم نمی‌خواست فرزندی داشته باشم، فقط به فکر پیشرفت و کار و درآمد بودم، حالا چه چیزی در من پررنگ شده است. فقط می‌خواهم حسرت «نداشتن» را بخورم؟ به این فکر کردم من هیچ‌وقت آینده‌ام را با همسر و فرزند نمی‌دیدم. حتی زمانی هم که با ماضی‌یار بودم پیری‌ام در تنهایی و کار بود. یعنی نگاهی که به آینده داشتم خیلی متفاوت با این چیزی است که الان تجربه می‌کنم. الان دوست دارم فرزندی داشته باشم، اما تصور کردن مردی کنارم را نمی‌دانم. هنوز با این موضوع کلنجار می‌روم. تداعی‌هایی که داشتم من را یاد اوایل مهر انداخت، یاد آن روزی که دوست نزدیک و عزیزم به من خبر باردار شدنش را داد. آن روز برایم عجیب بود. ترس برم داشت. حسادت کردم. دلم می‌خواست جای او باشم. مخصوصا با ذوقی که در چشم‌های همسرش دیدم. دلم آنقدر خواسته شدن و توجه می‌خواست. دلم آنقدر قرص بودن و محکم بودن را می‌خواست. امیدها یا شاید آرزوهایم را با نیازهایم اشتباه گرفتم. حالا می‌بینم قطع رابطه با میم برای من در این نقطه خیلی هم کار درستی نبود. همین را به میم هم گفتم. او هم گفت می‌فهمم، اما سر من خیلی شلوغ‌ شده است، می‌ترسم فقط دلخوری ایجاد کنم هم برای خودت هم برای خودم. گفتم می‌فهمم. من چون مجبورم بیایم تهران گفتم به تو بگویم و سوال بعدی‌اش این بود چه وقت می‌آیی و گفتم فردا! و پس‌فردایش دوباره در آغوش هم بودیم. 

برای آن هم‌آغوشی نیاز دارم هنوز فکر کنم. انگار دوباره یک لایه جدید از رابطه بین من و او باز شده است. البته نه لایه‌ای عمیق‌تر بلکه صرفا جدیدتر. 

دویست و یکم

امروز خوابیدم. تا می‌شد خوابیدم. برنامه‌ای که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم شرکت کنم، نرفتم تا فقط بخوابم. از وقتی دوباره دانشگاه شروع شده، به دست گرفتن زمان و برنامه‌ریزی برایم سخت شده است. برای همین کمتر از لحاظ جسمی می‌توانم به خودم برسم. الان دارم به این فکر می‌کنم، شاید نبود میم هم مزید بر علت باشد. انگار دوباره یک بی‌اهمیتی برای خودم قائلم. شاید ته ذهنم، آن جاهایی که نمی‌خواهم رو بیاید چنین چیزی را پیش گرفته. امیدوارم این‌طور نباشد. دلم برای تن میم تنگ شده است. دیشب همه بدنش جلو چشمم بود، بدون اینکه بتوانم پیامی دهم ابراز احساسات کنم. حال عجیبی است. مرور تن کسی که می‌دانی شاید دیگر آن را نداشته باشی. برای ماضی‌یار اینطور نبودم. چون تا ایران برگشتم و به او پیام دادم که کمی از تن بگوییم، فوری گفت نه! با اینکه بدنش و بوی آن را دوست داشتم. من خوشحال بودم با بدنش اما او نه. شاید برای اینکه میم بدن من را دوست داشت و هنوز با او در ارتباطم لحظه‌های بودن باهم را مرور می‌کنم. حتی تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم، چون میم نیست. او اولین نفر بود که از موهایم تعریف کرد و به‌نظرم آمد بلند بودن موهایم قشنگ است. حالا کمی توی دست و پایم است. توجهش حالم را خوب می‌کرد. توجهش انرژی می‌داد که از موهایم مراقبت کنم و دوستشان داشته باشم. 

باز دلم می‌خواهد هفته دیگر که تهرانم میم را ببینم. هفته پیش دیدمش. باهم صبحانه خوردیم و خندیدیم و خندیدیم. فکر نکنم هفته پیش رو پیشنهادی از او داشته باشم. از طرفی دلم دیت رفتن هم می‌خواهد. با میم که نمی‌شود که بشود. شاید درستش این باشد بین این همه سرشلوغی فقط به خودم فکر کنم و کارم. نمی‌دانم. 

دویستم

داشتم به این فکر می‌کردم هفتۀ دیگر که باید به تهران بروم بلیتم را جوری بگیریم که فقط کارگاه را شرکت کنم و سریع برگردم شهرم. برایم این‌طور است که میم‌ای نیست که بخواهم برایش صبر کنم وقتی خالی کند تا باهم باشیم. یک کلاس چند ساعته است و بس. ته دلم می‌گوید کاش میم بگوید همینطوری همدیگه را ببینیم، مثل قدیم‌ها که هروقت  من می‌رفتم تهران او وقتی خالی می‌کرد و کنارم بود. از طرفی هم اینطوری‌ام که حالا ببینمش، فقط عطش بودن با او برایم زیاد می‌شود وقتی چیزی تمام می‎شود، تمام می‌شود. یک چیزی هم که توجهم را جلب کرده این است که این چند روز بیشتر از قبل باهم حرف می‌زنیم! دوباره شروع کرده توی اینستاگرام برایم ریل فرستادن. مثلا می‌خواهیم رابطه‌مان مثل قبل از این نه ماه شود. مگر می‌شود؟ نمی‌دانم. او می‌گوید اگر کامل رابطه را قطع کنیم اذیت می‌شود. من هم اذیت می‌شوم، اما تهش چی؟ اصلا حضور من برای او چه معنی‌ای دارد؟ الان یک دوست اجتماعی‌ام که قبلا یک رابطه‌ای هم با او داشته؟ یک دوست اجتماعی‌ام که دوستش دارد؟ یک دوست اجتماعی‌ام که چی؟ برای من او چیست؟ آدمی که می‌شود با او رابطه ساخت، اما او نمی‌خواهد؟ دوستی که 13-14 در زندگی‌ام هست و «نیست». دوستی که دلم می‎خواست بیشتر داشتمش اما نمی‌شود؟ نمی‌دانم. به‌نظرم باید سپرد به زمان. کم کم او هم از آب و تاب می‌افتد. همه چیز می‌افتد روی آن روال «نیستی».

چند روز پیش آن دختر مشهدی ازم سوالی پرسید: گفت چطور می‌شود عمیق شوم؟  گفتم نمی‌دانم. معاشرت با کیفیت، کتاب با کیفیت، هرچیز با کیفیتی احتمالا کمک می‌کند. اما واقعا نمی‌دانم. گفت کتاب خوب معرفی کن پشت‌بندش هم ادامه داد که سفرنامه و زندگی‌نامه دوست دارد. گفتم کتاب‌های نشر اطراف را بخواند. چندتایی هم اسم بردم. می‌دانم چرا از من پرسید که چطور عمیق شود، چون تولدی که دوستان حوزه کاری جدیدم برایم گرفتند پر بود از این حر‎ف‌هایی که اِلف چقدر عمیق است و آدم حسابی. چندین و چندبار هم استادم این را گفته بود. تعریفی که از آن دختر نمی‌شد. دلم برایش سوخت. برای خودمم. برای او به خاطر اینکه دختری را در رقابت با خودش می‌بیند که همه از او تعریف می‌کنند و انگار سال‌ها از او عقب است. دلم می‌خواست در جواب پیامش بگویم منظورت از عمیق شدن چیست؟ چرا از من می‌پرسی؟ در خودت واکاوی کن و جواب سوالت را بده. اصلا مگر عمیق شدن چیز خوبی است؟ و درد رنجی روی تنم نشست. دلم برای خودم سوخت چون باز افتادم توی فضایی که احتمالا ناخودآگاه وقتی می‌بینیم کسی با وجود من ناامن می‌شود کمی عقب می‌کشم. دست از حرف زدن برمی‌دارم و فضا را برای دیگری باز می‌کنم. همین کار را در رابطه با شکل دادن یک رابطه عاطفی در همین گروه هم کردم. تا دیدم کسی دیگر دلش پیش دیگری است خودم را تا می‌توانستم عقب کشیدم. می‌دانم دل‌خوش به میم نبودم. انگار در این بازی من جایی ندارم. من از آدم‌ها رکب نمی‌خورم، از ناخودآگاهم رکب می‌خورم.

صد و نود و نهم

جمعه سختی را گذراندم. از حالات جسمانی که بگذرم صحبتم با میم و تصمیماتی که گرفتیم برایم بار بزرگی بود. تهران بودم. گفت ناهار باهم باشیم. ناهار خوردیم، کلی خندیدیم، شوخی کردیم، درباره دو نفر باهم غیبت کردیم و آن‌ها را تحلیل کردیم، برای یک نفر غصه خوردیم و بعدش کلی تحسینش کردیم. دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم به کافه‌ای که از آن‌جا شروع کردیم. تا ایستاد گفت: اینم از کافه‌مون. اول از ناراحتی‌هایم گفتم. کلی هم قربان صدقه‌ام رفت که درباره احساساتم باهم صحبت کردیم. بعد شروع کردیم به شکافتن رابطه. گفت دوست دارم ادامه بدهیم. گفتم من هم دوست دارم ادامه بدهیم، اما این مدل وقت گذاشتن تو من را اذیت می‌کند. برایش گفتم برایم معنی پشت در ماندن دارد. برایش گفتم که نمی‌خواهم توی رابطه‌ای باشم که در بزرگی حائل من و فرد روبه‌روست. گفت رابطه با تو برای من مشابه هیچ رابطه‌ای نبود. برایم رشد داشت و کلی چیز یاد گرفتم و می‌دانی که دوستت دارم، اما نمی‌توانم در این دوره که هستم برای رابطه بیشتر از این وقت بگذارم. خیلی حرف زدیم. از خودمان، موقعیت‌مان، احساساتمان. و در آخر گفتم تمام کنیم. برایم خیلی سخت بود. اما رابطه‌ای که من به دنبال بسطش باشم و او نباشد، برایم کار نمی‌کند. اینکه توانستم تصمیم بگیرم برایم ارزشمند است. اما از دست دادن میم خیلی سخت‌ است. نمی‌خواهم آن دوستی را که همیشه و در هر موقعیتی همراهم بود از دست بدهم. می‌خواهم فقط میمی را کنار بگذارم که توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید دوستت دارم. 

در راه برگشت پرسیدم: از همان اول از من خوشت می‌آمد؟ خندید. گفت آره از همون اول. گفتم پس چرا وقتی من گفتم عقب کشیدی. گفت یادم نیست. گفتم غلط کردی. خندید! به این فکر می‌کنم که هر وقت بهم رسیدیم در بحرانی بوده که او نمی‌توانسته پیش ببرد. یا این بحران به خاطر ترس از صمیمیت است، یا همان فشردگی کارهاست که ترجیح می‌دهم خودش را در رابطه آسیب‌پذیر نکند.

بودن با میم نشانم داد دوست داشته شدن چقدر قشنگ است.

صد و نود و هشتم

پنجشنبه‌ها هر هفته کارگاه دارم. فوق‌العاده روند کارگاه‌هایم را دوست دارم و از اینکه وارد دنیای جدیدی برای کار و تحصیل شده‌ام خیلی خوشحالم. استادم دفعه قبل گفته بود «اِلف خانم! تو وقتی وارد کار شدی مثل بقیه نبودی که ترس از وارد شدن به آب داشته باشی، خودت توی آب بودی. تا چند وقت پیش توی آب هم حرکت‌ها را جدا جدا می‌زدی و همه هم درست بود، اما الان همه مدل شنایی را به صورت حرفه‌ای و همگام انجام می‌دهی.» اینقدر از این تعریف خوشحال بودم که فکر کنم برای هر آدمی که سر راهم دیدم تعریف کردم. این پنجشنبه با اینکه فقط مشاهده‌گر بودم استادم چیزی گفت که به‌نظرم برای خودم هم نه تنها در کارم که در جای جای زندگی‌ام هم روشن است. گفت: «از پارسال که با تو آشنا شدم تغییراتت شگفت‌انگیز است. جسارتت، خود بودنت، کارت. خیلی عمیق و دقیق پیش می‌روی و حتی با چند نفر هم که صحبت کردم درباره تو همین را می‌گفتند.» پشت‌بندش پسر کلاسمان درآمد با فامیلم یک بازی زبانی کرد و روی حرف استاد صحه گذاشت. برای خودم هم همین بود. حالا عمیق و دقیق بودنش را کاری ندارم، این مسئله که چقدر تغییر کرده‌ام. نگاهم به آدم‌ها و روابط چقدر پخته شده است. از بیرون می‌توانم خودم را ببینم و دیگر از خودم به خاطر اشتباهاتم آنقدر عصبی نمی‌شوم که دورنمایم را از دست بدهم. نه اینکه بخواهم بگویم بدون عیب و نقص شده‌ام یا اینکه خیلی بلدم چطور زندگی کنم، فقط اینکه حالا می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و سعی کنم از خود واقعی بودنم خجالت نکشم و آن را نشان دهم. همین هم برایم بسیار سخت است. برای هر مرحله‌ای جان می‌کنم. برای هر حرف زدنی کلی خودم را بالا و پایین می‌کنم. حالم حتی با همین جان‌کندن‌ها و سختی‌هایش البته که بهتر است. اگر بخواهم دستاورد بعد از سی‌سالگی را بلند جایی جار بزنم همین است. حداقل در همین روزها. 

با میم کمی بحث کردیم درباره ادامه رابطه. من حرف‌هایم را زدم. او عصبانی شد و ادامه صحبت‌هایمان موکول شد به بعد. خودم را که در گفت‌وگو با او نگاه می‌کنم از خودم راضی‌ام. متوجه بودم که نمی‌خواهم توی چه تله‌ای بیفتم. یک جاهایی درست عمل کردم و یک جاهایی نه. همین که به خودم نگاه انسانی دارم و نمی‌خواهم بدون غلط باشم، برایم تا اینجا خوب است. 

صد و نود و هفت

سفر با طای عزیزم فوق‌العاده بود. آن همه سرخوشی و خود بودن را خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم. چقدر این دختر را دوست دارم. از همان اول. شاید گاهی هم دوست داشتم فقط برای خودم باشد. این‌قدر بودن با او برایم همیشه با کیفیت بوده است که گاهی از اینکه هیچ‌وقت حتی توی یک شهر هم زندگی نمی‌کردیم و من تحمل دوری‌اش را دارم تعجب می‌کنم. بخش بالغ و ایمنم پیش او فعال می‌شود. 

دیشب تراپی سنگینی داشتم. از تولدم گفتم که دوست داشتم میم را ببینم اما خودم در فرودگاه گیر کرده بودم و از طرفی او هم ماموریت بود. البته که بعد از سال‌ها تولدم یادش بود و این من را ذوق زده کرد. بعد به این رسیدم که چقدر عجیب که من با چنین چیزی ذوق می‌کنم. چقدر کم‌توقعم در رابطه‌هایم. حتی با در رابطه با ماضی‌یار هم همین‌طور بودم. انگار باید مراقب همه بودم که به کسی فشار نیاید. کسی به خاطر من فشاری را تحمل نکند. چه فشاری؟ چرا انتظار داشتن را معادل فشار به آدم‌ها می‌دانم. مگر آن‌ها به من فشار نمی‌آورند؟ مگر هر رابطه‌ای سطحی از رنج و فشار را ندارد؟ چرا من می‌خواهم همه‌اش به دوش من باشد؟ همین می‌شود که بعد از مدتی بی‌اهمیت و بی‌ارزش می‌شوم. کسی تلاشی برایم نمی‌کند. تراپیستم حرف عجیبی زد. گفت خودت را در رابطه‌هایی می‌اندازی که پشت در باشی! من فقط تسیهل‌گرم برای آدم‌ها نه شریک. وقتی شریک باشی وارد اتاق می‌شوی، صمیمیت و امنیت را تجربه می‌کنی. با ماضی‌یار مشکل اصلی‌ام این بود که هرکاری می‌کردم که من را حتی پشت در هم نگه دارد با میم هم می‌دانستم از اول که فقط پشت در می‌مانم. سخت است باور این‌ها. تصمیم گرفتن سخت‌تر.

چقدر سخت است سال‌ها پشت در باشی.

صد و نود و ششم

یک جای خیلی خوب پیشنهاد کاری‌ای داده است که مشتاقم کار را شروع کنم، اما هنوز سر حقوق صحبت نکرده‌ایم و رئیس می‌خواهد تلفنی با من صحبت کند. اگر این کار بشود، کاری را که الان انجام می‌دهم واگذار می‌کنم و بیشتر می‌چسبم به حوزۀ جدیدی که می‌خواهم کار کنم. برای حوزۀ جدید هم پیشنهاد کاری دارم و این برایم فوق‌العاده است. از فردا دورۀ ارشدم هم شروع می‌شود و شش ماه دوم سال پر از کار و درسم. برای پیشنهاد کاری جدید در حوزۀ جدید هنوز جرئت نکرده‌ام رزمه بنویسم. نمی‌دانم انگار دستم به نوشتن نمی‌رود. با اینکه استادم پیام داد تمام قد حمایتت می‌کنم باز هم دلم می‌لرزد. از طرفی چند روز پیش استادم ویدیویی در اینستاگرام گذاشته بود و توی کپشن از من تشکر کرده بود برای کاری که کرده بودم و من را همکارش خطاب کرده بود. این برایم فوق‌العاده ارزشمند بود. همه چیز رو به روال است و خوب پیش می‌رود، غیر از رابطه. به‌نظرم طبیعی‌ترین حالت است. همیشه یک چیزی باید بلنگد. میم آن‌قدر سرش شلوغ است که حتی روزهای تعطیل هم به زور وقت پیدا می‌کند که جوابی دهد. آدم جدیدی هم نیست. شاید دانشگاه آدم جدیدی پیدا شد. شاید در کار جدید. هرچند اینقدر همه سنشان از من کمتر است که از پیدا کردن آدمی در جایی دیگر هم ناامیدم. تنهایی حال و روزم خوب است، اما گوشه‌ای از دل و ذهنم می‌خواهد دست کسی در دستم باشد. هفتۀ آینده سفر می‌روم. می‌روم که یکی از عزیزترین‌های زندگی‌ام را ببینم. طای عزیزم هم در حال جدا شدن است. می‌روم که همدمش باشم و بعد که برگشتم تولدم را با آدم‌هایی که اینجا دارم جشن بگیرم. 


زندگی سراسر pain است، با همه خوشی‌ها و روبه‌رشدی‌هایش.