خشم هیجان عجیبی است. گاهی حواست نیست توی وجودت داریاش و گاهی اینقدر در دسترس است که نمیدانی چطور مهارش کنی. گاهی یک خاطره باعث میشود تمام آن خشمهایی را که سعی کرده بودی زورچپان کنی آن پایینها بالا میآید. چند روز پیش مادربزرگ دوست مشهدیام به رحمت خدا رفت. غم و سوگی که داشت تجربه میکرد من را یاد مرگ مادربزرگم انداخت. مادربزرگم غم زیادی را تجربه کرده بود. تک دختری بود که مادرش پسرها را دوست داشت، سالها از خواهرهای همسرش در خانه نگهداری کرده بود. فرزند جوانش را در جوانی خودش از دست داده بود و شاهد مرگ برادران و مادر و پدر و فرزند و عزیزانی بود که هر برههای دلبستۀ آنها میشد. مرگش در روزهای کرونا بود که نمیشد سوگواری جمعی کرد. هر کداممان گوشۀ خانه با ماسکهایی که نفسمان را بریده بود، به گریه نشسته بودیم. من با اینکه سوگوار بودم و برایم سخت بود نبودن مادربزرگم، اما انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. انگار دیگر آن نگاه سوپرایگویی را اطرافم نداشتم؛ آن نگاهی که همیشه باید خوب بود و چیزی راضیاش نمیکرد. مادربزرگم هم به خودش خیلی سخت میگرفت و هم به دیگرانی که بهش اجازه میدادند. هرچیزی که ما را خوب نشان دهد، اخلاقی بود و ما باید همیشه حواسمان به سوپرایگوی برونمان هم میبود. دوستش داشتم. اما این روزها دلم میخواهد از یادآوری آن چند روز مرگش فریاد بزنم. دلم نمیخواست برایم بار اضافه بود. دلم میخواست برایش غمناک بودم و بعد از سالها برمیگشتم عقب و میگفتم: خدابیامرز با نگاهش چه بلایی سرمان آورد. بعد اصلاح میکردم که چه بلایی سر خودش آورد.
خوبم.
دو هفتۀ بسیار خوبی را گذراندم. پر از لحظههای خوشی و عمیق شدن. ارتباط عمیق با آدمهایی گرفتم که سالها آرزوی ارتباط با چنین کیفیتی را داشتم. اشتراکاتم با این آدمها چنان زیاد است، که گاهی باورم نمیشود این منم در میان آنها. با این گروه که پایهاش از یک گروه آموزشی بود قرارمان بر این بود که «خود بودن» را تجربه کنیم. تا جایی که میشود سانسور نکنیم و هیجاناتمان را بشناسیم و بروزش دهیم. کار به شدت سختی است، اما همهمان داریم کمکم یاد میگیریم. تجربۀ عجیبی است. این حد از دسترسی به خود بعضی جاها شگفتانگیز است و بعضی جاها ترسناک. من چه کسی هستم؟
شما معنای خود بودن برایتان چیست؟
آمدهام سفر. خانۀ دوستی هستم که سه ماه کمتر است با هم آشنا شدیم. دوستش دارم با همۀ تفاوتهایی که دارد. دختر ساده و کاملا خانگی است. دنیایش محدود است اما به شدت دارد خودش را از دست این دنیای محدودش نجات میدهد. او هم جدا شده، اما خیلی سخت و پر از تروما. از سختیهایش که میگوید فقط میخندد. همه خندههایش برایم معنادار است و دلم میخواهد یک دل سیر کنارش باشم و در آغوشش بگیرم.
دیروز میم گفت فردا ماموریتی دارم به شهر شما و شانس جفتمان را ببین که تو نیستی. عصبانی بودم از نبودنم، با اینکه در سفر خوش میگذرد و حالم خوب است. دلم میخواست میم را ببینم، دلم برای بغل کردنش تنگ شده است. آخر هفته باید تهران بروم اما از دیدارهایمان در تهران راضی نیستم. همه چیز سریع است. میم همیشه سرش شلوغ است، کار دارد، زمان ندارد، نهایت وقتی که کنار هم هستیم دو ساعت یا کمی بیشتر است. این دلم را میزند. دلم میخواهد حرف بزنیم، کنار هم باشیم، از هم لذت ببریم، نه اینکه همیشه نگاهمان به ساعت باشد که وقت تمام است. چارهای هم نیست. اما دوست دارم عصبانی باشم، خشمم را نشان دهم تا حالم بهتر شود.
حرف برای گفتن هم زیاد دارم، اما گاهی دستم میایستد. فکرم میایستد. همه چیز ثابت میشود و دلم میخواهد بخزم گوشهای و فقط سکوت کنم.
خیلی وقت است ننوشتم. برای خودم روزهای زیادی است. دسترسی به لپتاپ نداشتم و درگیر هزار و یک کار بودم. الان که پشت لپتاپم نشستهام حال خوبی دارم. انگار به یک زمانی نیاز داشتم برای خلوت کردن با آن. الان خودم و لپتاپیم و صدای کولری که رها بکن نیست!
رابطهام با میم به جایی رسیده که هر دویمان برای ادامهاش ترسیدیم. باید بیشتر دربارهاش فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم. ترس از چی؟ ترس از دلبستگی با توجه به تفاوتهایی که داریم. البته باهم رودررو حرف نزدهایم. او از ترسش گفته، از اینکه من برایش امن شدهام. اما ادامهاش در سکوت گذشت.
با آدمهای جدیدی آشنا شدهام که در حوزۀ جدیدی که میخواهم کار کنم، همه متخصص هستند. دو روزی با آنها دماوند بودم و خیلی بودن با آنها برایم عالی بود. کنارشان آرامش داشتم. دلم نمیخواست برگردم شهر خودم و دوست داشتم روزها همینطور کنارشان باشم. دلیلش هم این بود که دلم نمیخواست به تنهایی خودم برگردم. دلم این روندگیای را که در تهران داشتم، میخواست. آدمهایی که حالم با آنها خوب است و در مسیر کاری هستند که میخواهم ادامه دهم. هرچند بعد از اینکه به شهرم برگشتم هم آرام بودم. تنهاییام آزارم نداد، اما دلم میخواست پویاتر باشم.
پنجشنبه برای دوستی هدیهای گرفته بودم که باید به او میدادم. به دونفر از دوستانم گفتم همراهم شوند. گفتند برو به تو ملحق میشویم. رفتم مغازه دوستم. هدیه را به او دادم و بعد پیام از دوستانم گرفتم که نمیتوانند بیایند. بغضم گرفت. مغازه دوستم شلوغ بود، نمیتوانست همراهیام کند و من دستپاچه شده بودم. کمی رفتم بیرون مغازه و خرید کردم، اما دیدم باید برگردم. نه حرفی برای گفتن دارم، نه پلنی برای خوش گذراندن و بودن با این دوستم. برگشتم خانه. سالاد شیرازی برای خودم درست کردم و نشستم چند قسمت سریال دیدم و خوابیدم.
این روند هم برای خودش عالمی دارد.
هفتۀ پیش شلوغ و درهم بود. کارها پشت سرهم، انرژیام بالا و ذوق زیاد برای حوزۀ کاری جدیدم. همه چیز عالی و خوب بود و خوب هم گذشت. پنجشنبه مهمانیای دعوت بودم که برای بیدار و هوشیار ماندن مجبور شدم ساعت 8 شب هایپ بخورم. منی که از ساعت 11 به بعد مغزم خواب است و دلم تختم را میخواهد تا 3:30 بیدار ماندم. ماضییار هم در مهمانی بود. اول دو دل بودم برای رفتن. بهنظرم میآمد اشتباه است، مخصوصا که یکی از همکارانم گفت: من تجربهاش را داشتهام. پیشنهاد میکنم نروی. پشیمان میشوی. اما برای خودم اینطور بود که بروم ببینم چند چندم. کجای ماجرای این سوگ ایستادهام و بعد از کمی حرف با میم تصمیم گرفتم خودم را محک بزنم و چه کار خوبی کردم. موقع ورود ماضییار به مهمانی کمی تپش قلب گرفتم، اما بقیهاش برایم راحتی و آرامش بود. گاهی دزدکی نگاهش میکردم تا ببینم همان آدم قبلی است یا نه. همان بود. همانی که دلم نمیخواست با او زندگی را ادامه بدهم. خوشحال بودم نگرانش نیستم، خوشحال بودم که مجبور نیستم مراقبش باشم، دنبالش باشم، یا حتی خودخوری کنم که چرا این را گفت و چرا آن را نگفت. من هیچ ارتباطی جز دوستی ساده نداشتم و بسیار بسیار برایم لذتبخش بود. بهنظرم او به راحتی من نبود، اما حتی این هم برایم چندان اهمیتی نداشت. برگشتن هم سوار ماشین ماضییار شدم. کمی حرف زدیم و هیجان خاصی سراغم نیامد. خوشحالم آن آدم برایم به عنوان همسر، پارتنر، یار تمام شده است. درود بر روزهای سخت که بعد از آن نفسی هست که از ته دل میآید و آسانی را نشان میدهد.
توی حوزۀ جدید که میخواهم وارد شوم، خیلی پیشرفت کردهام. استادم اجازۀ کار رسمی بهم داده است و برایم این شگفتانگیز است. هرچند هزینههای کلاس و کارگاهها و جلسات فردیام خیلی زیاد است و ناچارم چیزهایی را حذف کنم تا بتوانم خودم را در کار تقویت کنم مثل ورزش، اما واقعا خوشحالم. تا استادم اجازه داد به میم پیام دادم او گفت من به تو همیشه مطمئن بودم، حالا که خودت هم باور کردی خوشحالترم. برایم این بازخورد و بازخورد آدمهای دیگر که من را تشویق میکنند بسیار بسیار پیشبرنده است. دیروز نشسته بودم توی حیاط خانه و سیگاری گیرانده بودم، یکهو پیش خودم گفتم ببین اِلف توانستی! از پسش برمیآیی. و صورتم پر از خنده شد.
ماضییار ایران است. به من پیامی نداده، فقط به ه گفته است که از باقلواهایی که از استامبول آورده است برایشان برای من هم نگه دارند. من هم دولپی باقلوا را خوردم، نه یکی که دوتا! شاید به خاطر یک مهمانی ببینمش. هرچند الان دیگر او مسئلهام نیست و خوشحالم که اینطور راحت دربارهاش صحبت میکنم. البته که دوست دارم ببینمش. اما هم احساس خوشحالی دارم هم غم و هم خشم. بهنظرم طبیعی است و طبیعیتر اینکه این احساسات را میپذیرم. میدانم دنیا به روال نمیماند. اما از اینکه بالا و پایینهایم سخت نیست فعلا، شکرگزارم.
با مادر و خواهرهایم در یکی از اتاقهای خانهشان نشسته بودیم و گپوگفت میکردیم. نمیدانم از کجا دوباره رسید به اینکه مادرم غصه دارد از اینکه من در سالهای متاهلی با آنها حرف نمیزدم و از مشکلاتم نمیگفتم. دلداریاش دادم، کمی اشک ریختم، او و خواهرهایم همدلی کردند و دلم را سبک کردند. مادرم میگفت با اینکه احساس میکنم کوتاهی کردهام، اما خوشحالم که نسبت به قبل خیلی حالت بهتر است. نسبت به روزهای متاهلیات شادتری و همان جسارت دوران اوایل جوانیات دوباره برگشته و داری به پیش میروی. میگفت، فلانی و بهمانی هم تا ماجرای تو را فهمیدند همین را گفتند. گفتند الف انگار به تنظیمات کارخانه برگشته. به پیش است و شادابتر. انگاری باری را از دوشش برداشتهاند. واقعا هم همین است. دیگر من آن آدم مراقبِ همیشه در صحنۀ مضطرب نیستم. حالا مراقب خودم هستم، سعی میکنم که باشم. از بودن پدر و مادرم خوشحالم. از اینکه پدرم زنگ میزند حالم را بپرسد و از خانهام بگوید. حواسش باشد که چیزی برایش مشکلی ایجاد نشده باشد و اگر پولی خواستم هر دویشان همراهیام میکنند. چند وقت پیش به خواهر بزرگم گفتم دوست داشتم مامان و بابا بهم بگویند اگر پولی نیاز داری روی ما حساب کن، اما نگفتهاند. خواهرم گفت میدانی که هر وقت بخواهی کمک میکنند، گفتم میدانم، اما شنیدنش از آنها چیز دیگری است. چند روز پیش مادرم زنگ زد و گفت پول کارگاههایت را دادی؟ گفتم بله. گفت هر وقت خواستی بگو من و بابا برایت بریزیم. نگران پول نباش. فردایش هم بابا زنگ زد و یک داستان از خرابی تلویزیون تعریف کرد و گفت شیر آبت را توی این هفته میآیم درست میکنم. کاری نداری؟ و خندهام گرفته بود. بعد بهشان پیام دادم که چقدر گفتنشان نیازم بوده و خوشحالم کردهاند.
هنوز دارم دربارۀ رابطهام با میم فکر میکنم. اینکه آیا ادامه دهم یا نه. نیمی از خوشحالی و جسارتی که آدمها میگویند از اعتماد بهنفسی است که او به من میدهد. قطع کردن چنین رابطهای با چنین کارکردی درست است؟ از دلبستگی و وابستگی به این آدم میترسم.
شروع به نوشتن که میکنم یاد لیدی ویسلداون در سریال بریجرتون میافتم. او از دیگران حرف میزد، من از خودم میگویم.
دیشب با واقعیت رابطه با میم روبهرو شدم. واقعیتی که میدانستم، اما شنیدنش جور دیگری بود. بنا بود برای ادامه دادن یا ندادن حرف بزنیم. خیلی وقت بود میخواستیم از کیفیت رابطه و رضایت دو طرف و چگونگی ادامه صحبت کنیم. من گفتم رابطهام با تو از بنفیت بودن تبدیل به رابطۀ کژوال شده است. بنا بود رابطه عاطفی نباشد؛ اما الان از نظر من هست. گفت: من از قبل تو را دوست داشتم و دوستم بودی، چرا باید رابطۀ عاطفیمان کمتر از قبل شود. گفتم منظورم کمتر از قبل نیست، منظورم این است که چون رابطه فیزیکی هم اضافه شده است، باید کنترل بیشتری صورت بگیرد. گفت آهان. من دقیق حرفم را پس نزدم. من منظورم این بود رابطۀ دلبستگی زوجی نداشته باشیم. گفتم چه خوب که حالا دقیق میگویی. گفت: من نگران تو هستم، با اینکه میدانم آدم عاقلی هستی و مسئولیت تصمیمت با خودت هست، اما میترسم این رابطه چون حداقلهایی از رابطه را دارد، حواس تو را از گرفتن رابطه عاطفی و عمیق با دیگری پرت بکند. گفتم خودم به این موضوع فکر کردم و حواسم هست. راست هم گفتم.
راست میگوید وقتی اینقدر دارد حال خوب میدهد، اینقدر راضیام دیگری را نمیبینم. هرچند دیگریای نیست که دربارهاش فکر کنم. از نبودن میم هم میترسم. چه کسی را پیدا میکنم که اینطور دوستم داشته باشد و زیبا بداندم و اینقدر برایم ارزش قائل باشد؟ کاش اینقدر خوب نبود. برایم سوگ نیست. اما میدانم روزی این رابطه هم تمام میشود. چطور آدمهای دیگر را پیدا کنم و بشناسم. دوستان مجردم را که میبینم، ترس برم میدارد. آدمهای ناپخته و نادان زیادی سر راهشان قرار میگیرند. هیچکسی نمیخواهد رابطۀ پایدار داشته باشد و همه میخواهند دمی باهم باشند. من نمیتوانم اینطور. با میم هم به خاطر دوستی و شناخت 13-14 ساله و علاقهای که از اول داشتهام توانستم. شاید هم امیدی داشتم. الان حالم بد نیست، خلقم کمی پایین است و دلم میخواهد کمی توی خودم فرو بروم و بعد زندگی را ادامه دهم. زندگی همین است. چه با آقای میم چه بدون او.
خبر عجیب امروز صبح هم سفر ماضییار به ایران است. از دوستی شنیدم. نمیدانم میبینمش یا نه. اصلا باید دیدش یا نه. حوصلۀ فکر کردن به او را ندارم.
امروز از درد و بیجانی پریود تا ساعت یازده در تختخواب بودم. سرم هم کمی درد میکرد. اینطور بودم که کار را چه کنم؟ چطور بلند شوم و بروم دفتر. خواستم بلند شوم، اما نیرویی میگفت کمی به خودت فرصت بده. با دیر شروع کردن کار وقتی حالت خوش نیست، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. به حرف آن نیرو گوش کردم. دراز کشیدم و به گذشته فکر کردم به اینکه قبلا به خودم اجازه نمیدادم درد پریود من را از کار عقب بیاندازد. حتی آدمهایی را که بهخاطر درد پریود و «تحمل نکردن» آن مرخصی میگرفتند در ذهنم شماتت میکردم. فکر میکردم این آدمها چقدر بیمسئولیتند. پریود شدی که شدی، کار مهمتر است. اما الان میفهمم که چقدر فکر و رفتارم ناپخته بوده است. کسی که زمان درد مرخصی میگرفته، اتفاقا آدم مسئولتری است، وضعیت خودش را میشناسد و به خودش و نیازهایش احترام میگذارد. چرا من فکر میکردم به هر ضرب و زوری که هست باید کار کنم و پریود شدن را نشانۀ ناتوانی میدانستم؟ انگار باید طبیعتم را از دیگران مخفی کنم تا حسابم کنند.
به ماه قبل که نگاه میکنم میبینم خرداد چقدر ماه خوبی برای من بود. حالم بهتر از یک سال گذشته بود. حتی یک هفته قبل از پریودم هم به راحتی گذشت. اصلا چیزی به اسم پیاماس را به آن شکل قبل تجربه نکردم. ورزش، تراپی، دارو، رو به جلو حرکت کردن و با خودم رو راست بودن، خیلی اوضاعم را بهتر کرد. نمیگویم همه چیز گل و بلبل است، اما نسبت به قبل حس بهتری دارم. یک چیز خوشایند هم پذیرفتن نگاه مثبت دیگران به خودم است. الان اگر کسی از من تعریف کند، حالم خوب میشود، نمیگویم دارد چرت و پرت میگوید و چیزی از من نمیداند. خوشحالم حالا صدای بقیه را میشنوم. صدای پدر و مادر و خواهرانم که میگویند به من افتخار میکنند. صدای استادم که میگوید باید زودتر کارت را شروع کنی. صدای دوستانم که حامی مناند. دیگر خودم را نبستم به تعریف یک نفر. دیگر صدای یک نفر فقط برایم مهم نیست. امیدوارم این حالم ادامهدار باشد.
خیلی وقت بود منتظر کارگاه حضوری استادم بودم. آنلاین با او همین کارگاه را یک جلسه رفته بودیم و بنا بود به خاطر کسانی که از شهرهایی غیر از تهران میآیند یک جلسه درمیان حضوری شود، که هم هزینههایمان کم شود، هم خستگی کمتر بر جانمان بنشیند! در کارگاه داشتیم دربارۀ امنیت صحبت میکردیم. من از تنهاییام گفتم و اینکه چقدر احساس میکنم آدمها را از دست دادهام. و اصرار داشتم بگویم بعد از این همه از دست دادن چقدر سخت است با آدمهای دیگر باشم و آنها را امن بدانم. اصرار داشتم بگویم آدمها نمیمانند. بودنشان به لحظهای است و بعد پودر میشوند و دیگر نمیبینیشان. استادم سوال خوبی از من پرسید: گفت دوستی و رفاقت را به بودن حضوری آدمها میدانی؟ اول میخواستم بگویم بله. این رکن مهمی است. میخواستم فسلفهبافی بکنم که وقتی آدمها حضورشان کمرنگ میشود و نمیبینیشان از زندگیشان بیخبری و نمیدانی چه بر آنها میگذرد و در جریان نیستی و مود آدمها عوض میشود. چرت و پرتی هم گفتم و ساکت شدم. بعد یکهو یادم آمد دوتا از نزدیکترین آدمهای زندگیام هیچوقت کنار من زندگی نکردهاند. یکی طای عزیزم که از بچگی فقط سالی چندبار همدیگر را میدیدیم و بعد از مهاجرتش هم سالی یک بار یا شاید دوسالی یک بار دیدمش، و یکی آقای میم. به غیر از امسال که زیاد همدیگر را دیدهایم قبل از آن شاید تعداد دیدارهایمان اندازه انگشتان دست و پا بود. بعد به این فکر کردم که چه میشود این افراد را از دست ندادهام هیچوقت و اتفاقا همیشه داشتمشان. چیزی به ذهنم خطور کرد؛ ازآن چرت و پرتهایی که گفتم. زمانی که میخواستم جدا شوم، دوست داشتم دوستان نزدیکم کنارم بودند و بودند. آنها بارها پیام گذاشتند که الف عزیز هر وقت میتوانی و موقعیتش را داری بگو تا تماس بگیریم. یا پیامهایی میدادند و از سر دوستی طرف من را میگرفتند؛ اما چه میشد که من آنها را نمیدیدم؟ من در حال فرافکنی انتظاری بودم که از ماضییار داشتهام. من انتظار داشتم حالا که من شروع به تغییرات کاری و تحصیلی کردم او کنار من بماند، اما او رفت. او من را در شرایطی گذاشت که من برای سالها برای آسان گذشتن ماضییار از چنین شرایطی تلاش کرده بودم. من از ماضییار خشمگین بودم و چون راحتتر بود کنارهگیری از دوستانم، خشمم را با از دست دادن آنها نشان میدادم. من دوازده سال برای ماضییار عقب کشیده بودم تا او رشد کند. بخشیاش اشتباه خودم بود، اما از اینکه ماضییار در بدترین موقعیت و سختترین روزها من را رها کرد و آسیب سختی به من زد هم هیچ شکی نیست. خوشحالم که الان این حرف را مینویسم با عذاب وجدان نیست. من از او و کارش عصبانی بودم و عصبانیتم را با دوری از آدمها نشان میدادم. الان نزدیکی با آدمها برایم راحتتر است و دوست دارم عصبانیتم معطوف به همان دیگریای باشد که باید.
با میم با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و حال و روز خوبی نداشت، چند ساعتی را گذراندم. بودنش آرامبخش است.