اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

دویستم

داشتم به این فکر می‌کردم هفتۀ دیگر که باید به تهران بروم بلیتم را جوری بگیریم که فقط کارگاه را شرکت کنم و سریع برگردم شهرم. برایم این‌طور است که میم‌ای نیست که بخواهم برایش صبر کنم وقتی خالی کند تا باهم باشیم. یک کلاس چند ساعته است و بس. ته دلم می‌گوید کاش میم بگوید همینطوری همدیگه را ببینیم، مثل قدیم‌ها که هروقت  من می‌رفتم تهران او وقتی خالی می‌کرد و کنارم بود. از طرفی هم اینطوری‌ام که حالا ببینمش، فقط عطش بودن با او برایم زیاد می‌شود وقتی چیزی تمام می‎شود، تمام می‌شود. یک چیزی هم که توجهم را جلب کرده این است که این چند روز بیشتر از قبل باهم حرف می‌زنیم! دوباره شروع کرده توی اینستاگرام برایم ریل فرستادن. مثلا می‌خواهیم رابطه‌مان مثل قبل از این نه ماه شود. مگر می‌شود؟ نمی‌دانم. او می‌گوید اگر کامل رابطه را قطع کنیم اذیت می‌شود. من هم اذیت می‌شوم، اما تهش چی؟ اصلا حضور من برای او چه معنی‌ای دارد؟ الان یک دوست اجتماعی‌ام که قبلا یک رابطه‌ای هم با او داشته؟ یک دوست اجتماعی‌ام که دوستش دارد؟ یک دوست اجتماعی‌ام که چی؟ برای من او چیست؟ آدمی که می‌شود با او رابطه ساخت، اما او نمی‌خواهد؟ دوستی که 13-14 در زندگی‌ام هست و «نیست». دوستی که دلم می‎خواست بیشتر داشتمش اما نمی‌شود؟ نمی‌دانم. به‌نظرم باید سپرد به زمان. کم کم او هم از آب و تاب می‌افتد. همه چیز می‌افتد روی آن روال «نیستی».

چند روز پیش آن دختر مشهدی ازم سوالی پرسید: گفت چطور می‌شود عمیق شوم؟  گفتم نمی‌دانم. معاشرت با کیفیت، کتاب با کیفیت، هرچیز با کیفیتی احتمالا کمک می‌کند. اما واقعا نمی‌دانم. گفت کتاب خوب معرفی کن پشت‌بندش هم ادامه داد که سفرنامه و زندگی‌نامه دوست دارد. گفتم کتاب‌های نشر اطراف را بخواند. چندتایی هم اسم بردم. می‌دانم چرا از من پرسید که چطور عمیق شود، چون تولدی که دوستان حوزه کاری جدیدم برایم گرفتند پر بود از این حر‎ف‌هایی که اِلف چقدر عمیق است و آدم حسابی. چندین و چندبار هم استادم این را گفته بود. تعریفی که از آن دختر نمی‌شد. دلم برایش سوخت. برای خودمم. برای او به خاطر اینکه دختری را در رقابت با خودش می‌بیند که همه از او تعریف می‌کنند و انگار سال‌ها از او عقب است. دلم می‌خواست در جواب پیامش بگویم منظورت از عمیق شدن چیست؟ چرا از من می‌پرسی؟ در خودت واکاوی کن و جواب سوالت را بده. اصلا مگر عمیق شدن چیز خوبی است؟ و درد رنجی روی تنم نشست. دلم برای خودم سوخت چون باز افتادم توی فضایی که احتمالا ناخودآگاه وقتی می‌بینیم کسی با وجود من ناامن می‌شود کمی عقب می‌کشم. دست از حرف زدن برمی‌دارم و فضا را برای دیگری باز می‌کنم. همین کار را در رابطه با شکل دادن یک رابطه عاطفی در همین گروه هم کردم. تا دیدم کسی دیگر دلش پیش دیگری است خودم را تا می‌توانستم عقب کشیدم. می‌دانم دل‌خوش به میم نبودم. انگار در این بازی من جایی ندارم. من از آدم‌ها رکب نمی‌خورم، از ناخودآگاهم رکب می‌خورم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 9 آبان 1403 ساعت 14:07 https://lemonn.blogsky.com/

دوبار خوندم و باید بگم درک میکنم. به زمان احتیاج هست تا همه چیز کمرنگ تر بشه و بنظرم این اصلا بد نیست. زندگی همین تجربه هاست. کاری که فکر میکنیم درسته رو انجام بدیم، در اون رشد کنیم و هر جا فهمیدیم اشتباهه و قابل تعمیر نیست رهاش کنیم. شاید حتی عمقی که ازش صحبت میکنی هم از همین اومده باشه نه کتاب ها و فیلم ها :)

آره دقیقا. ولی کلا زندگی چقدر سخته:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد