سخنرانیام انجام شد. خیلی خوب بود. خودم را در این جایگاهی که هستم دوست دارم. تغییرهایی که کردم برایم جذاب است. خودم را خوب میبینم و با خودم در صلحم. دوباره ورزش کردن را شروع کردم و این برایم خوشایند است. با کار جدیدم عشق میکنم و از این ذوقی که در من جریان دارد لذت میبرم. به عقب که برمیگردم از چیزی پشیمان نیستم. از اینکه تجربه کردهام و پیش رفتهام خوشحالم. دیشب جایی بودم دوستی فهمید جدا شدهام. باورش نمیشد. میگفت من خیلی حسرت زندگی تو ماضییارت را میخوردم. گفتم زندگی بدی نداشتیم، اما برای همدیگر نبودیم. من الان حالم با خودم و روزگارم خوب است. از اینکه این مسیر را پیش رفتهام خوشحالم و امید به آیندهام بسیار بسیار زیاد است.
با میم هم حرف زدم. عجیب بود حرف زدنمان. انگار نقطه پایانی برای این رابطه نیست. یعنی هنوز نقطهای نگذاشتیم. از رابطهای که این یکسال داشتیم درآمدیم. فکر میکنم درآمدیم! اما همه چیز درجریان است. روز سخنرانی میم از صبحش پیام میداد که خوبی؟ شروع کردی؟ برایم عکس و فیلم بفرست. حواسش به من بود. گذاشتم لذت ببرم. قبلش اجازه گرفته بود که آیا پیام بدهد یا نه. نیازم بود که پیام بدهد. میدانم ادامه ندادنمان به خاطر تعارضهای اوست، اما تاب آوردنش برایم سخت است. دلم میخواهد در این نقطه آن آدم صفر و صد باشم. یا رومی روم یا زنگی زنگ. اما او هی در نوسان است. لذت هم میبرم. مهم این است که با خودم صادق باشم. ببینم چه میخواهم و چه نمیخواهم.