اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هشتاد و پنج

هزاران کیلومتر دور از خانه، کل روز را گریه‌ کرده‌ام و چشم‌هایم سنگین شده است. نتوانستم با وی بروم برای تماشای فینال جام جهانی و در خانه روی تخت نشسته‌ام و تنها با لپ‌تاپ بازی فرانسه و آرژانتین را می‌بینم.

هشتاد و چهارم

همینطور کشکی کشکی داشتم با میم حرف می‌زدم. او از یکسری از نکات روان‌شناسی می‌گفت و من هم با او تبادل نظر می‌کردم که این چه جالب است و آن نکته چقدر مهم است، یکهو حرف رسید به یکی از دوستان مشترکمان. گفت خبر نداری ازش؟ چه کار می‌کند؟ گمانم از من ناراحت است. گفتم می‌دانم که ناراحت است؛ اما سراغت را گاه گاهی از من می‌گیرد. برخلاف همیشه که سعی می‌کنم حرف بیار و ببر در رابطه‌ای نباشم، این بار اما شروع کردم به حرف زدن. به نظرم رسید میم باید بداند چه اشتباهاتی راجع‌به دوست مشترکمان داشته، چه رفتارهایی کرده و شاید نیاز باشد یکی به او بگوید که همیشه اهمیت دادن به دیگران از جنبه انسانی‌اش دیده نمی‌شود گاهی هم از جنبه احساسی دیده می‌شود. البته بیشتر اوقات از همان جنبه احساسی‌اش دیده می‌شود. 

حرف زدم و حرف زد و یک سری مسائل را روشن کرد و روشن کردم برایش. تا اینکه جرئت کردم و گفتم من دوازده سال پیش احساس می‌کردم با تو توی رابطه‌ام چرا دیگری نباید اینطور فکر کند؟ چرا دو دختر دیگری که داریم درباره‌شان صحبت می‌کنیم نباید اینطور فکر کنند. جوابش برایم ارزش داشت: رابطه من و تو با رابطه‌ام با آن دو دختر کاملا فرق داشت. ما همیشه باهم حرف میزدیم ولی با دوتای دیگر فقط احوالپرسی ساده بود! گفتم پس من خیلی جاده خاکی نبودم. گفت من خیلی کم تجربه بودم، خیلی رفتارها را نمی‌شناختم و اشتباه کردم. 

این برایم خیلی معنا داشت. هرچند نگفتم من هنوز دوستت دارم. هنوز همه چیزت برایم جذاب است، اما پذیرفته‌ام که رابطه‌ی احساسی‌ای در میان نیست.

هشتاد و سوم

هوا عجیب سرد شده است. اینجا سیستم گرمایشی درست و حسابی هم ندارد. حتی خیلی از خانه‌ها ازجمله خانه‌ی ما لوله‌کشی آب گرم هم ندارد. آب گرم فقط در حمام و آن هم در مدت زمان کوتاه است؛ چون آبگرمکن‌ها برقی است و آنچنان جانی ندارد! وقتی هم هوا سرد باشد، آدم دلش نمی‌خواهد از زیر پتو بیرون بیاید. مثالش همین امروز که از 8 صبح بیدار بودم اما ساعت 11 با کش و قوس فراوان و خوردن چای دوبل و سوبل از جایم بلند شدم. چشم‌هایم بسکه زیر پتو بود و نمی‌خواستم نور روز را ببینم درد می‌کند! باید قبل از تمام شدن آذر همه کارهایم را جمع و جور کنم. حوصله رسیدن به ددلاین و استرس کشیدن بیش از اندازه را ندارم. به خودم فکر می‌کنم که چند وقت پیش به شدت دنبال برگشتن به ایران بودم و انجام کارهایی که سال‌هاست آرزویش را دارم. اما الان جز رخوت و ناامیدی چیزی همراهم نیست. آن شور و شوق اندکی هم که داشتم پر زده است و رفته که رفته.

چقدر زندگی کردن و ادامه دادن و زنده بودن سخت است. همه چیز انسان در رنج می‌گذرد و درد روی درد می‌آید. 

هشتاد و دوم

استیصال تمام جانم را مثل خوره می‌خورد. خبر اعدام محسن شکاری را باورم نمی‌شود. یعنی باورم می‌شود، اما نمی‌توانم هضمش کنم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. فقط برای بستن خیابان و زخمی کردن، جان عزیز جوان 23 ساله را گرفته‌اند. چه بر سرمان می‌آید؟ چه روزهای سیاهی را داریم طی می‌کنیم. چه چیزها که به چشممان ندیدیم، چه چیزها که به گوشمان نشنیدیم. من فقط در تنهایی خودم گریه می‌کنم. هق هق بلند سر می‌دهم و از میان اشک‌هایم دستانم را نگاه می‌کنم که می‌لزرد. این همه جان عزیز از دست رفته، کاش پایانی بود بر این شب‌های سیاه. کاش سپیده می‌دمید.


هشتاد و یکم

بالاخره بعد از چند ماه نشستم سر کار پایان‌نامه‌ام. الان استرس گرفته‌ام و نمی‌دانم تا آخر این ماه کارهایش تمام می‌شود یا نه؟ این استرس از آن‌هایی است که وادارم می‌کند کار کنم، چون همیشه ددلاین برایم مهم بوده است. البته همیشه هم مهم بوده، که زودتر از دیگری کارم را بفرستم اما این چندماه چون دور از هیاهوی همکلاسی‌هایم بودم چیزی رویم اثرگذار نبوده است. شرم آور است! حتی استرس را هم از استری «دیگری» می‌گیرم.

الان هم وسط نوشتن، عکس بابا و مامان در خانه پدری بابا باز کردم و گریه می‌کنم. 

وضعیت رقت‌باری است. اما حداقلش خوشحالم هرطور هست شروع کردم به انجام کارهای پایان‌نامه‌ام. حالا چه فرقی دارد، با استرس ددلاین باشد، خودانگیخته باشد، با استرس دیگری باشد. مهم این است که انجامش دهم و رو به جلو روم. 

هشتاد

اخبار ایران، وضعیت روانی خودم و کارهای روی هم تلنبار شده از موقعیتم چیزی ساخته که برای هر حرکتی ناتوانم. امدادرسی جز خودم نیست. باید عبور کنم، وگرنه می‌مانم در چاه عمیقی که دست و پا زدن زیاد در آن دارد، خفه‌ام می‌کند.