اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و هفتاد و پنجم

این چند روز را خیلی به گریه گذراندم. یاد ماضی‌یار می‌افتم. در مهمانی‌های خانوادگی دنبال صدای خنده‌هایش می‌گردم. با دوستانم که بیرون می‌روم چشم چشم می‌کنم که انگار بین آدم‌ها او را پیدا کنم. دلم برای شور و شوقش تنگ شده است. دیشب با یکسری از بچه‌هایی که تازه باهاشان آشنا شدم رفتیم شام، بعدش گفتند برویم شهربازی یکی از این مال‌ها، رفتیم. همه شروع کردند به بازی و خوش‌گذرانی من نشستم گوشه‌ای. حوصله نداشتم. بعد چندتا از زوج‌ها را دیدم که کنار هم چقدر همراهند و می‌خندند. بعد یاد ماضی‌یار افتادم. به خودم گفتم اگر بود اینقدر پر شور و نشاط بود که من را هم به وجد می‌آورد. سعی می‌کرد که همه بازی‌ها را امتحان کند و بلند بلند بخندد و انرژی‌اش را پخش کند در شهربازی. بغض گلوی‌ام را گرفت. الان هم که می‌نویسم بغضی‌ام. زندگی بیرونی‌اش برایم حال خوب‌کن بود. حتی توی خانه هم انرژی‌اش زیاد بود، اما با من خوشحال نبود. خیلی رقیق‌ام. حتی بچه‌های مردم را هم که می‌بینم دلم می‌خواهد گریه کنم. دلم می‌خواست الان کنار کسی بودم و برای باردار شدنم برنامه می‌ریختم نه اینکه به این فکر کنم که اصلا روزی می‌توانم بارداری را تجربه کنم یا نه. 

سوگ همیشه در مراجعه است. اینکه یهو وسط گیر و دار زندگی یقه را می‌گیرد و رها نمی‌کند. تنهایی تشدیدش می‌کند و اضطراب روی اضطراب می‌آورد. تنهایی چیز غریبی است. 

صد و هفتاد و چهارم

مهمان عزیزم میم بود. هفته پیش همین موقع آمد شهر من و تا پنجشنبه‌اش در خانه‌ام ماند. چند روز عجیبی بود. باور هر لحظه‌اش برایم سخت بود. از قبل استرس زیادی از آمدنش داشتم. نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. نمی‌دانستم چهار-پنج روز پیش هم ماندن به چه صورت پیش می‌رود. حوصله می‌کند یا نه. توی خودش فرو می‌رود یا نه. من چی؟ من خسته نمی‌شوم؟ حالم خراب نمی‌شود؟ شور و اشتیاقم نکند آنقدر زیاد شود که بعد نشود کنترلش کرد. اما بالاخره روزش رسید. آمد و همه چیز آنقدر خوب بود که دوست داشتم، امروز آن روز موعود بود. 

روز اول روزه بود، من هم روزه گرفتم. بعد از ظهر رسید شهر من. روزه‌مان را با بوسه باز کردیم. خیلی عجیب وقتی رسید خانه، اضطراب من کم شد. آرام شدم. انگار دیگر همه چیز به روال بود و همان آشنای قدیمی در آغوشم بود. جفتمان خوشحال بودیم، جفتمان می‌خندیدیم. رابطه فیزیکی‌مان هر دفعه بهتر از دفعه قبل می‌شد و یک هماهنگی قشنگی بینمان رخ داد. از خودش چیزهای زیادی گفت، از رابطه‌های قبلی‌اش، از خانواده‌اش، از ترس‌ها و اضطراب‌هایش. حتی شب آخر که کمی دربارۀ روزهای قبل صحبت کردیم گفت از قبل از اینکه سوار هواپیما شوم با گارد باز آمدم. می‌خواستم کمتر محتاط باشم. این برایم خوشایند بود. اشتیاقش به من و نیازی که به من و این رابطه داشت هم برایم خوشایند بود. 

تجربۀ عجیب و خاصی بود. خوشحالم نترسیدم و رفتم در دل ماجرا. در این لحظه هم حالم این است که حتی اگر ادامه هم نداشته باشد، روزهای باکیفیتی را با میم گذراندم. احساس خسران نمی‌کنم و حالم با همین رابطه هم خوب است. 

خیلی چیزها انگار در من تغییر کرده است. از خودم و اینکه در حال و هوای اوایل جوانی‌ام باشم می‌ترسیدم. اما چیزی که الان تجربه می‌کنم اصلا شبیه ترس‌هایم نیست. خودم را رها کردم، لذت بردم، دل نبستم، کلافۀ ارتباط عمیق‌تر نبودم  و اینطور حالم بهتر است.

صد و هفتاد و سوم

نوروز و سال جدید هم آمد. چه بالا و پایین‌هایی داشت سال پیش. روزهای سختی را گذراندم. روزهای خوب و شیرین هم داشتم. رو به جلو بود اتفاقات. این برایم ارزشمند است. برای من سال بد و نحس معنا ندارد. روزهای خوب هستند و روزهای بد. همیشه همین‌طور بوده و است. پارسال سختی‌ها و تلخی‌هایش بیشتر بود؛ اما وقتی فکر می‌کنم به روندی که طی کردم آنقدر ناراضی نیستم. همیشه امکان بدتر هم هست. من آن بدتر را کمتر تجربه کردم. خدا را شکر. امیدوارم  همه روزهای بهتری را تجربه کنند. بالا و پایین زندگی‌شان عرصه را بهشان تنگ نکند و به پیش باشند. 



امروز مهمان عزیزی دارم. 

صد و هفتاد و دوم

امروز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم میم پیامی داده. از تصور در آغوش کشیدنم گفته بود. از لذتی که بودن در آغوش من و لمس کردنم دارد. از پیچ‌وتاب بدن و حال خوبی که برایش دارد. خاص بودن پیام به این بود که نوشته بود لذت جنسی برایش در این هم‌آغوشی کمرنگ است و بودن من و مهربانی‌ام ماجرای اصلی است. 

برای اولین‌بار است که احساس می‌کنم که او هم به من نیاز دارد. 

صد و هفتاد و یکم

برای من همیشه اینکه پارتنر آدم تا کجا می‌تواند در مسائلی که مربوط به جسم ماست نظر بدهد، مسئله بوده است؛ اینکه او می‌تواند او معترض شود که چطور «باید» باشم یا نباشم. خط قرمزی که داشتم همین «باید» است. طرف مقابل می‌تواند به من پیشنهاد دهد که فلان‌طور باشی بهتر است، اما اگر اجبار باشد، به نظرم جای پذیرفتن هیچ پیشنهادی نیست. مثلا کسی که پارتنرش را مجبور می‌کند همیشه موی بلند داشته باشد، یا همیشه شیو کرده باشد و اگر نباشد به او شرم می‌دهد. اما مسئلۀ اصلی من آن‌جا نمود پیدا می‌کند که این «باید» را گم می‌کنم. تحت تاثیر آن آدم، به خاطر کمبودهای خودم، راضی به انجام کاری می‌شوم که دوست ندارم. گاهی هم در بازی قدرت و مقابله می‌افتم. 

در سفر که بودم عکسی برای میم فرستادم که در آن رژ لبی قرمز-صورتی‌ای زده بود که به نظرم قشنگ و متناسب با صورتم بود. میم پیام داد رنگ رژت را دوست ندارم. چند ثانیه روی حرفش ماندم. حرف‌هایی که در ذهنم می‌آمد که بزنم زیاد بود. مثل اینکه ربطی به تو ندارد، یا اتفاقا خیلی قشنگ است، یا دلم می‌خواهد، یا یا یا، اما چیزی که نوشتم این بود که چیش قشنگ نیست؟ گفت خیلی جیغ است. متعجب‌تر شدم. بعد اضافه کرد رنگش با کنتراست صورتت هم‌خوانی ندارد. به نظر خودم داشت. تقریبا بیشتر آدم‌هایی که دربارۀ صورتم و آرایشم نظر می‌دهند، می‌گویند این رنگ به صورت من خیلی می‌آید. به میم گفتم. گفت از نظر من خوب نیست، آن رژی که برای عروسی زدی خوب است. گفتم آن رژ به خاطر آن همه آرایش خوب بود. گفت نمی‌دانم. چیز دیگری نگفتم. جمعه که همدیگر را دیدیم چون دم فرودگاه آمده بود دنبالم فرصت نکرده بودم آرایش کنم. تا نشستم توی ماشین‌اش شروع کردم به کرم زدن و بعد هم همان رژ را درآوردم. گفتم بزنم؟ گفت من دوست ندارم. هر طور می‌دانی. رژ ملایم‌تری زدم. بعد خودم را در آینه دیدم و برایم عجیب شد که چرا به خاطر او از آن چیزی که خوشم می‌آمد صرف نظر کردم. دیروز بهش گفتم. گفت رابطه صمیمانه همین است. در حرف من اجباری نبود، در انجام دادن تو هم اجباری نبود. اما ماجرا برای من اینجا تمام نمی‌شود. برای من این سوال می‌شود که چرا حرف «میم» را پذیرفتم؟ ازش پرسیدم و گفت سوال خوب و مهمی است، باید حتما درباره‌اش حرف بزنیم. 

برایم این سوال‌ها مطرح است: برای‌اش چه اهمیتی دارد؟ مخصوصا در مدل رابطه‌ای که ما داریم. احساس من نسبت به این رفتار و واکنش خودم چیست؟ چرا اینقدر به این موضوع حساس شدم؟

صد و هفتادم

دیروز پیش میم بودم. باورم نمی‌شد این‌قدر بهم نزدیکیم و همدیگر را نوازش می‌کنیم. باورم نمی‌شد صورتش به صورت من چسبیده است. بالاخره در آغوش امن و گرمش جا گرفتم. 

پی‌ام‌اسم، اضطرابم بالاست. کارهای آخرسال جمع نمی‌شود و دلم می‌خواهد فقط بخوابم بدون اینکه قلبم اینقدر سفت و محکم بتپد. یک هفته در سیستان و بلوچستان بودن و روستا به روستا پیش مردم بودن، خلقم را پایین آورده. انگار توان به جلو رفتن را ندارم. خسته‌ام. 

صد و شصت و نهم

جمعه از آن روزهایی بود که از خیلی قبل برایش استرس داشتم. از شب قبلش به میم پیام دادم فردا روز سختی است برای من. ایرادی ندارد روزم را با تو به اشتراک بگذارم؟ گفت نه چه ایرادی دارد؟ و من از پنج صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به عکس فرستادن و گفتن احساسات لحظه‌ای‌ام. او هم با صبوری جوابم را از همان پنج صبح تا دو شب‌اش داد. صبح امتحانی داشتم و دادم. خوب نبود. اما همین که ذهنم درگیرش بود اذیتم می‌کرد. از امتحان که می‌خواستم برگردم آن پسره همکلاسی‌ام را دیدم. گفت می‌رسانمت و من که خیلی عجله داشتم و دلم نمی‌خواست پول اسنپ بدهم، سوار ماشین‌اش شدم. خیلی عجیب است. تا نزدیک خیابان خانه‌ام شدیم گفت می‌آیی برویم کافه قهوه بخوریم؟ اینکه از هر فرصتی استفاده می‌کند، برایم ناخوشایند است. مرد یکبار گفته‌ام من حتی در حد دوستی هم نمی‌خواهم با تو در رابطه باشم، همان همکلاسی بس است، چرا نمی‌فهمد؟ به میم که گفتم سکوت کرد. این سکوت‌ها را دوست ندارم. انگار که می‌خواهد بگوید خب سوار ماشین‌اش نشو. 

رسیدم خانه. سریع کارهایم را کردم که بروم آرایشگاه. عروسی خواهر کوچکم بود. هم استرس او را داشتم، هم استرس مواجه شدن با فامیل بعد از جدایی. اینکه آدم‌ها چه واکنشی نشان بدهند و چه حرفی بزنند، برایم مهم بود. من خیلی آدم درگیری در خانواده نیستم، اما بالاخره عضوی از یک خانوادۀ بزرگم. 

نمی‌دانستم عکس با آرایشم را بفرستم برای میم یا نه. عکس با لباسم را چطور؟ که خودش پیام داد پس کی می‌توانم ببینمت. فرستادم و وای از واکنش‌اش. خیلی قشنگ بود. دلم می‌خواست همۀ آدم‌ها می‌دانستند و من بلند از ذوق و واکنش او جیغ می‌زدم و خوشحالی می‌کردم. اما باید نیشم را بسته نگه می‌داشتم که کسی نبیند وقتی من سرم در گوشی است چرا اینقدر ذوق زده می‌شوم. عادت ندارم اینطور احساساتم را مخفی کنم. دوست دارم داد بزنم ببینید یک نفر اینجاست که قربان صدقۀ من می‌رود. ببینید یک نفر اینجاست که می‌گوید سیر نمی‌شود از دیدنم. ببینید یک نفر اینجاست که هی روی هر عکسم ریپلای می‌زند و می‌گوید چطور اینقدر قشنگی؟ انگار می‌خواهم به همه، و اول از همه به خودم، ثابت کنم که من هم دوست‎داشتنی هستم. من هم به چشم کسی زیبا می‌آیم. من هم کسی را دارم که از دور از من مراقبت می‌کند.  چقدر روان آدمی پیچیده است. چقدر محتاج دیده شدن و خواسته شدن است. چقدر می‌ترسد از تمام شدن و از دست دادن. خوشحالم از داشتن این تجربه. خوشحالم که روی طولانی‌مدت بودنش حسابی نکردم. این در دم بودن برایم لذت‌بخش است. تمام هم بشود، برایم اینطوری معنا می‌کند که یک رابطۀ خوب و باکیفیت را تجربه کرده‌ام. چه چیز بیشتری می‌خواهم؟ فعلا هیچ چیز. 

دیروز گفت ویدیوکال کنیم؟ گفتم باشه. وصل نشد. زنگ زد. یکهو پرت شدم به چهارده سال پیش که هر شب باهم تلفنی صحبت می‌کردیم. عجیب بود برایم. انگار هنوز همان دختر 20 ساله بودم. 

یاد ماضی‌یار هم افتادم. زمانی که شوهرخواهرم آمد آرایشگاه عروس را ببرد، یادم به خودم افتاد. یادم نیست ماضی‌یار چه کار کرد. حتما بغلم کرده است و گفته «خوب» شده‌ام. یادم است فقط داشت حرص می‌خورد. حرص مراسم، حرص پدر و مادرش، حرص اینکه زود باش، بعدها هم همیشه می‌گفت روز عقد و عروسی‌مان از بدترین روزهای عمرش بوده. چون فشار روی‌اش زیاد بوده و چه کار عبثی! برعکس به من خوش گذشت. قشنگ شده بودم. حسابی رقصیده بودم. کنار کسی بودم که دوستش داشتم و فکر می‌کردم او هم من را دوست دارد. 

توی گروه تلگرامی دوستی‌ای که دارم، ماضی‌یار هم هست. برای عروسی چون بیشترشان ایران نیستند گفتند عکس بفرستید من هم عکسی از خودم فرستادم. همه برایم رویش قلب گذاشته بودند جز ماضی‌یار. عجیب بود. 

پ.ن: امروز برف عجیبی می‌آید.

صد و شصت و هشتم

پارسال این موقع آخرین عکس‌های دونفری‌مان را باهم گرفتیم. دل کندن از ماضی‌یار برایم سخت بود. دلم نمی‌خواست ساعت پرواز برسد. دلم می‌خواست ساعت‌ها در بغلش می‌بودم و می‌ماندم و سوار هیچ هواپیمایی نمی‌شدم. فکر نمی‌کردم آخرین دیدارمان به‌عنوان زن و شوهر باشد. فکر می‌کردم دو سه ماه ایران می‌مانم و بعد برمی‌گردم کنارش. نه با او جانانه خداحافظی کردم نه با کشوری که دوستش داشتم و نه با آدم‌هایی که آنجا با آن‌ها رفاقتی بهم زده بودم. علاوه بر دوری و دل‌کندن، نوزده ساعت پرواز تنهایی هم برایم سخت بود. تجربه تنها سفر خارجی رفتن را نداشتم و یادم نمی‌رود که چقدر بعدش که به شهرم رسیدم از اینکه اینقدر می‌ترسیدم خودم را سرزنش کردم. چه یک سال عجیبی را گذراندم. یک سال تنها زندگی کردن، یک سال در غم و دل‌تنگی گذراندن، یک سال حرف از جدایی و طلاق شنیدن، یک سال جدا شدن و طلاق گرفتن، یک سال شروع کار جدید، یک سال شنیدن دوستت ندارم، یک سال گریه پشت گریه، یک سال برنامه ریختن و شروع دوباره، یک سال محروم بودن از هم‌آغوشی و و و. 

زندگی عجب بازی‌هایی دارد. چه چرخی می‌زند و چه دردها و رنج‌ها و شادی‌هایی را جلوی پای آدم می‌‌گذارد. زنده ماندن در این چرخه چیز عجیبی است.

صد و شصت و هفتم

با اینکه زیر فشار زیادی‌ام، اما دلم می‌خواهد کمی دربارۀ این روزها بنویسم. چیزی که تجربه می‌کنم جدید است. دیروز تولد میم بود و برایش تی‌شرتی از جاجرود خریدم. تا ساعت 9 شب منتظر ماندم ببینم حرفی می‌زند یا نه؟ دیدم نه پیامی داده نه زنگی زده. پیام دادم خانه‌ای؟ گفت آره. گفتم چیزی برایت نیامده؟ گفت تو فرستاده بودی؟ گفتم پس کی فرستاده؟ پوشید و کلی عکس گرفت و خوشحالی کرد. اما من جور دیگری توی ذهنم تصویرسازی کرده بودم. اینکه او به دستش می‌رسد زنگ می‌زند و صدای قشنگش را با هیجانی ریز و لبخندی که از پشت تلفن می‌توانم تصور کنم، می‌شنوم. خنگ‌بازی‌اش نگذاشت تصویر توی ذهنم واقعی‌ شود. خوشحال بودم برایش چیزی خریدم، واکنشش برایم خوشایند بود.

 توی این چند هفته همه چیز حول روابط جن.سی می‌گذرد. تمام شرم من ریخته است و چنان درگیر بودن با او غرق شدن در حرف‌هایش هستم که برایم عجیب است. دیشب در حرف‌هایمان به میم گفتم که برای من این نوع ارتباط با تو خیلی جدید است. من همیشه دوست داشتم در سکس کنترل امور را داشته باشم و خیلی گاهی اوقات خسته و کلافه می‌شدم؛ اما الان با تو خودم را می‌دهم دست تو و این برایم عجیب است و لذت‎بخش. گفت: فکر نمی‌کنی این نشان دهندۀ یک رابطۀ سالم و امن باشد؟ گفتم چرا. گفت آرامش داری؟ گفتم زیاد. این آرامش برایم عجیب بود. اینکه بخواهم خودم را بسپارم به دست مردی عجیب بود. چقدر آدم در روابط مختلف، روندهای مختلفی را طی می‌کند. چقدر همه چیز برایم متفاوت شده است. چقدر از پوست خودم بیرون آمده‌ام. چقدر می‌توانم بدون اینکه شرمگین بشوم از تمایلاتم حرف بزنم، چقدر می‌تواند رها باشم و لذت‌جویی کنم. چقدر با این لذت‌جویی‌ام در صلح‌ام. 

چیز دیگری که برایم تازگی دارد، حرف‌هایی است که میم دربارۀ ظاهرم می‌زند. چند شب پیش عکسی از نیمۀ صورتم فرستادم و گفت«دارم دیوونه میشم از قشنگیت». باورم نمی‌شد. گفتم بهش. چیزهای دیگری هم در ادامه تعریف کردن‌هایش گفت. بعد گفت حق داری. می‌فهمم که باورش برایت سخت باشد. در رابطه‌ای که قبلا بودی نمی‌دانسته که باید بگوید، نمی‌توانسته که بگوید. او داشت همینطور از من تعریف می‌کرد و من همینطور کرور کرور اشک ریختم. او دلداری‌ام می‌داد و من داشتم در خودم کنکاش می‌کردم که چرا باورم نمی‌شود. ازش پرسیدم چون الان تحریک شده‌ای از من تعریف می‌کنی؟ گفت چون زیبایی تحریک می‌شوم. باز برایم عجیب بود. باز باورش برایم سخت بود. مگر می‌شود کسی این چنین از من بگوید؟ چه بر سر من آمده؟ شبش یادم آمد که شاید خیلی موقعیتی که داریم به حرف‌هایش ربطی نداشته باشد. یاد آن شبی افتادم که سال‌ها پیش وقتی از شهر من می‌خواست برگردد تهران، برایم شعری فرستاد در توصیف زیبایی چشم‌هایم. یادم که آمد کمی حرف‌هایش برایم پذیرش بیشتری داشت.


صد و شصت و ششم

عصبانی‌ام. کارهای فشردۀ زیادی دارم. همه چیز در هم قاطی است. حوصلۀ کار کردن ندارم، اما مجبورم. برای کی قران دوزار باید بدوم بدوم بدوم. آخرش چی؟ باید ذره ذره خرج کرد. هنوز برای سال‌های رفته گریه می‌کنم. از این شروع کردن متنفرم. از اینکه این همه سال برای کسی وقت گذاشتم که دیگر مسئلۀ من نیست. مسئلۀ من عمر رفته‌ام است. عمری که برای زندگی خوب صرف کردم. امروز خیلی حسود بودم. دوستان زوج‌ام که آمده بودند به من سر بزنند، حال خوب‌شان، پیشرفت‌شان، ماشین خردیدن‌شان همه و همه حسادت را بالا آورد. بعد دیدم دختری که همیشه فکر کردن بهش خشمم را بالا می‌آورد عکسی گذاشته با همسرش که همسرش او را می‌بوسد. گریه کردم. دلم بوسیدن می‌خواست. حتی دیروز دیدم میم یکی از نوشته‌های اینستاگرامی این دختر را لایک کرده، دلم می‌خواست هوار بکشم. این تمایلات پنهان. الان این موقع شب سرکارم. پروژه‌ای را باید تحویل دهم و از این هم عصبانی‌ام. یکی از پروژه‌هایم به شکست خورده است. از آن عصبانی‌ترم. کارفرما از من عصبانی است من از کسانی که کار را بهشان سپرده‌ام و بیشتر از همه از خودم. از خودم عصبانی‌ام. چرا دقت بیشتری نکردم؟ حواسم کجاست؟ چرا جدی نمی‌گیرم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ دلم می‌خواهد هوار بکشم. دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. اما پشت لپ‌تاپ در دفتر نشسته‌ام و به کتاب‌هایی که باید تا انتهای پروژه درست‌شان کنم نگاه می‌کنم.

این نوروز و تعطیلات لعنتی کی می‌رسد؟