هفتۀ پیش به یکی از همکارانم پیام صوتی دادم که تا به حال همدیگر را ندیدهایم. پیام داد که چقدر صدای زیبایی داری و تشکر کردم. در ادامه پیامش گفت که صدایت تیری است در قلب مردان، یا چنین چیزی. خندهام گرفت. متوجه تمایز صدایم هستم اما اینکه اثر گذار در روابط باشد خیر. بیشتر صدایم کودکانه است. به خنده و شوخی برای بقیه تعریف کردم و برای میم هم. گفت صدای تو قشنگ و زنانه است. گفتم تنها چیزی نیست که نیست زنانه بودن است. بعد گفت در هر صورت خوب است و جنسیت دارد و فلان و بهمان. بعد یکهو یادم آمد که ماضییارم (از این به بعد به وی میگویم ماضییار) اولین باری که صدای من را شنیده بود گفته بود این چه صدای عجیبی دارد، کی با این میرود توی رابطه! جالب اینجاست که اینها را برای من تعریف کرده بود و من به نظرم عادی آمده بود که کسی از صدای من خوشش نیاید. اینقدر برایم عادی بود که متوجه این نبودم چطور آدمی که نه از صدای من خوشش میآید نه از صورتم میخواهم وارد رابطه شوم. چه اصراری داشتم که چیزهای اولیه را نادیده بگیرم و به خودم بقبولانم که خوب بودنم برای او کافی است. کافی نبود. بدیهیات وارد رابطه شدن با یک آدم اول ظاهر است. من چطور این بدیهیات را نمیدیدم. هرچند از آن بستر خانوادگی که من میآیم که همۀ ارزشهایش خلاصه میشود در ارزشهای اخلاقی چنین تفکری عجیب نیست. مادر و پدر من همیشه روی نکته تاکید داشتند که باید سیرت درست داشته باشیم. باید کتاب بخوانی. باید فکر کنی. باید به مردم فکر کنی. باید رسالت اجتماعی داشته باشی. باید دیگران را به خودت ترجیح دهی و از اینجور ارزشهای سختگیرانه. یادم است مادرم حتی برای عروسی من آرایشگاه نرفت. نباید به صورت رسید. کسی که به صورت میرسد از سیرتش عقب مانده است.
چه میدانستم که اینها هم مهم است.
سری زدم به نوشتههای سال پیش همین موقعها. روزهایی که داشتم آماده میشدم برگردم ایران. یادم است چقدر اضطراب داشتم و همه چیز برایم سخت بود. فکر نمیکردم دیگر برنمیگردم و همه چیز زیر و رو میشود. فکر میکردم چند ماهی میمانم و بعد برمیگردم. حتی بعد از دو هفته برگشتنم و حرفهای عجیب وی که میخواهد رابطه را جور دیگری ببیند فکر نمیکردم این رابطه تمام میشود. هنوز یک سال نگذشته. پانزده روز دیگر مانده، اما همه چیز تمام شده. زندگی من کاملا عوض شده و تمام رویا و آرزوهای سال پیش جایاش را به چیزهای دیگر داده است. چه بالا و پایینهایی را تجربه کردم و چقدر «تجربه» کردم.
اصلا آمده بودم از هورنی بودن در دوران مجردی بنویسم. یکهو پرت شدم به جای دیگری.
ساعت چهار صبح از خواب بلند شدم. تشنه بودم. رفتم سر یخچال و آخر آبی که در بطری بود سرک کشیدم. هنوز گلویام خشک بود، یکی از ماگها را برداشتم و از شیر پر از آب کردم. آنقدر هولهولی آب را سر کشیدم که یک لحظه گمان بردم نفسم قطع شده است. سرفه کردم و دهانم را با دستهایم پاک کردم و رفتم روی تخت افتادم. خواب از سرم پریده بود. دهانم از خشکی درآمده بود. کمی غلت زدم. گوشیام را چک کردم. خبری نبود. بلند شدم زدمش به شارژ. دوباره افتادم روی تخت. غلت زدم. همینطور رویا پشت رویا میآمد. فکرم مشغول بود. توی هپروتی بودم که خواب نبود. بافتن و بافتن و بافتن بود. تصوری از آینده. گاهی خنده روی لبهایم، گاهی بغضی در گلویم. ساعت زنگ 6:30 را زد. بلند شدم. قهوه را گذاشتم و رفتم دوش بگیرم. چشمهایم درد میکرد. دلم میخواست بخوابم. خوابم نمیبرد. رفتم سر گوشی. یکهو عکس واتسپ وی توجهم را جلب کرد. سربند من سرش بود. روی کوهی ایستاده بود. کنجکاوی کردم. رفتم عکسهای تلگرامش را چک کردم. عکسی قبل از این عکسش بود که ندیده بودم. میخندید. کنار بندر بزرگ تکیه داده بود. با آن هوای جادویی. نمیشناختمش. گریهام گرفت. دلم برایش تنگ شد. گالری گوشی را باز کردم. عکسهایمان را دوباره دیدم. زار زار گریه کردم. عکس یلدای پیش که جفتمان تیپ زده بودیم و میخندیدیم. عکس کوه رفتنمان. هایک رفتنمان. پیش میمونها بودن. دیدن فیلمی که میگفت این برای الف است. دیدن فیلمی که دستهایش را گذاشته بود روی لبهایش و تند تند میبوسید و به سمت من میفرستاد. زار زار گریه کردم.
سیگار کشیدم. قهوهام را خوردم و با چشمهای ورم کرده و سری منگ آمدم سر کار.
آه از هفتۀ گذشته.
فردای روزی که پست قبلی را گذاشتم رفتم تهران. صبحش به میم پیام دادم که تهرانم. گفت شب همدیگر را ببینیم. اضطراب عجیبی داشتم. قبلش فکر میکردم میپیچاندم. بهانه میآورد که سرم شلوغ است و نمیتوانم. اما راحت قرار گذاشتیم. توی راه که میرفتم اول پیش خودم تصور کردم که یک قرار فوقالعاده را خواهم گذراند، اما بعد به خودم گفتم از این قرار چه انتظاری دارم؟ مگر دیت است که انتظار یه اتفاق فوقالعاده را دارم. صرفا دارم میروم دوست چندین و چندساله را ببینم. یک قرار مثل هزار قرار دیگر. اما استرس داشتم. نمیدانستم حالا که بناست رابطۀ فرزند ویت بنفیت داشته باشیم چه رویکردی باید داشته باشم و چطور باید باشم. اولین بار بودکه در چنین موقعیتی بودم. همه چیز برایم عجیب و تازه بود. تا رسیدم زنگش زدم. کمی دیر میرسید. تا برسد هزار و یک فکر از ذهنم رد شد. قفل کرده بودم. حتی تا دیدمش هم نمیدانستم چطور باید رفتار کنم. نمیتوانستم توی چشمهایش نگاه کنم. به در و دیوار میزدم. با موتور کراس آمده بود. روی آن موتور با کلاه کاسکتی که گذاشته بود جذابتر شده بود. فقط دعا دعا میکردم صدا و دستم نلرزد. گفت سوار موتورش شوم. نمیدانستم اجازه دارم شانهاش را بگیرم و از آن موتور بلند بالا بروم یا نه. مکث کردم. پرسیدم. خندید و گفت بگذار. وقتی نشستم پالتویم را حائل کردم بین خودم و خودش. دستم را رها کرده بودم. رفتیم کافهای. حالا که روبهرویاش بودم بدتر بود. از هر دری حرف میزدم. چرت و پرت میگفتم. موضوعات بیربط. او هم در سکوت یا گوش میکرد یا میخندید. مثل دختر بچهای شده بودم که از مدرسه آمده خانه و برای مادرش از هر دری حرف میزند تا نگوید چه گندی در مدرسه زده است. کمی که گذشت با آرامش گفت: چرا اینقدر معذبی؟ یکهو آرام شدم و گفتم: آره خیلی معذبم. نمیدانم. صدایش را پایین آورد و گفت به خاطر سکس؟ گفتم: آره و خیلی چیزهای دیگر. شروع کردم به حرف زدن. به اینکه من نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد. به اینکه من میترسم از مرزهای توی عبور کنم. تو روزی بخواهی من را متوقف کنی و از اینکه تو میدانی چه اتفاقی دارد میافتد و من نه عصبانیام. اصلا چه چیزی را میتوانم بپرسم چه چیزی را نه؟ مرزهای تو کجاست؟ و گفتم این موقعیت برای من خیلی جدید است. گفت: برای من جدید است. گفتم: نه تو قبلا تجربۀ فرند ویت بنفیت را داشتی. گفت: این فرق دارد. گفتم چه فرقی؟ سکوت کرد.بعد از این گفت که او هم نمیداند. او هم به شدت در این رابطه مرزها را نمیداند و استرس دارد. سکوت کردم. حرفهایش برایم عجیب بود. این رابطه چه فرقی دارد؟ چرا نمیداند مرزی که رویش تاکید داشته چیست؟ موقعیت عجیبتر هم شد. دستش را گذاشت روی آرنجم و به نشانه آرام کردن تکان داد. بعد از حرفهایش کمی آرامتر شدم به چشمهایش نگاه کردم. دلم سیگار و چایی میخواست. گفتم برویم یک جای دیگر. رفتم سیگار خریدم و رفتیم کافهای دیگر. برایم سیگاری گیراند و اولین پکی که زدم گفت: میدانی خیلی ازت خوشم میآید؟! دود سیگار در دهانم حبس شد. نمیتوانستم نفس بکشم. دود را دادم بیرون و دوباره چشمهایم به در و دیوار بود. گفت دوباره معذب شدی؟ گفتم آره. پاهایش را از زیر میز گیر انداخت به پایم و آن را کشید سمت خودش. نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. فقط میدانستم دارم از تک تک این لحظات لذت میبرم. از چشمهایم گفت. از زیبایی موهایم. از جنس موهایم. از لبخندی که دارم. از اینکه چقدر قشنگم. برای من همۀ اینها خیلی خیلی تازه بود. کسی اینطور پخته و بالغانه و قشنگ بهم ابراز محبت نکرده بود. آن همه چه کسی؟ میم عزیزم. دستش را از روی ساق دست و بازویم بر نمیداشت. باهم پکی سیگار میکشیدیم. دلم نمیخواست آن شب تمام شود. این را گفتم. او هم تایید کرد. ساعت 12 شب بود که از کافه زدیم بیرون. گفت میرسانمت. دوباره نشستم پشت موتورش. یک دستم را روی شانهاش گذاشتم. کمی که رفتیم آرام دستم را از روی شانهاش انداخت روی بازویش و بعد گذاشت روی شکمش. چسبیده بودم به او. موهایم توی باد بود، سرم روی شانههایش و دستهایم دور شکمش. گاهی دستش را میآورد عقب و پشت پایم را لمس میکرد. توی راه دلم میخواست وقتی پیاده شدم بغلش کنم. اما نمیدانستم بگویم یا نه. پیاده که شدم کمی نگاهش کردم. خودش گفت: میتوانم بغلت کنم؟ بغلی طولانی و پرفشار. سرم روی سینهاش، دستهایش روی صورتم.
گیجم طبعا، اما دلم نمیخواهد کندوکاو کنم. همین که لذت ببرم برای الانم کافی است.
پ.ن: از خودش چیزهایی زیادی گفت.
صحبتهایم با میم زیاد شده. زیاد پیام میدهد، زیاد حرف میزنیم. به من دارد خوش میگذرد. میخندم، حرص میخورم، خوشحال میشوم، محبت میگیرم. چیز بیشتر میخواهم؟ نه. البته متعجب هم میشوم. مثلا گاهی یک سؤالی میپرسم و جواب نمیدهد یا میگوید دوست ندارم دربارۀ این موضوع صحبت کنم. برایم عجیب است. استانداردهایش را نمیفهمم. مثلا یک بار پرسیدم تجربۀ دوستدختر داشتن داشتی؟ جواب نداد و حرف دیگری زد. بعد روی سؤالم ریپلای کردم گفتم نمیخواهی جواب این را بدهی؟ گفت نه. چرا؟ نمیدانم. نپرسیدم. برایم عجیب بود. چه چیزی ممکن است در جواب دادن به این سؤال آزارش دهد؟ نمیدانم. یا دیشب داشتیم حرف میزدیم یادم آمد سؤالی دربارۀ حرفی که در توییتر زده است بپرسم. گفتم فضولی کنم؟ گفت اگر از جواب ندادن ناراحت نمیشوی؟ برایم اینطور بود که چه چیزی را مثلا نمیخواهد جواب دهد یا خط قرمزهایش چیست. خیلی متوجه نمیشوم. مثلا دربارۀ لاسهای جنسیای که میزنیم تقریبا خط قرمزی ندارد. حرفش را میزند. سؤالش را میپرسد. باهم به خیلی چیزها میخندیم، اما نمیدانم چه چیزایی برایش مسئله است. شاید اصلا مهم نباشد. بالاخره یک روزی هم میرسد که چیزی بپرسم و بگوید جواب نمیدهم. مهم است برایم؟ نمیدانم.
دیشب از آن حرف توی توییترش به همان دوست کارگردانش رسیدیم. گفتم یادت است من را بردی خانهاش؟ گفت آره و یک خاطره تعریف کرد که وقتی رفتهام دستشویی و آمدم بیرون گفتهام باورم نمیشود در خانه مجردی پسری در دستشویی دستمال میبینم. من این خاطره یادم نبود. بعد گفتم چقدر آن روز بد بودی. گفت یادم نمیآید چطور بودم؟ گفتم: آنقدر بد بودی که آخر شب پیام دادی ببخشید اینقدر امروز عن بودم. گفت: پس بود نبودم، چون من همیشه عنم! خندیدم. گفت چه خاطراتی باهم داریم. گفتم بله. گفت اصلا یادم نبود تو دوست کارگردانم را میشناسی. گفتم من خیلی از دوستهایت را میشناسم. گفت عجیب است، چطور؟ گفتم از قدیم با معاشرت. چند نفر را اسم بردم. گفت حافظهات درخشان است. گفتم نه، یادم است چون آن زمان روی تو کراش داشتم. معلوم است همه چیز برایم میماند. بعد گفتم حتی چند روزی غیب شده بودی و فلان دوستت به من پیام داد و سراغت را گرفت. گفت: پشمهام باورم نمیشود. گفتم منم همینطور.
و رفتم توی فکر. چه کار دارم میکنم؟ افتادهام توی تکرار آن روزها؟ زندگی همان چرخۀ تکرار و تکرار است با حوادث متفاوت؟ در این مورد که خیلی هم چیزها متفاوت نیست. همان روزهاست دقیقا. همان روزها که صبح و ظهر و شب پیام میدادیم و دربارۀ هرچیز مشترکی حرف میزدیم. الان فقط موضوعات جنسی اضافه شده است. یعنی از رابطۀ قبل درس گرفتهام؟ میدانم نباید دلبسته باشم و همه چیز فقط از روی کنجکاوی و دوستی و برآورده کردن یک سری نیازهاست؟
این آدم میفهمد دارد چه روندی را پیش میبرد؟ من چی؟ من میفهمم؟ نکند باز خودم را در تلهای میگذارم که دیگری برایم تصمیم بگیرد و بعد سوگوار عملی شدن آن تصمیم میشوم؟
هفتۀ سخت و پرفشاری را گذراندم. باورم نمیشود که تمام شد، هرچند هنوز هم ادامه دارد. امروز و الان که پشت لپتاپ نشستهام حالم خوب است، دوستانم برای پایان درسم و توجه به من، برایم هدیه خریدهاند. اینقدر از کارشان خوشحال شدم که نمیدانستم باید چه کنم. دنیا دنیا برایم بودنشان ارزش دارد. واقعا شکرگزارم.
دیروز همه چیز تمام شد. مهر جدایی خورد توی شناسنامهام. توی محضر کنار مادرم و دوست عزیزم عین همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. عجیب بود. چه لحظاتی را گذراندم. حالا دیگر همه چیز تمام شده است. من ماندهام و بغض عجیبی که هر چند ساعت یکبار به دریایی از اشک تبدیل میشود. دوتا از دوستان دیگرم هم آمدند. قشنگترین اتفاق بودن آدمها کنارم بود. بردنم خانه خودشان. تا شب پیششان بودم و با آنها گریه کردم و کمی سوگواری کردم. میم هم مراقبم بود. پیام میداد، حرف میزد، میخنداندم و حامی بود. امروز صبح که بیدار شدم آهنگ نیما مسیحا و سارا نایینی را شنیدم و انگار برای من خوانده باشنش. دل سیر با آن گریه کردم. باز میم پیام داد و دلم قرص است به مراقبت او.
دلتنگ وی هستم. اما گریههایم برای نبودن او نیست. کارمان درست و منطقی بود. گریههایم برای خودم و راه سختی است که در پیش دارم. برای زندگی جدیدی است که باید تنهایی به پیش ببرم. عین عزیزم بعد از خوانده شده صیغه طلاق بغلم کرد و گفت تولدت مبارک.
چقدر دلم نمیخواهد زن قوی باشم و از پس این روزها تنهایی بربیایم. دلم میخواهد الان یک آدم وابسته بودم که به هوای دیگری کارها را پیش میبرد. نیاز نبود خودش را در خانه تنها ببیند، به تنهایی به آینده فکر کند و رنج بدبختی را تنهایی به دوش بکشد. آدمهای زیادی دور و برم هستند، اما تهش برای هرچیزی خودم هستم و خودم. خیلی از آرزوها را باید دفن کرد، خیلی از رویاها را باید از نو نوشت. از کوچکترین چیزها میترسم. دیشب توی خانه تنها به تلوزیون زل زده بودم و فیلمی میدیدم. زنگ در خانه زده شد. دلم هری ریخت. ساعت 9 شب چه کسی با من کار دارد؟ اینقدر آشفته شدم که نمیدانستم باید چطور برخورد کنم. بلند شدم به خانه نگاه کردم، اگر کسی باشد که نیاز به تعارف کردن و داخل خانه راه دادن باشد، چی؟ خانه آشوب است. سرم را میچرخاندم و از دور توی تصویری که میدیدم، پدر وی را تشخیص دادم. ضربان قلبم تندتر شد. انگار که آمده باشند، دستگیرم کنند. قدمهایم سنگین بود و به جلو نمیرفت. دوباره زنگ در را زدند. مضطرب آیفون را برداشتم. بله؟ منزل فلانی؟ خیر، طبقه سه را بزنید! پیک بود. از آمدن پیک که آن هم زنگ را اشتباه زده بود، در کسری از ثانیه، داستانها ساختم. دلم برای خودم سوخت. خلقم پایین است. برعکس جسارتهایی که در کار الان و کاری که برای آینده دارم برنامهریزی میکنم و درسش را میخوانم، دارم. دیشب دلم زندگی کردن نمیخواست. بیشترش را داشتم گریه میکردم. با هرچیز کوچکی گریهام میگرفت. باز یاد وی میافتادم. دلم میخواست توی آن تاریکی شب او پیشم بود. باورم نمیشود که دیگر در زندگیام ندارمش. دیشب از آن شبهایی بود که توان ادامه دادن بدون وی را نداشتم. توان پذیرفتن دوست نداشته شدن را نداشتم. توان تنها به پیش رفتن و قوی بودن را نداشتم. دیشب دلم میخواست خواب همه چیز را تمام میکرد.
روزهای سخت میگذرد، اما به سختی و جانکندن.
دیروز بعد از اینکه وکیل زنگ زد که فقط مانده محضر، اینطور بودم که اوکی فقط زمان و مکان را بگو تا من بیایم. بعد آمدم نشستم پشت میز کارم و ادامه دادم. البته که به شدت کلافه و بیحال هم بودم. انگار که تپش قلب و اضطراب در این درماندگی خودش را نشان نداده بود، رخوت و بیحالی جایش را گرفته بود. باید میرفتم سر کلاسم. حوصله ایستادن و راه رفتن نداشتن. اینطور بودم که دلم میخواست روی میزم بخوابم. وی هم پیامی نداد. خودم هم پیامی ندادم. فقط ته ذهنم میچرخید که چه شد؟ هنوز باور اینکه دارم طلاق میگیرم برایم عجیب است. از همان اول میدانستم چنین روزی میرسد، اما باورم نمیشود. چطور دوازده سال در یک رابطه ماندم و چطور پایانش دادم. در حقیقت چطور پایانش را پذیرفتم. پشیمان نیستم. رابطۀ من و وی کار نمیکرد. اما سوال اصلی این است رابطه با چه کسی داشته باشم، رابطۀ سالمی را تجربه میکنم؟
الان برایم ارتباط با میم پر است از سوال. بعد از هیجان چند هفتهای که تجربه کردم، الان آرامم و نگاه دقیقتری میتوانم به رابطهام با او بیندازم. هفتۀ پیش زیاد باهم حرف زدیم. صحبتها سر چه چیزهایی بود؟ اینکه من در حال دوره دیدنم و باید برای آن دوره کاری میکردم سه روز تمام پیام میداد و پیگیر بود که من این کار را انجام دهم. بعد هم پنجشنبه خودم پیامی دادم که انجام دادم و کمی حرف زدیم. هر وقت صحبت میکنیم از من عکس میخواهد. اوایل برایم اینطوری بود که اوکی عکس میدهم و برایم جذاب بود، بعد حواسم به این جمع شد که منم میتوانم از میم عکس بخواهم و خواستم و بعد دیدم زمانهایی هم بدون اینکه من بخواهم از موقعیت خودش خبر میدهد. اما مسئلهای که برایم پررنگ نوع رابطهای است که او دارد میچرخاندش. پنجشنبه ظهر گفته بود سرش درد میکند، شب پیام دادم بهتر شدی؟ و کوتاه جواب داد. وقتی کوتاه جواب میدهد این پیام را میگیرم که الان حوصله یا وقت صحبت کردن ندارم. شاید بد برداشت میکنم اما سریع عقب میکشم. با اینکه روزهای بعدش دلم میخواست با میم حرف بزنم، چیزی نگفتم. ترسیدم از آن جملهای که گفت رابطهمان مثل قبل باشد و رابطۀ عاطفی بنا نیست داشته باشیم، تخطی کنم! پیام ندادم تا دیروز که خودش پیام داد. سلام خوبی؟ خوب نبودم و کمی از خودم گفتم. چند خط. همدلی کرد و در جواب اینکه گفتم تو خوبی؟ گفت خستهام. همین. بعد هم پیگیر حرف نشد. بعد برایم اینطور نمود کرد که اگر بنا باشد او حرفی نزند، مثل قبل باشد، رابطه چه معنایی پیدا میکند. اینکه فقط جسممان درگیر هم باشد؟ که بعید میدانم من بتوانم چنین چیزی را تجربه کنم. او از خودش، از احساساتش چیزی نمیگوید. او فقط میخواهد من را بشنود. من حرف بزنم و ذوق شیطنتها و بازیگوشیهای گاه به گاه من را بکند. متاسفانه من آدم این کارها نیستم! من نمیتوانم فقط به اشتراک بگذارم بدون اینکه دیگری خودش را به اشتراک بگذارد و بعد بتوانم تنم را با او به اشتراک بگذارم. به نظرم میآید رابطه با میم اگر بخواهد اینطور پیش برود، خیلی زود تمام میشود. و من حتی دیگر آن دوست قدیمی امنم را هم از دست میدهم.
کاش اینقدر احساس مزاحم بودن و آویزان بودن نداشتم و میتوانستم دقیق با میم دربارۀ رابطه حرف بزنم، البته وقتی فکر میکنم میبینم او از اول گفته بود رابطۀ عاطفی نمیخواهد و من هرچیزی که الان میخواهم دربارهاش با او صحبت کنم رنگ و بوی عاطفی هم دارد. نمیدانم. خیلی الان در رخوت و سکونم. این دیوارۀ رحم فرو بریزد شاید باز برگردم به همان هیجان و اینقدر مایوسکننده نبینم این رابطه را.