خیلی دربارۀ رابطهام با میم با تراپیستم حرف زدم. او برعکس من و دیگران فکر نمیکرد کار درستی کردم. نه اینکه بگوید کار درستی کردهای یا نه، اما سوالهایی که میپرسید برایم جالب بود. اینکه اصلا من آیندهام را چطور میبینم؟ آمادگیام برای رابطۀ جدی چطور است؟ فرصتهایم به چه شکل است؟ و هرچیزی که من جواب میدادم بیشتر من را به این میرساند که بر چه مبنایی رابطه را به آن شکلش تمام کردهام. خیلی کندوکاو کردم. اصلا این مسئلۀ بچهدار شدن و زندگی خانوادگی از کجا در من آنقدر قوت گرفته است؟ من که زمانی که با ماضییار بودم دلم نمیخواست فرزندی داشته باشم، فقط به فکر پیشرفت و کار و درآمد بودم، حالا چه چیزی در من پررنگ شده است. فقط میخواهم حسرت «نداشتن» را بخورم؟ به این فکر کردم من هیچوقت آیندهام را با همسر و فرزند نمیدیدم. حتی زمانی هم که با ماضییار بودم پیریام در تنهایی و کار بود. یعنی نگاهی که به آینده داشتم خیلی متفاوت با این چیزی است که الان تجربه میکنم. الان دوست دارم فرزندی داشته باشم، اما تصور کردن مردی کنارم را نمیدانم. هنوز با این موضوع کلنجار میروم. تداعیهایی که داشتم من را یاد اوایل مهر انداخت، یاد آن روزی که دوست نزدیک و عزیزم به من خبر باردار شدنش را داد. آن روز برایم عجیب بود. ترس برم داشت. حسادت کردم. دلم میخواست جای او باشم. مخصوصا با ذوقی که در چشمهای همسرش دیدم. دلم آنقدر خواسته شدن و توجه میخواست. دلم آنقدر قرص بودن و محکم بودن را میخواست. امیدها یا شاید آرزوهایم را با نیازهایم اشتباه گرفتم. حالا میبینم قطع رابطه با میم برای من در این نقطه خیلی هم کار درستی نبود. همین را به میم هم گفتم. او هم گفت میفهمم، اما سر من خیلی شلوغ شده است، میترسم فقط دلخوری ایجاد کنم هم برای خودت هم برای خودم. گفتم میفهمم. من چون مجبورم بیایم تهران گفتم به تو بگویم و سوال بعدیاش این بود چه وقت میآیی و گفتم فردا! و پسفردایش دوباره در آغوش هم بودیم.
برای آن همآغوشی نیاز دارم هنوز فکر کنم. انگار دوباره یک لایه جدید از رابطه بین من و او باز شده است. البته نه لایهای عمیقتر بلکه صرفا جدیدتر.
عزیزدلم از محبت و مهر قلبته.
چقدر از این ریزبینیت در مورد احساساتت خوشم میاد. اینکه تحلیل میکنی لایه ارتباطیت صرفا جدیده یا حس دیگه ای هم داره. فقط امیدوارم در هر مرحله ای شاد باشی.
مرسی لیمو
تا اسمت رو میبینم که پیام دادی کلی خوشحال میشم