امروز خوابیدم. تا میشد خوابیدم. برنامهای که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم شرکت کنم، نرفتم تا فقط بخوابم. از وقتی دوباره دانشگاه شروع شده، به دست گرفتن زمان و برنامهریزی برایم سخت شده است. برای همین کمتر از لحاظ جسمی میتوانم به خودم برسم. الان دارم به این فکر میکنم، شاید نبود میم هم مزید بر علت باشد. انگار دوباره یک بیاهمیتی برای خودم قائلم. شاید ته ذهنم، آن جاهایی که نمیخواهم رو بیاید چنین چیزی را پیش گرفته. امیدوارم اینطور نباشد. دلم برای تن میم تنگ شده است. دیشب همه بدنش جلو چشمم بود، بدون اینکه بتوانم پیامی دهم ابراز احساسات کنم. حال عجیبی است. مرور تن کسی که میدانی شاید دیگر آن را نداشته باشی. برای ماضییار اینطور نبودم. چون تا ایران برگشتم و به او پیام دادم که کمی از تن بگوییم، فوری گفت نه! با اینکه بدنش و بوی آن را دوست داشتم. من خوشحال بودم با بدنش اما او نه. شاید برای اینکه میم بدن من را دوست داشت و هنوز با او در ارتباطم لحظههای بودن باهم را مرور میکنم. حتی تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم، چون میم نیست. او اولین نفر بود که از موهایم تعریف کرد و بهنظرم آمد بلند بودن موهایم قشنگ است. حالا کمی توی دست و پایم است. توجهش حالم را خوب میکرد. توجهش انرژی میداد که از موهایم مراقبت کنم و دوستشان داشته باشم.
باز دلم میخواهد هفته دیگر که تهرانم میم را ببینم. هفته پیش دیدمش. باهم صبحانه خوردیم و خندیدیم و خندیدیم. فکر نکنم هفته پیش رو پیشنهادی از او داشته باشم. از طرفی دلم دیت رفتن هم میخواهد. با میم که نمیشود که بشود. شاید درستش این باشد بین این همه سرشلوغی فقط به خودم فکر کنم و کارم. نمیدانم.