اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هشتاد و هفتم

این چند روز یاد پرشم در حوضچه سنگی افتادم. صخره‌های بلند که دورتادور حوضچه را گرفته بود و من از روی یکی‌شان شیرجه میخی زدم! کاری که خیلی آرزوی انجامش را داشتم و بالاخره فضا و مکانی پیدا کرده بودم که بتوانم امتحان کنم. شیرجه زدم، لباسم برگشت توی صورتم، خون به مغزم نرسید، ترسیدم و همین که از آب آمدم بالا شنا کردن یادم رفتم و فقط شانسم گفت که یکی از بچه‌ها بالای صخره‌ی کوتاه ایستاده بود و دستم را گرفت و بالا کشیدم! این اتفاق را که مرور کردم یا دوازده سال پیش افتادم. خاتمی آمده بود شهرمان. در میدان بزرگ شد جمعیت عجیبی جمع شده بود. در راه برگشت از هجوم جمعیت درمانده شدم. جلو رفتنم دیگر به پای خودم نبود. افتادم زمین و مردم از رویم رد می‌شدند. آنجا فقط چشم چشم می‌کردم دستی ببینم که من را بالا بکشد. دست مهتابی قشنگم را دیدم و او من را از میان جمعیت بیرون کشید. حرف‌های مهتابی و ترسی که در جانش افتاده بود هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. او می‌گفت من آن زمان که دستت را می‌کشیدم فقط به این فکر می‌کردم که جواب مادرت را چی بدهم. گفتم الف مرد! از دستش دادم! و بعد ازدحام دیگری که تجربه کردم همین چند روز پیش. روز کریسمس ایو. مردم آرام ایستاده بودند و ما هم میان جمعیت بودیم. اولش نترسیدم، اما هرچه جلوتر رفتیم آن ابهام و اضطرار به جانم افتاد و رهایم نکرد. من هیچی نمی‌دیدم. آدم‌ها هم در این مواقع من را نمی‌بینند. فقط می‌بیینند جلوتر جایی خالی است، نزدیک که می‌آیند می‌بینند دختر کوچکی دارد تقلا می‌کند جلویش را ببیند و هیچ چیز معلوم نیست. کاملا کور می‌شوم. جلویم فقط لباس و برجستگی آدم‌ها مشخص است. گاهی چسبیده‌ام به باسنشان گاهی کمرشان، گاهی حتی کشاله رانشان. 

من از ندیدن و کنترل نداشتن می‌ترسم. همیشه بعد از این ترس چه به صورت استعاری چه به صورت واقعی در زندگی روزمره، دستم بلند است که کسی کمک کند. اگر این کمک کردن را نگیرم، غرق می‌شوم. از اضطراب خفه می‌شوم. باید به این فکر کنم بدون دراز کردن دستم چه می‌توانم بکنم؟ چطور می‌توانم تنهایی خودم ادامه دهم. خودم مردم را کنار بزنم، خودم پا بزنم و آب را بشکافم، خودم جلویم را بدون گزارش دیگری ببینم. کار سختی است.

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 17:49 https://dudaimborns.blogsky.com/

صبر هم پاسخ مناسبیه. من هم مدام این ترس را همراه دارم، گاهی صبر میکنم تا آنچه که ترسش را دارم فرا برسد و بعد اغلب موفق به تصمیم‌گیری بدون کمک دیگری می‌شوم.

صبر خیلی مفهوم قشنگیه، مخصوصا اگر آدم بتونه تو جاهای مهم و حساس به کارش بگیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد