اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و پنجاه و یکم

عجب چند روز عجیبی را گذراندم. اصلا حالم را نمی‌فهمیدم. خداروشکر که هورمون‌ها همیشگی نیستند. حالم واقعا خراب بود. الان بهترم. حداقل صحبت با درمانگرم کمی آرامم کرد. انرژی معتدل شده است و دارم به روال قبل ادامه می‌دهم. کمی عقلم سر جا آمده است. از آن سه هفته‌ای که از میم پیشنهاد گرفتم دور شده‌ام انگار. اینطوری احساس می‌کنم بهتر می‌توانم ببینم. الان دارم به این فکر می‌کنم که چطور باید به رابطه با او فکر کنم و روند رابطه با او چطور باید باشد. کمی هم فکر نکنم بهتر است. بگذارم پیش برود. هر اتفاقی افتاد، افتاد. حداقل الان می‌دانم از لحاظ روانی خیلی توان این را ندارم که جست‌وجوگری کنم و کنجکاوی داشته باشم که چه رخ می‌دهد. شاید دارم از سرکوب احساس استفاده می‌کنم، یا شایدم دارم از خودم به طریقی مراقبت می‌کنم. هرچه هست، دل قوی‌دار باید باشد که کمتر صدمه ببینم و در هیچ چاهی خودم را نیاندازم. 

برای درمانگرم از آن روزی گفتم که میم سال‌ها قبل من را پیش یکی از فیلم‌نامه‌نویس‌های معروف برد که دوست صمیمی‌اش است.یادم آمد او چقدر با بودن من کنارش راحت بود و چقدر صرفا من را دوست خودش می‌دانسته، که اگر بیشتر از دوست بودم اینقدر راحت من را درگیر آدم‌های نزدیکش نمی‌کرد. بعد یادم آمد که یکدفعه دعوتم کرد خانۀ آن فیلم‌نامه‌نویس. آن روز خیلی روز تلخ و بدی بود. به من گفت حوصله بیرون رفتن ندارد، بیایم خانۀ دوستش که آن‌جا باهم کار می‌کنند. من هم به هوای بودن دوستش رفتم. یادم است زمستان بود و پالتوی قشنگی را که تازه خریده بود با لباس بافت شیکی ست کرده بودم و پوشیده بودم. از در که وارد شدم و نگاه سرد میم را دیدم حالم عوض شد. با اینکه خانه گرم بود، حتی جرئت نکردم پالتو را دربیاورم. می‌ترسیدم به من حرفی بزند. می‌ترسیدم کار اشتباهی بکنم. از گرما داشتم له‌له می‌زدم و او هم رفت نشست پشت میزش به انجام دادن کارهایش. من هم روی مبل قدیمی نشسته بودم و سقف و دیوارها را نگاه می‌کردم. آن زمان اینترنت و شبکه‌های اجتماعی هم نبود که خودم را سرگرم کنم. فقط دلم خوش بود که گاهی میم سرش را بالا می‌کرد، حرفی می‌زد و جوابی می‌دادم و تمام. گمانم چهار پنج ساعت همین‌طور گذراندم تا دوست فیلم‌نامه‌نویسش آمد. نیم ساعت کنار او نشستم و حرف زدم و رفتم. یادم نمی‌آید چطور به من گذشت آن روز. یعنی از احساسات و آنچه بر من گذشت چیزی خاطرم نیست، اما یادم است که حالم خوش نبود. کلافه بودم و نمی‌دانستم چرا اینطور برخورد کرده است. حس بدی حتما داشتم. شب که به سمت خانه طای عزیزم داشتم برمی‌گشتم، میم برایم اسمس داد. گفت ببخشید امروز اینقدر ان بودم! حالم خوش نبود. حالا از چه چیزی می‌ترسم؟ از اینکه حالش خوش نباشد، من را بگذارد گوشه‌ای، بدون اینکه حرفی بزند و از حالش بگوید و بعد که تمام کثافت‌های درونم بالا آمد و آن خوب نیستی‌هایم رو شد، بگوید ببخشید که ان بودم، حالم خوش نیست.


آلودگی این روزها هی به فکرم می‌اندازد، که با وی می‌ماندی. حداقل در کشوری بودی که آب و هوای خوبی داشت. از سودی که به تو می‌رساند استفاده می‌کردی، حالا دوستت هم نداشت که نداشت، مگر همه باید همدیگر را دوست داشته باشند؟ بعد یادم می‌آید آن کسی که زندگی را تمام کرد من نبودم، وی بود. حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم از او استفادۀ خاصی بکنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 14 آذر 1402 ساعت 10:06

وی رو ولش کن
اون احتمالا خودشم نمیدونسته دنبال چیه
افکار منفی رو راجع به میم از خودت دور کن
ولی اعتماد به نفست و در برابرش از دست نده
تو همه چی تمومی
پس میم باید حسابی هوات و داشته باشه

وای نسیم تا پیامت رو خوندم یه لبخند گشاد اومد روی صورتم، مرسی ازت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد