-
صد و سوم
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 15:12
میم پیام داد: روبهراهی؟ گفتم: نه. گفت: خبری شده؟ گفتم: «خبر خاصی نیست، کلافهام. دلم بیرون زدن از قالبم رو میخواد. استرس دارم. حوصله ندارم. خستهام. بغل میخوام. عشقورزی میخوام. چه میدونم. احساس میکنم غمم زیاده. نمیخوام اینقدر درگیر غم و رنج باشم. هی ملالانگیز بودنم تو چشممه.» و گریهام گرفت. آنقدر گریه کردم...
-
صد و دوم
سهشنبه 5 اردیبهشت 1402 20:07
کلافه بودم. فردا امتحان دارم. ارائه هم دارم. باید متنهای پروژه را عوض میکردم. کلهام خراب بود و دلم خواست با وی حرف بزنم. زنگش زدم و پیام داد چند دقیقه دیگر زنگ میزنم. دلم میخواست حال و هوایم را عوض کند. گفتم چه مرگم است و دلم میخواهد با او حرف بزنم. گفت خب چه خبر؟ خبرها را داده بودم. گفتم کمی بامزهبازی در...
-
صد و دوم
یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 20:26
منتظر میمام چاییاش دم بکشد به اسکایپ وصل شود و اتفاقات این چند روز را بگویم.
-
صد و یکم
جمعه 1 اردیبهشت 1402 16:24
چند وقتی است وی دارد حرف میزند؛ از مشکلاتی که از نظرش در زندگیمان داریم. این مرا خوشحال میکند. انگار بعد از یازده سال یخش باز شده. هرچند این دیر گفتن بدجور آزار میدهد. یازده سال از پشت پرده باهم زندگی میکردیم و حالا چیزهایی میگوید که هم برایم خوشحالکننده است، به خاطر گفتنش، هم برایم زجر آور است، به خاطر دیر...
-
صدم
چهارشنبه 30 فروردین 1402 10:44
صدتا یادداشت نوشتهام؟ چه کارها! دیروز با تراپیستم دربارهی میم مفصل حرف زدم. اینکه چرا اینقدر این آدم برای من امن است و در عین حال کنار او بودن به خاطر روابط خودم و گذشتهای که با او دارم پر از اضطراب و استرس و ترس میشود. به این رسیدم که شاید او مثل اولین سیگاری است که آدم در نوجوانی میکشد. یا اولین مناجاتی که با...
-
نود و نهم
شنبه 26 فروردین 1402 20:19
بعد از مدتها و در سال جدید، بالاخره تصمیم گرفتم با لپ تاپ و نوشتن آشتی کنم. روزها روی مبل میخوابیدم و چشمم را به لپ تاپ بود؛ اما دلم نمیخواست قدمی بردارم، دلم نمیخواست چیزی را به اشتراک بگذارم. انگار زبانم بسته باشد. بعد از پنج سال میم را حضوری دیدم. ذوق دیدنش نفسم را تنگ کرده بود. دستانم میلرزید و اولین حرفی که...
-
نود و هشتم
سهشنبه 23 اسفند 1401 20:39
در سکوت و تنهایی نشستهام. هرچقدر شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکنم زمان نمیگذرد. انگار زمان منجمد شده است و میخواهد تنهاییام را به رویام آورد. نه صدای ترقهای میآید، نه صدای شادی آدمها. گاهی از دورترین نقطه صدای انفجار کوچکی میآید. وی آن سر دنیا با دوستانمان دور هم جمع شدهاند و آش پختهاند و زدهاند و...
-
نود و هفتم
شنبه 20 اسفند 1401 11:07
تنها زندگی کردن چالش جدید این روزهایم است. از دور آدم بیشتر به فکر تنها بودنش است؛ اما وقتی وارد تنهایی میشود، انجام کارهای روزمره بدون بودن دیگری مهم میشود. صبحها بلند شوی، برای خودت صبحانه آماده کنی، تنها لباسهایت را بپوشی و بزنی بیرون. به ناهار فکر کردن به شام فکر کردن به اینکه اصلا میارزد تنها غذایی بخورم یا...
-
نود و ششم
چهارشنبه 10 اسفند 1401 16:57
دیروز از دوری از وی نوشتم و بیتابیام. امروز اما از پیامی که داد و حالم را زیر و رو کرد مینویسم. دلم میخواهد روزها برایش پیام بگذارم. باهم حرف بزنیم. از دلتنگی و دوست داشتن هم بگوییم، اما چیزی که نصیبم شده است نهایتا کوییک ریاکشن و سین کردن و جواب ندیدن بوده است. میگوید فشار رویاش زیاد است و روزهای سختی را...
-
نود و پنجم
سهشنبه 9 اسفند 1401 18:01
بالاخره کمی خودم را جستم. دوری از وی برایم خیلی سخت است. دو هفته شد که از هم دوریم و کیلومترها باهم فاصله داریم. هیچوقت دو هفته یا بیشتر از هم دور نبودیم. خانه پرش چهار-پنج روز از هم دور بودیم. تجربه عجیبی است و ای کاش رخ نمیداد. اما این هم ورقی از زندگی است. به خاطر اختلاف ساعت کم میتوانیم باهم حرف بزنیم. او غرق...
-
نود و چهارم
دوشنبه 24 بهمن 1401 05:45
امروز همینطوری از سر بیحوصلگی وبلاگم را باز کردم. دیدم پیامی دارم که فایلی به آن ضمیمه شده است. یکی از شعرهای لورکا بود که عزیزی فرستاده است. تماما پر از حال خوب شدم. و کودکیت، عشق، و کودکیت. قطار و زنی که عرش را میاکند. نه تو، نه من، نه هوا، نه برگها. آری، کودکیت، حال حکایت چشمهها. لذت اشتراک.
-
نود و سوم
سهشنبه 18 بهمن 1401 09:55
نه اینکه حرف برای گفتن نداشته باشم، اما دستم به نوشتن نمیرود. در یک رخوت و بیحالی به سر میبرم. راستش دلم نمیخواهد این روزهایم را ثبت کنم. این روزهایی که پر از بیعملگی است. پر از آن چیزهایی است که از خودم دوست نمیدارم.
-
نود و دوم
دوشنبه 10 بهمن 1401 07:32
اضطرابم از روزهای قبل بیشتر است. چند شب است که خوابم نمیبرد. قلبم تند تند میزند و احساس میکنم اتفاقی هولناک بناست بیفتد. نشانه چیزی نیست. مثل آن آدمهای ضمیر روشن! نیستم که هر وقت احساس اضطراب داشته باشم، اتفاق ناگواری بیفتد. اضطراب بخشی از من است. همیشه با آن زندگی میکنم و فقط سعی میکنم بروزش را آدمهای اطرافم...
-
نود و یکم
جمعه 30 دی 1401 05:59
نمیدانم حالم نسبت به قبل بهتر شده است، آگاهی و پذیرش پیدا کردم، یا همه چیز را سرکوب کردهام و خودم را سپردم دست زندگی؛ ولی هرچه هست بهتر از قبلم. ترس هنوز همراهم است که باید هم باشد، اما آن حال درماندگیام کمتر شده است. یکی از پروژههایی که به نظرم میتوانم از آن درآمد داشته باشم پذیرفته شده، و کمی خیالم راحتتر است....
-
نود
سهشنبه 20 دی 1401 12:44
احساس میکنم برای برگشتن به ایران تحت فشار وی قرار دارم. حرفش شد که من برگردم درسم را تمام کنم و او هم کارش را ادامه دهد و بعد برای بعدش باهم فکری بکنیم. اما او این حرف را به منزله تصمیم نهایی برداشت کرد. چون واقعا دلش میخواهد من برگردم و او تنها باشد. میگفت: نیاز داریم از هم جدا باشیم تا به رابطهمان فکر کنیم....
-
هشتاد و نهم
جمعه 16 دی 1401 14:56
به میم گفتم میخواهم برگردم ایران. تعجبزده گفت: برای چی؟ بدم فرودگاه رو ببندن راهت ندن. بعد کمی حرف زد و یکهو گفت: کاش میتونستم به اندازه کافی دعوات کنم. گفتم: دعوا کن لطفا. و این شروع دو ساعت حرف زدن شد.
-
هشتاد و هشتم
پنجشنبه 15 دی 1401 06:22
یکی از دوستان نزدیکم در گروه تلگرامی از کابوس فرودگاه نوشته بود. اینکه گاهی خواب میبیند برای بدرقه فلانی و بهمانی رفتهایم و دیگر نمیبینیمش. بقیه هم آمده بودند از این کابوس حرف زده بودند. برای آنها هم فرودگاه کابوس بود. اما من یادم نمیآید فرودگاه برایم کابوس بوده باشد. با اینکه سال پیش وقتی داشتم ایران را ترک...
-
هشتاد و هفتم
دوشنبه 12 دی 1401 13:30
این چند روز یاد پرشم در حوضچه سنگی افتادم. صخرههای بلند که دورتادور حوضچه را گرفته بود و من از روی یکیشان شیرجه میخی زدم! کاری که خیلی آرزوی انجامش را داشتم و بالاخره فضا و مکانی پیدا کرده بودم که بتوانم امتحان کنم. شیرجه زدم، لباسم برگشت توی صورتم، خون به مغزم نرسید، ترسیدم و همین که از آب آمدم بالا شنا کردن یادم...
-
هشتاد و ششم
سهشنبه 6 دی 1401 16:31
برای اولین بار بعد از سه سال کرونا به سراغ ما هم آمد. مریضی عجیبی است. از هر مریضیای انگار ذرهای در آن است. هم درد بدن هست، تب و لرز، سرگیجه و دردی که در هیچ مدل مریضیای من را رها نمیکند، گلو درد. هرچند برای من روز اولش سخت بود که همه چیز باهم بود. الان بعد از سه روز فقط درد گلو برایم مانده. به نظر سختش را نگرفتم....
-
هشتاد و پنج
یکشنبه 27 آذر 1401 19:02
هزاران کیلومتر دور از خانه، کل روز را گریه کردهام و چشمهایم سنگین شده است. نتوانستم با وی بروم برای تماشای فینال جام جهانی و در خانه روی تخت نشستهام و تنها با لپتاپ بازی فرانسه و آرژانتین را میبینم.
-
هشتاد و چهارم
جمعه 25 آذر 1401 12:38
همینطور کشکی کشکی داشتم با میم حرف میزدم. او از یکسری از نکات روانشناسی میگفت و من هم با او تبادل نظر میکردم که این چه جالب است و آن نکته چقدر مهم است، یکهو حرف رسید به یکی از دوستان مشترکمان. گفت خبر نداری ازش؟ چه کار میکند؟ گمانم از من ناراحت است. گفتم میدانم که ناراحت است؛ اما سراغت را گاه گاهی از من میگیرد....
-
هشتاد و سوم
چهارشنبه 23 آذر 1401 08:11
هوا عجیب سرد شده است. اینجا سیستم گرمایشی درست و حسابی هم ندارد. حتی خیلی از خانهها ازجمله خانهی ما لولهکشی آب گرم هم ندارد. آب گرم فقط در حمام و آن هم در مدت زمان کوتاه است؛ چون آبگرمکنها برقی است و آنچنان جانی ندارد! وقتی هم هوا سرد باشد، آدم دلش نمیخواهد از زیر پتو بیرون بیاید. مثالش همین امروز که از 8 صبح...
-
هشتاد و دوم
پنجشنبه 17 آذر 1401 15:27
استیصال تمام جانم را مثل خوره میخورد. خبر اعدام محسن شکاری را باورم نمیشود. یعنی باورم میشود، اما نمیتوانم هضمش کنم. هیچ کاری از دستم برنمیآید. فقط برای بستن خیابان و زخمی کردن، جان عزیز جوان 23 ساله را گرفتهاند. چه بر سرمان میآید؟ چه روزهای سیاهی را داریم طی میکنیم. چه چیزها که به چشممان ندیدیم، چه چیزها که...
-
هشتاد و یکم
سهشنبه 8 آذر 1401 08:36
بالاخره بعد از چند ماه نشستم سر کار پایاننامهام. الان استرس گرفتهام و نمیدانم تا آخر این ماه کارهایش تمام میشود یا نه؟ این استرس از آنهایی است که وادارم میکند کار کنم، چون همیشه ددلاین برایم مهم بوده است. البته همیشه هم مهم بوده، که زودتر از دیگری کارم را بفرستم اما این چندماه چون دور از هیاهوی همکلاسیهایم...
-
هشتاد
جمعه 4 آذر 1401 06:07
اخبار ایران، وضعیت روانی خودم و کارهای روی هم تلنبار شده از موقعیتم چیزی ساخته که برای هر حرکتی ناتوانم. امدادرسی جز خودم نیست. باید عبور کنم، وگرنه میمانم در چاه عمیقی که دست و پا زدن زیاد در آن دارد، خفهام میکند.
-
هفتاد و نهم
پنجشنبه 19 آبان 1401 05:57
پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام میدهد و گپ کوتاهی میزند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمیروی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که...
-
هفتاد و هشت
شنبه 14 آبان 1401 08:17
اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازهای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط میخواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر میکنم، هر علاقهای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه...
-
هفتاد و هفتم
چهارشنبه 4 آبان 1401 05:07
امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش میگذرد. این انفعالی که اینجا تجربه میکنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همهاش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم میماند؟ از...
-
هفتاد و ششم
یکشنبه 24 مهر 1401 10:47
این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر میتوانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدمهای زیادی کشته و دستگیر شدهاند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری میخوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمیتوان هضمش کرد. هرچه فکر میکنم نمیتوانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی...
-
هفتاد و پنجم
شنبه 16 مهر 1401 06:22
چند روز پیش تولدم بود. در تنهایی و سکوت گذشت. این روزها همه چیزم در تنهایی و گریه و دلتنگی میگذرد. کاش نیروی جادویای وجود داشت و یکهو آدم از خاک برمیخاست. دیشب از گریههای مداوم سردرد داشتم و امروز از تنگی چشمهایم کلافهام. وی با دوستانش رفته هایک و من ماندم در خانه برای اینکه... نمیدانم برای چه چیزی، انگار...