فکر میکنم میم را بهعنوان ابژه عاطفی قرار دادهام. زمانی که از بودنش ناامید میشوم، فشار عصبیای که به من از نبود وی وارد میشود، بسیار زیاد میشود. من از یک جایی به بعد میم را همه چیز کرده بودم. این چند وقت کم پیام میدهد. سراغی از من نمیگیرد. روزهایی هم که پیام میدهم حتی سوال خوبی؟ یا بهتری؟ را نمیپرسد. برعکس قبلا که همهاش از من خبر داشت. گفتم بهش. گفتم که چرا سراغ نمیگیری؟ گفت نمیدانستم اوضاعت خوب نیست. عذر میخواهم. گفتم: عذرخواهی نمیخواستم فقط از سر دوستی پرسیدم و گفت: خب عذرنمیخواهم. و من هم جوابی نداشتم و فقط به اوکی بسنده کردم. این حرفها مال اوایل هفته پیش است و هنوز پیامی نداده که بهتری یا نه. الان بیشتر که فکر میکنم میبینم من مراقبت و توجه او را جایگزین وی کرده بودم. من او را به جای خالی وی گذاشته بودم. محبتش را مینوشیدم و متوجه نبودم که این را از سر دوستی یا نگاه انساندوستانه میم است. با اینکه هی به خودم یادآوری میکردم، اما ناخودآگاه چیز دیگری از من میخواست. حالا انگار اوضاع برایم سختتر شده. حالا همه چیز خالی است. هیچ چیزی جلوی رویم نیست و من سخت ترسیدهام. خوابم بسیار زیاد شده. سرکار زود خسته میشوم. مغزم هشدار میدهد. تمرکز ندارم و انجام هرکاری برایم دشوار است. چند شب پیش کابوس دیدم و دوباره جیغ زدم. جیغ زدن برایم هشدار است. اینکه حواست باشد! دوباره داری خودت را از دست میدهی. سیگار کشیدنم بسیار شده است. چند روز دیگر تولدم است و تنها چیزی که دلم میخواهد حضور میم در شهرم، پیش من است. با اینکه رویایی بیش نیست، اما برایم قشنگ است. حتی جرئت ندارم پیامش بدهم. میدانم کارم درست نیست. اگر واقعا او را جایگزین وی کرده باشم، از دست دادنش، سختتر از سوگ از دست دادن وی است.
این روزها هر پسر مو بلندی را میبینم، وی یادم میآید. امروز سر کار یکی تل زده بود و یک لحظه خشکم زد. انگار که وی کنارم است.
با میم وارد رابطه شو
دوسش داری
البته اگر اونم پایه ست
بهش بگو
سیزده سال پیش صحبتی در این باره داشتیم و اون علاقهای نداره.