ترس جدیدی را تجربه کردم؛ زمانی که خودم داشتم از ایران بیرون میرفتم، به دلتنگی فکر نمیکردم. حواسم به این نبود که موهبت داشتن دوستان در کنار خود چقدر ارزشمند است. برایم اینطور بود که از راه دور هم ارتباطمان حفظ خواهد شد. و اینکه برای کندن از هر چیزی باید به ساختن جدید فکر کرد. فکرم درست بود. در کشور جدیدی که در آن ساکن شده بودم، دوستان جدیدی پیدا کردم و به آنها خو گرفتم. هرچند متوجه این نبودم که نداشتن کیفیت معاشرت با این آدمها کجا گریبانم را میگیرد. زبان راه پیوند ما بود. شده بودم سنگ صبور چند نفر، و خودم باز برای حرف زدن به دوستان ایرانم رجوع میکردم. با اینکه من اینقدر گارد محافظتی دارم که با آنها هم خیلی نمیتوانستم صمیمی باشم. از طرفی به وی هم کمابیش دلم گرم بود. اینجاست که میفهمم دوست فقط برای معاشرت نیست. اینکه بتوانی جاهایی به او تکیه کنی از هر چیزی مهمتر است. زمان خوشی همه آدمها کنارت هستند، اما میتوان ناخوشی را هم با آنها به اشتراک گذاشت و انتظار ماندن داشت؟ اینجا بود که همه چیز برای من تهی میشد. و الان میفهمم حرف دوست نزدیکم را در فرودگاه هنگام بدرقهام، همانطور که گریه میکرد گفت: با رفتنت پشت و پناهم را از دست میدهم. حرفش را آن موقع نمیفهمیدم. چرا باید به من تکیه کنی؟ این همه آدم اطرافت هست، من نه، یکی دیگر. من اینقدر غرق عادی بودن روابطم شده بودم که فراموش کرده بودم چقدر حضور آدمها مهم است. بدون آنکه خودشان ذرهای از آن بدانند.
ترس جدیدم چیست؟ همین دوست نزدیکم و دو دوست نزدیک دیگرم و خواهرم و احتمالا تا چند وقت دیگر دوستان نزدیک دیگرم، قصد مهاجرت کردند و میکنند. هر برنامهای برای آیندهی بعد از طلاق توی ذهنم بود، به پشتوانهی بودن آنها در ذهنم شکل میگرفت. الان خودم را تنهاتر از قبل میبینم. حالا میفهمم پشت و پناه نداشتن در دوستی یعنی چی.
فشار این از دست دادنها، از جسم و روان من بیشتر است. من برای داشتن چنین دوستانی حداقل پانزده سال انرژی و وقت صرف کردم. حالا در آن نقطهای که باید دلم گرم باشد به بودنشان، باید خوشحال باشم برای رفتنشان. رفتنی که امیدوارم روزهای بهتری را برایشان رقم بزند.