اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و دهم

دیشب یک ساعت و نیم با وی حرف زدیم و گریه کردیم. چقدر برای محافظت از همدیگر تلاش می‌کنیم. کاش اینقدر نگران آینده همدیگر نبودیم. دیدن رنج وی اینقدر برایم سخت است که از فکر کردنش نفسم بند می‌آید. کاش می‌توانستم همه چیز را برایش هموار کنم. کاش می‌توانستم افکار مزخرفی و عذاب وجدان کوفتی‌اش را محو کنم. کاش می‌توانستم در برابر همه ناملایمتی‌ها ازش محافظت کنم. کاش می‌توانستم کسی را برایش پیدا کنم دردهایش را التیام دهد. کاش می‌توانستم بروم دم در خانه پدر و مادرش و تمام خشمم را به خاطر آسیب‌های روانی‌ای که به وی زده‌اند، سرشان خالی کنم. من تحمل دیدن درد و رنج او را ندارم. وقتی می‌گفت اگر جدا شویم چطور توی روی پدر و مادرت نگاه کنم؟ نمی‌دانستم باید چه بگویم. از اینکه اینقدر فشار تحمل می‌کند، می‌ترسم. کاش دردش کم شود. کاش معجزه‌ای شود که دلش امن شود. با من یا بدون من. برایم فرقی ندارد، مهم این است که او از بند این آسیب‌ها رها شود. 

می‌دانم به این زودی امکان‌پذیر نیست، اما کاش می‌شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد