عصبانیام. کارهای فشردۀ زیادی دارم. همه چیز در هم قاطی است. حوصلۀ کار کردن ندارم، اما مجبورم. برای کی قران دوزار باید بدوم بدوم بدوم. آخرش چی؟ باید ذره ذره خرج کرد. هنوز برای سالهای رفته گریه میکنم. از این شروع کردن متنفرم. از اینکه این همه سال برای کسی وقت گذاشتم که دیگر مسئلۀ من نیست. مسئلۀ من عمر رفتهام است. عمری که برای زندگی خوب صرف کردم. امروز خیلی حسود بودم. دوستان زوجام که آمده بودند به من سر بزنند، حال خوبشان، پیشرفتشان، ماشین خردیدنشان همه و همه حسادت را بالا آورد. بعد دیدم دختری که همیشه فکر کردن بهش خشمم را بالا میآورد عکسی گذاشته با همسرش که همسرش او را میبوسد. گریه کردم. دلم بوسیدن میخواست. حتی دیروز دیدم میم یکی از نوشتههای اینستاگرامی این دختر را لایک کرده، دلم میخواست هوار بکشم. این تمایلات پنهان. الان این موقع شب سرکارم. پروژهای را باید تحویل دهم و از این هم عصبانیام. یکی از پروژههایم به شکست خورده است. از آن عصبانیترم. کارفرما از من عصبانی است من از کسانی که کار را بهشان سپردهام و بیشتر از همه از خودم. از خودم عصبانیام. چرا دقت بیشتری نکردم؟ حواسم کجاست؟ چرا جدی نمیگیرم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ دلم میخواهد هوار بکشم. دلم میخواهد زار زار گریه کنم. اما پشت لپتاپ در دفتر نشستهام و به کتابهایی که باید تا انتهای پروژه درستشان کنم نگاه میکنم.
این نوروز و تعطیلات لعنتی کی میرسد؟
بیا بغلم عزیزم
نگران نباش
اوضات بهتر میشه
با میم صمیمی تر که بشی
بهت که بیشتر محبت کنه
نو هم ارومتر میشی
عاشق بغل کردنم
ببین دیروز با میم اتفاقا حرف زدم، کلی هم سوال پرسید تا علت غمم رو بفهمیم و کلی گریه کردم و بهتر شدم. اما نمیدونم چرا اون صمیمی شدن رو نمیبینم.
بنظرم عصبانیت یکی از صادقانه ترین و مرکب ترین احساساته چون برای تموم شدن و تخلیه ش باید تبدیل به حس دیگه ای بشه. برای من تبدیل به غم میشه، گریه میکنم و تمام. اگر فریاد بکشم یا هر کار دیگه ای کنم؛ تموم نمیشه.
هوم، من خیلی گریه کردم و یکمی هم تو خودم حرص خوردم تا بهتر شدم.