توی حوزۀ جدید که میخواهم وارد شوم، خیلی پیشرفت کردهام. استادم اجازۀ کار رسمی بهم داده است و برایم این شگفتانگیز است. هرچند هزینههای کلاس و کارگاهها و جلسات فردیام خیلی زیاد است و ناچارم چیزهایی را حذف کنم تا بتوانم خودم را در کار تقویت کنم مثل ورزش، اما واقعا خوشحالم. تا استادم اجازه داد به میم پیام دادم او گفت من به تو همیشه مطمئن بودم، حالا که خودت هم باور کردی خوشحالترم. برایم این بازخورد و بازخورد آدمهای دیگر که من را تشویق میکنند بسیار بسیار پیشبرنده است. دیروز نشسته بودم توی حیاط خانه و سیگاری گیرانده بودم، یکهو پیش خودم گفتم ببین اِلف توانستی! از پسش برمیآیی. و صورتم پر از خنده شد.
ماضییار ایران است. به من پیامی نداده، فقط به ه گفته است که از باقلواهایی که از استامبول آورده است برایشان برای من هم نگه دارند. من هم دولپی باقلوا را خوردم، نه یکی که دوتا! شاید به خاطر یک مهمانی ببینمش. هرچند الان دیگر او مسئلهام نیست و خوشحالم که اینطور راحت دربارهاش صحبت میکنم. البته که دوست دارم ببینمش. اما هم احساس خوشحالی دارم هم غم و هم خشم. بهنظرم طبیعی است و طبیعیتر اینکه این احساسات را میپذیرم. میدانم دنیا به روال نمیماند. اما از اینکه بالا و پایینهایم سخت نیست فعلا، شکرگزارم.