اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

پنجم

به ساعت ایران الان ساعت 5:30 صبح است. اینجا که من نشستم، موبایلم ساعت 10 صبح را نشان می‌دهد. خیلی اختلاف ساعتی نیست، اما همین هم به کرختی و بیچارگی‌ام اضافه می‌کند. مثلا جواب هرکسی را در واتسپ می‌دهم، پاسخی از او نمی‌گیرم. همه چیز فریز شده است و تا زمانی که آدم‌ها بیدار شوند برایم ساعت‌ها طول می‌کشد. دلم می‌خواهد با بعضی‌ها حرف بزنم، اما نه دستم به تایپ کردن می‌رود نه دهانم به حرف زدن باز می‌شود. امروز وی روز اول کاری‌اش است. من تنهام و استرس یک سال این تنهایی را به دوش کشیدن به جانم افتاده است. چه باید بکنم؟ ترس بیرون رفتن دارم. از گم شدن، از نفهمیدن حرف و زبان دیگری، از نگاه دیگری می‌ترسم. بدجور به وی وابسته‌ شدم. هر وقت او باشد همه چیز خوب است. می‌توانم در خیابان‌ها راه بروم، می‌توانم کمی با مردم ارتباط بگیرم ولی بدون او کاملا ناتوانم. همان اتفاقی که در زندگی کردن در تهران برایم افتاد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ هفته‌ی اولی که تهران بودیم و مادرم همراه بود پیشنهاد کرد برویم بیرون کمی دور بزنیم. مادرم هیچ ترسی نداشت. اما من؟ از شدت ترس و اضطراب نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. موبایلم را چسبانده بودم به سینه‌ام و سرم را اینقدر خم کرده بودم که ببینم مسیر در نقشه گوگل از کدام سمت است. عصبی بودم و هر قدم اشتباهی که برمی‌داشتم عصبی‌ترم می‌کرد. از خیابان بهار به زور خودم را کشاندم سر هفت تیر، هر چقدر خیابان بزرگ‌تر می‌شد ترس من هم از خیابان و مردم و اتمسفر و هرچه که بود بیشتر می‌شد. تابه حال خودم را آنطور زبان و ذلیل ندیده بودم. مادرم می‌خواست جلوتر برود، می‌خواست بیشتر ببیند، اما من نمی‌خواستم. می‌ترسیدم. دستش را کشیدم و با تشر برش گرداندم. الان گریه‌ام گرفت. یاد مادرم و حال بد آن روزم، حال الانم را خراب‌تر کرد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد