اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

دهم

یکی آمده با لحن پدرانه یا مادرانه نوشته، «نوشتن در اینجا غرق شدن در سیاهی‌هایت است» یا چنین چیزی. یکی دیگر هم نوشته «چقدر چرت‌وپرت می‌نویسی و به تخمم که حالت فلان و بهمان است و این وبلاگ مثل هزارتا وبلاگ دیگر است که از لحن نوشته‌شان مطمئنم همه را یکی می‌نویسد». آن روزی که این کامنت‌ها را گرفتم حالم بد شد. تپش قلب گرفتم و حس بد بهم دست داد. این روزها خیلی حالم نرمال نیست ولی این واکنش‌ها همیشه حالم را بد می‌کرده است. چند ساعت بعدش با تراپیستم جلسه داشتم. وقتی از وبلاگ نوشتنم گفتم گفت خوشحال است که توی یک ماهی که نتوانسته بودیم جلسه را برگزار کنیم راهی پیدا کرده‌ام که حالم را بهتر کند. وقتی از کامنت‌ها گفتم هم همان نظری را داشت که بعد از آرام شدنم بهش رسیدم. چه اهمیتی دارد به حرف‌های دیگری که از وجوه من خبر ندارد توجه کنم؟ چرا باید چیزی که حالم را خوب می‌کند به بهانه‌ی خوشایند دیگری کنار بگذارم. می‌نویسم و خوشحالم. به زودی هم وبلاگی با اسم و رسم واقعی خودم می‌زنم. هم اینجا و هم آنجا. اینطوری حال بهتر و بهتری خواهم داشت.