اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هفتادم

چند بار در این چند روز پنجره نوشتن را باز کرده باشم خوب است؟ برای خودم هزار بار شد. می‌آمدم اینجا که از حال و روزم بنویسم، اما بعد از دو سه خط همه را پاک می‌کردم و صفحه را می‌بستم، کیبورد را رها می‌کردم و می‌رفتم سمت تختم. حتی حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسد به اینکه بخواهم برای خودم تحلیلی هم از خودم بدهم. موقعیت عجیبی را می‌گذرانم. ترس همه وجودم را گرفته، اضطراب روی بدنم اثر گذاشته و جسمم خسته و دردآلود است. کمرم مثل هشت ماه پیش تیر می‌کشد و دردش اضطراب قفل شدن بدنم را دو برابر می‌کند. این هفته تراپی نداشتم. همه چیز روی هم تلمبار شده است. میم کنارم بوده و حواسش را به من داده، اما نتوانستم ازش بخواهم که رودر رو باهم صحبت کنیم. می‌گوید باید دارو مصرف کنم. تراپیستم می‌گوید دارو نیاز نیست. میم کمی سر اینکه روانکاوی آیا الان به درد روان من می‌خورد یا نه حرف زد. خودم هم می‌دانم در این موقعیت پرفشاری که دارم باید چیزی باشد که به الان من توجه کند، و گذشته و روان من را عمیق نکاود، اما راهی است که خودم انتخاب کردم. دلم می‌خواهد سر تراپیستم داد بزنم بگویم من الان نیاز به این دارم انگیزه برای ادامه پیدا کنم، نه اینکه هر شب به پنجره خانه نگاه کنم که می‌توانم از این پنجره کوچک خودم را به پایین پرت کنم یا نه؟ من درمانده‌ام. بدنم خالی کرده. حتی پیاده‌روی‌های تخمی عصرانه‌ام را هم نمی‌توانم تا خط فرضی پایانم ادامه دهم. خسته می‌شوم، برای غذا درست کردن، برای غذا خوردن، برای هرکاری کردن، وا می‌دهم. 

ویزای دوستانم هم آمد. حالا از یک ماه دیگر تفاوت ساعتی‌مان 12 ساعت می‌شود. دیگر امیدی به دیدنشان ندارم. روزی که برگردیم ایران، خیلی خالی‌تر از قبلیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 21 شهریور 1401 ساعت 09:09 https://lemonn.blogsky.com/

عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد