اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

سی و سوم

از صبح تا شب تنها هستم. تقریبا حوصله هیچ کاری را ندارم. وی شب‌ها بیدار می‌ماند معمولا. صبح‌ها که من بیدارم خواب است و نزدیک ظهر می‌رود دانشگاه و تا شب می‌ماند. نهایت وقتی که باهم صرف می‌کنیم صبحت‌های کوتاه و دیدن فیلم است. دلم می‌خواهد بهش بگویم حداقل برنامه خواب و بیداری‌اش را با من تنظیم کند چون هرچه زودتر برود دانشگاه بهتر است و منم به کلاس‌هایم میرسم اما می‌ترسم احساس کند که من می‌خواهم فضای او را بگیرم. وقتی هم روی برنامه پیش نرود حالش گرفته می‌شود و تلخی‌هایش زیاد. الان می‌خواهد برنامه‌های ورزشی دانشگاه را هم ثبت نام کند و دیگر کلا وقتی برای من نمی‌ماند. درستش این است که هم او به من فکر کند هم من به خودم و خودم را از این لجن رخوت بیرون بکشم. 
واقعا نیاز به معاشر دارم. کسی که روزانه با او حرف بزنم و در همین کشور لعنتی باشد. با هم برویم بیرون و کمی احساس زنده بودن بکنم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد