اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

نود و ششم

دیروز از دوری از وی نوشتم و بی‌تابی‌ام. امروز اما از پیامی که داد و حالم را زیر و رو کرد می‌نویسم. دلم می‌خواهد روزها برایش پیام بگذارم. باهم حرف بزنیم. از دل‌تنگی و دوست داشتن هم بگوییم، اما چیزی که نصیبم شده است نهایتا کوییک ری‌اکشن‌ و سین کردن و جواب ندیدن بوده است. می‌گوید فشار روی‌اش زیاد است و روزهای سختی را می‌گذراند. من هم. اما جواب می‌دهم، لبخند می‌زنم، جلوی بغضم را می‌گیرم و می‌خواهم رابطه را سفت و محکم نگه دارم.

امروز برایم نوشت: دارم سعی می‌کنم شخصیتت را از نسبتمان جدا کنم. خیلی روزهای سختی  است برایم، ممنون که درکم می‌کنی. برایش نوشتم: یعنی چی؟ گفت: نمی‌دانم چطور توصیف کنم. من هم نوشتم: اوکی عزیزم، متوجهم، راحت باش! چرا باید چنین چیزی می‌نوشتم؟ شخصیت را از نسبت جدا کردن یعنی چی؟ یعنی می‌خواهد بدون وابستگی رابطه‌ی زن‌وشوهری من را بسنجد و ببیند آیا دوستم دارد یا نه؟ دوری و غم و خواندن این حرف‌ها برایم فشاری غیرقابل تحمل است. مضاف بر اینکه هنوز خانه خودم هم نرفته‌ام و پیش پدر و مادرم هستم و باید با لبخند و من چقدر حالم خوب است، روزها را بگذرانم. حریفشان نمی‌شوم که بروم خانه خودم. خودم هم از تنها بودن می‌ترسم. از اینکه در تنهایی کنترلم را از دست بدهم. هرچند به نور خانه قشنگم و رنگ و لعابش نیاز دارم، اما ترسی را که کمین کرده و رهایم نمی‌کند، چه کنم؟


نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو شنبه 13 اسفند 1401 ساعت 10:28

حق داری خیلی سخته. امیدوارم روزها برات زودتر بگذره و دوباره کنار هم باشین.

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد