اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

پنجاه و ششم

فکر نمی‌کنم تو هیچ دوره‌ای از زندگی چنین رخوتی را تجربه کرده باشم. کار دارم، بسیار هم کار دارم؛ اما هیچ انگیزه و شوقی برای کار کردن نیست.به  یک بی‌عملی عجیبی گرفتارم. شب‌ها رویای کار و تلاش می‌بینم، صبح‌ها همینطور در شبکه‌های مجازی می‌چرخم و می‌چرخم و می‌چرخم. از اینکه از این شبکه‌ها هم بیرون بیایم می‌ترسم. می‌ترسم تنها و تنهاتر از قبل شوم. چه روزهای عجیب و تخمی‌ای را می‌گذرانم. کاش برای خودم کاری می‌کردم. کمک تراپیستم را دارم؛ اما کافی نیست. چه چیزی درونم مرده که اجازه هیچ حرکتی را نمی‌دهد. همه زمانم در رویا می‌چرخد، کاش حداقل این رویاها محرکی بودند برای ادامه دادن. 

هیچ فریادرسی نیست.

پنجاه و پنجم

نمی‌دانم چرا همیشه خودم را در رقابت با دیگری می‌بینم. این دیگری می‌تواند وی باشد، می‌تواند آن ابرو خورشیدی باشد، می‌تواند آن سفید ماستی باشد، یا هرکسی که با او به نحوی رابطه‌ای شکل دادم. الان که در تراپی‌هایم به این رابطه مسمومی که برای خودم می‌سازم پی بردم، همه چیز برایم عجیب است. چرا من اینقدر خودم را در خطر می‌بینم. همه «من» بودنم با برتری گرفتن از دیگری تعریف می‌شود و وقتی که خودم را در مسابقه می‌بینم قبل از اینکه رقابت شروع شود خودم را بازنده می‌بینم و عقب می‌کشم، به قول تراپیستم 3-0 واگذار می‌کنم و می‌آیم بیرون. مگر نه اینکه کل زندگی رقابت است بدون اینکه درگیرش باشیم، کار خودمان را ادامه می‌دهیم و زندگی در جریان است، اما چرا در مقاطعی گیر می‌کنم و به جای ادامه دادن زمین بازی برایم یک رقابت نفس‌گیر می‌شود که نمی‌توانم از آن رهایی پیدا کنم؟ چرا فکر می‌کنم من در سکونم و دیگران روندگی دارند که یکهو تا تغییری می‌کنند و به موفقیتی می‌رسند، من خودم را در عرصه رقابت با آن‌ها کوچک می‌بینم و همه چیز را رها می‌کنم؟ چرا به جای اینکه زندگی را ادامه بدهم، اشخاص برایم مهم می‌شوند و توقف می‌کنم؟ باید به اینها دقیق فکر کنم. چرا فکر می‌کنم اگر دیگران رشد کنند من دیگر رشدی ندارم؟ چرا اینقدر خودم را در تقابل با وی می‌گذارم؟ چرا می‌خواهم در رابطه‌ای که داریم من برتری داشته باشم به جای اینکه کنار هم باشیم؟ دقیقا از این زاویه دید من همان پاتنر سمی هستم که باید ازش حذر داشت. 

پنجاه و چهارم

یک بی‌خیالی که منشئش اضطراب است به جان افتاده. دست چپم به سیاق سال‌های نوجوانی به درد افتاده و زوق زوق می‌کند. دیواره رحم چنان ایستادگی می‌کند که خیال ریختن ندارد و خواب و بیداری‌ام هم شده پر از رویاهای بی‌سرانجام. 

پنجاه و سوم

دیشب بد خوابیدم. وی خوابش نمی‌برد و هی صدا می‌کرد. صبح زودتر اما پاشدم که شاید امشب راحت‌تر بخوابم. شروع کردم به شستن ظرف‌ها و پختن غذا.  آهنگ‌های دوزاری هم در گوشم می‌خواند و وسطش سعی می‌کردم قری هم بدهم. اما ذهنم نه با آهنگ بود نه با قر دادن، نه با شستن ظرف‌ها نه پختن غذا. حواسم بین حرف‌های تراپیستم و میم می‌چرخید. آخرین حرف تراپیستم در جلسه قبلی این بود: «نه دیگری درست مطلق است و نه تو اشتباه مطلقی.» یک خط حرف‌های او در ذهنم می‌آمد و تا می‌خواستم رد خط را بگیرم و درباره‌اش فکر کنم حرف میم و چهره‌اش در ذهنم تداعی می‌شد. یاد چه روز و شبی افتادم؟ بی‌دلیل یاد آن شبی افتادم که بعد از یک هفته که آمده بود شهرمان را ببیند و روز و شب را باهم گذرانده بودیم، وقتی می‌خواست برود چون بلیتش دیروقت بود من به دوستانم سپردمش و ساعت 10 شب از ماشین دوستم پیاده شدم با او از پشت شیشه خداحافظی کردم و گفتم به من پیام بده. ساعت یک شب اتوبوسش راه می‌افتاد و یک و نیم شب من از خواب بیدار شدم و دیدم گوشی تلفن همراهم روشن شده است. پیامی از او بود. شعر کوتاهی درباره چشم‌های من. شعری که از ذوقش، خواب تا صبح به چشمانم نیامد. امروز صبح بیشتر از خودم می‌پرسیدم چرا روزی که از میم پرسیدم رابطه ما چیست و او گفت چه چیزی از رابطه می‌خواهی و ما دو دوست معمولی هستیم، چرا نپرسیدم مگر برای دوست معمولی هم شعر عاشقانه می‌گویند؟ چرا باید بعد از دوازده سال من هنوز درگیر این آدم و حرف‌های نزده به او باشم؟ چرا رها نمی‌کنم و در خوب و بدم تصویری از رابطه‌ با او برایم پررنگ می‌شود؟ چرا نمی‌پذیرم که برای او من جز یک دوست ارزشمند نیستم وعلاقه‌ای از جانب او برایم نیست. چرا مثل نوجوان‌های تازه به بلوغ رسیده در رابطه با او رفتار می‌کنم. 

الان این همه مسئله و نگرانی دارم. این همه موضوع هست که باید به آن رسیدگی کنم، چرا باید آنقدر عقب بروم که دوباره او و خاطراتش رو بیاید؟