اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

پنجاه و هفتم

امروز از آن روزهاست. تا یازده ظهر خوابیدم، چشم‌هایم از خواب زیاد درد می‌کند و ورم کرده و هر چه می‌خواهم فایل‌های پروژه‌های پیش رو را باز کنم دستم نمی‌رود. شنبه هم که ایران تعطیل است و این به معنای کنسل شدن تراپی‌ام است. ته ذهنم دلم می‌خواهد با میم حرف بزنم، هرچند لب از لبم باز نمی‌شود و دلم می‌خواهد میم ذهنم را بخواند. این همه بی‌انگیزگی، این همه میل شدید به کاری نکردن از کجا می‌آید؟ زبان خواندن را متوقف کردم، کتاب خواندن را رها کردم، انجام پروژه‌هایی را که بابتشان پول می‌گیرم، نصف و نیمه گذاشتم و هر روز، همین روزمرگی کاری را انجام ندادن و کمی پخت و پز را مرور می‌کنم. چه زندگی عجیبی شده است. چرا این آدمی که هستم، نمی‌شناسم. این همه رخوت، برای منی که از ده صبح تا 8-9 شب فقط می‌رفتم سر کار و بعدش تا ساعت‌ها به خوش‌گذرونی بودم، مثل مردن در میان زندگان است. شاید چیزی در من مرده؟ شاید هم نه. من اینقدر کل این سال‌های زندگی درگیر دیگری بوده‌ام که وقتی تشویق و توجه دیگری را ندارم، دلیلی برای زنده و رونده بودن نمی‌بینم. کاش یکی از آسمان بیفتد و همراهی‌ام کند در کشور جرجیس‌ها. همیشه دنبال یکی بودم و خودم را اینقدر در جریان زندگی کمرنگ می‌بینم که وقتی دیگری نیست، اینطور بیرنگ می‌شوم. دقیقا مثل بیماری شده‌ام که گوشه خانه افتاده و هرزگاهی برای اینکه زخم بستر نگیرد بقیه او را تا بیرون همراهی می‌کنند. 

نظرات 2 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 12 مرداد 1401 ساعت 13:54 https://lemonn.blogsky.com/

الف عزیزم
با این حرفت کلی انرژی خوب به قلبم سرازیر شد که نتیجه‎ش یه لبخند عمیق روی صورتم شده.

لیمو سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 09:12 https://lemonn.blogsky.com/

دوست داشتم جمله‎ی خوبی برات بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیاد. از صمیم قلب آرزو دارم پیدا کنی اون دلیل و شادی که باید باشه رو.

ممنونم، همین که اینجا میای و کامنت میذاری باعث میشه من اینجا بنویسم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد