امروز از آن روزهاست. تا یازده ظهر خوابیدم، چشمهایم از خواب زیاد درد میکند و ورم کرده و هر چه میخواهم فایلهای پروژههای پیش رو را باز کنم دستم نمیرود. شنبه هم که ایران تعطیل است و این به معنای کنسل شدن تراپیام است. ته ذهنم دلم میخواهد با میم حرف بزنم، هرچند لب از لبم باز نمیشود و دلم میخواهد میم ذهنم را بخواند. این همه بیانگیزگی، این همه میل شدید به کاری نکردن از کجا میآید؟ زبان خواندن را متوقف کردم، کتاب خواندن را رها کردم، انجام پروژههایی را که بابتشان پول میگیرم، نصف و نیمه گذاشتم و هر روز، همین روزمرگی کاری را انجام ندادن و کمی پخت و پز را مرور میکنم. چه زندگی عجیبی شده است. چرا این آدمی که هستم، نمیشناسم. این همه رخوت، برای منی که از ده صبح تا 8-9 شب فقط میرفتم سر کار و بعدش تا ساعتها به خوشگذرونی بودم، مثل مردن در میان زندگان است. شاید چیزی در من مرده؟ شاید هم نه. من اینقدر کل این سالهای زندگی درگیر دیگری بودهام که وقتی تشویق و توجه دیگری را ندارم، دلیلی برای زنده و رونده بودن نمیبینم. کاش یکی از آسمان بیفتد و همراهیام کند در کشور جرجیسها. همیشه دنبال یکی بودم و خودم را اینقدر در جریان زندگی کمرنگ میبینم که وقتی دیگری نیست، اینطور بیرنگ میشوم. دقیقا مثل بیماری شدهام که گوشه خانه افتاده و هرزگاهی برای اینکه زخم بستر نگیرد بقیه او را تا بیرون همراهی میکنند.
الف عزیزم
با این حرفت کلی انرژی خوب به قلبم سرازیر شد که نتیجهش یه لبخند عمیق روی صورتم شده.
دوست داشتم جملهی خوبی برات بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیاد. از صمیم قلب آرزو دارم پیدا کنی اون دلیل و شادی که باید باشه رو.
ممنونم، همین که اینجا میای و کامنت میذاری باعث میشه من اینجا بنویسم:)