این دو روز کمی کارم را پیش بردم. نشستم به تایپ کردن و تایپ کردن. پیادهروی و دویدن مبسوطی هم داشتم. در مجموع حالم خوب بود و در بین این حال خوبی آگهی استخدامی کار از خانهی یک خیریهای را دیدم و اپلای کردم. امروز صبح ایمیل زدند که برای مصاحبه آماده باشم. یک خوشحالی ریزی دارم، اما اضطرابی به من هجوم آورده که دوباره توانم را از من گرفته است. امروز هم بعد از چند روز آفتابی قشنگ، دوباره ابرها سیاه شدند و باران رها بکن نیست. تا الان چیزی از کار را پیش نبردهام. فقط در شبکههای اجتماعی چرخیدهام و غرق در این ترس و اضطرابم. من که از یکشنبه تجربه چنان لال شدنی را دارم، حالا چطور در مصاحبه انگلیسی شرکت کنم؟ دوباره در زمین بازیام و اعصابم بهم ریخته است. یکی از دلایلش هم این است که برای جواب دادن ایمیلها و ست کردنش به وی نیاز دارم. به طور معمول اگر کاری بود که در ایران میخواستم انجام دهم شاید تا وسطهای کار هم به وی نمیگفتم مخصوصا اگر کار از نظرم سطح پایین باشد، ولی الان مجبورم بگویم و نیاز دارم که او همراهم باشد. او هم سعیاش را میکند؛ اما باز من خودم را جوری در رقابت با او میبینم که هر سوال و جواب و کمک کردنش به نظرم سایهای از تبختر دارد.