اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

پنجاه و هشتم

دیروز بعد از اینکه اینجا کمی چیز نوشتم، مستاصل روی تخت دراز کشیدم. یکی از پادکست‌های آذرخش مکری را گذاشتم و جوری غم وجودم را گرفت که دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و دیگر باز نکنم. چشم‌ها را آرام بستم و خوابم برد. با اینکه صبحش این همه خوابیده بودم؛ اما باز هم غم و اضطراب به شکل خواب درآمد و یک ساعتی خوابیدم. بعد که بیدار شدم، جانی در بدنم نبود که بلند شوم، چیزی بخورم، آبی به صورتم بزنم. دلم می‌خواست گریه کنم، فکر کنم حتی توان گریه هم نداشتم. به زور و زحمت از جا بلند شدم، سرم گیج می‌رفت. دستم را گرفتم به کمد و رفتم سمت دسشتویی. اینجا آنقدر کوچک است که برای رسیدن به هرجایی دو قدم کافی است. کمی دستم را خیس کردم و از سرگیجه‌ام کم شد. خرما و کره بادام زمینی را خوردم و گوشی را برداشتم و آهنگ‌های زرد را پلی کردم. کمی حواسم جمع شد. شروع کردم به شست و شو و پخت و پز. حالم بهتر شد. انگار عملی انجام داده بودم که کمی از لختی و رخوت در بیایم. غذا را که آماده کردم لباس پوشیدم و بعد از مدت‌ها تنهایی از خانه بیرون زدم. اولش کمی خودم را منقبض کرده بودم. ترس الکی هم توی بدنم بود. احساس می‌کردم تمام دنیا به من نگاه می‌کنند، اما چیزی که چشم‌هایم می‌دید این بود که آدم‌ها سرشان به خودشان گرم است. راه رفتم. ادامه پادکست دکتر مکری را پلی کردم و راه رفتم. همان راهی که اگر دوست ایرانی‌ام هم بود همان راه را می‌رفتیم. حتی برنامه استراوا را هم روشن کردم. بعد از مدتی بدنم را شل کردم. حال خوبی داشت. خیلی راه رفتم. بعد که دور زدم که به خانه برگردم، یکهو آسمان روشن شد. برق می‎زد با صدای وحشتناک، اطرفم را نگاه کردم خالی از مردم شده بود. کشتی‌های وسط آب همه تلو تلو می‌خوردند. باد شدید می‌آمد، باران هنوز قطره‌ای بود. بعد یک رعد بزرگ و سیلابی که از آسمان راه افتاد. غریزی دویدم. فقط می‌دویدم. دویدنی از سر رهایی. خیس و خنک شده بودم. انگار با بارش باران کمی از غمم هم ریخته بود. هرچند وقتی به خانه رسیده بودم هنوز سنگین بودم. اما قدم بزرگی برای خودم برداشته بودم. 

امروز کمی زبان خواندم. خیلی کم، اما خواندم. امیدوارم فردا بتوانم پروژه‌ام را پیش ببرم و روزهای بهتری در پیش داشته باشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 12 مرداد 1401 ساعت 13:51 https://lemonn.blogsky.com/

تمام این پست شبیه یه فیلم توی ذهنم به حرکت در اومد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد