اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

شصت و ششم

اضطراب به شکل عجیبی به جانم افتاده. شش ماه دوم سال با این برنامه‌ای که چیدم، هر روزش پر است از بگایی. پی‌ام‌اسم و هراحساسی را چندبرابر حالت عادی تجربه می‌کنم. دلم می‌خواهد برای یک نفر فقط و فقط حرف بزنم و او فقط و فقط گوش کند، بعد بغلم بگیرد و بگوید، درست می‌شود، درست می‌گویی. حرف دیروز وی هم دست از سرم بر نمی‌دارد؛ داشتم می‌گفتم خوشحالم که به خاطر دانشگاه مجبور نیستم تنها به ایران برگردم و او گفت چرا نمی‌خواهی به رابطه‌مان و خودمان در این رابطه فرصتی بدهی؟ کمی نگاهش کردم. گفت می‌دانی که نمی‌خواهم دوباره بعد از مدتی همان آش باشد و همان کاسه. یک جایی باید جدای از هم تصمیم بگیریم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
کورا سه‌شنبه 1 شهریور 1401 ساعت 07:16

مهم نیست اون چی فکر می‌کنه فقط، ببین خودت چی فکر می‌کنی و حس و حالت چیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد