اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

سی و نهم

این چند وقت اخیر تراپی‌هایم به شدت سنگین است. به آگاهی‌هایی می‌رسم که مغزم را منفجر می‌کند. به تراپیستم گفتم الان نیاز به مسکنی دارم که آرامم کند نه اینکه آنقدر با خودم مواجه شوم که تحمل بارش اینقدر سنگین شود. خیلی خسته‌ام. کارهایی می‌کنم که اوضاعم را بد از بدتر می‌کند. دیروز تولد وی بود. هیچ کاری نکردم. بهش گفتم دلم می‌خواست برایت کیک بخرم، گفت خودم هم فکر کردم برایم خریدی. چرا نخریدم؟ بی‌دلیل. حال و حوصله بیرون رفتن را نداشتم. دلم می‌خواست شیملس را ببینم. دلم می‌خواست فراموش کنم کجاام. دلم می‌خواست فراموش کنم که اولین سال است که استقلال مالی ندارم و نمی‌توانم برای وی چیزی بخرم. دلم نمی‌خواست از روی کمد پولی که او درآورده را بردارم و بروم برایش کیک بخرم. من در تک تک سلول‌هایم به همه آدم‌ها وابسته‌ام بعد نمی‌دانم از کدام گوری این فکر به ذهنم می‌رسد که پول او را نباید استفاده کنم. من نیاز کار دارم. نیاز به این دارم که باید درسم را بخوانم. نیاز به خواندن زبان و مدرک گرفتن دارم. نیاز دارم آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم روی تراپی‌هایم کار کنم. من خسته‌ام. اخبار ایران داغونم کرده است. به توییتر نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. یاد مادری می‌افتم که همه خانواده‌اش را در متروپل از دست داده است و من اینجا با کسشعرهای مهاجرت سر می‌کنم. من خسته‌ام از گریه کردن. خسته‌ام از این دوست ایرانی نکبتی که فقط وجه‌اشتراکش با ما ایرانی بودن است در این غربت و از هر چیزی ناراحت می‌شود به هرچیزی حسودی می‌کند و حتی نمی‌توانم جلویش سیگاری بکشم. 

دلم برای مادرم و بغل کردنش تنگ است. دلم برای خواهرانم تنگ است. دلم برای شهرم، برای هر کثافتی که آنجا بود تنگ است. 

نظرات 1 + ارسال نظر
معصوم یکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت 16:13 http://www.hanker.blogsky.com

بنویس بیشتر بنویس احتمالا امروز که من دارم اینها رو می خونم مثل روزی که اینها رو نوشتی نیستی ، امیدوارم حال بهتری باشه، من حال ِ خوب رو دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد