من آدم خوش تیپی نیستم. زیاد به اینکه چه لباسی بپوشم فکر نمیکنم. خریدهای سریع و دیر به دیر است. حوصله گشتن و انتخابهای خاص کردن ندارم. همین که لباسی بپوشم که راحت باشم برایم کافی است. یک لباس را صدجا و صدبار میپوشم و تا زمانی که صدای بقیه در نیاید که دیگر این لباست افتضاح است، میپوشمش. اما اتفاقی که برایم با مهاجرت افتاد چیزی غیر از رفتار همیشگیام است.برای دیدن و رفتن با ایرانیها نه زیاد، تقریبا (نه عینا) مثل قبل رفتار میکنم؛ اما در برخورد با غیرایرانیها روی لباسها و تیپم حساس میشوم. توی لباس انتخاب کردن مضطرب میشوم و حس میکنم باید در پوشیدن دقت بیشتری به خرج دهم. با اینکه اینجا آدمها تقریبا دقتی در پوشیدن لباس، آرایش صورت یا مو ندارند. خیلی برایشان علیالسویه است و همه راحت و کول میپوشند و آنقدر تیپهای عجیب و ناهمخوان زیاد است که آدم بینشان احساس راحتی میکند. چرا منی که در ایران هیچ رفتار پوششی به تخمم نبود حالا تغییر کردهام؟ برای خودم تعریف هویت بدون داشتن توانایی استفاده از زبان است. من در ایران نیاز نبود با ظاهرم شناخته شوم و آدمها بخواهند به خاطر ظاهر و نوع پوششم با من دوستی کنند ولی اینجا چون من هنوز الکنم و نمیتوانم آنطور که میخواهم خودم را معرفی کنم یا دیگران من را بشناسند، تیپ و ظاهر برایم اهمیت پیدا میکند. الان دیگر فکر و اندیشهام مهم نیست، چون راه ارتباطی شناساندن فکر و اندیشهام ناهموار است پس ترجیح میدهم حداقل از لحاظ ظاهری آراسته و مورد پذیرش باشم. جالب اینکه همه این اتفاقات به صورت ناخودآگاه برایم افتاد. وقتی برای اولین بار با دوستان خارجی قرار گذاشتیم از چند روز قبلش اضطراب لباسی را که میخواهم بپوشم داشتم و تا لحظه آخری که میخواستم راه بیفتم در حال عوض کردن لباس بودم. لحظه آخر به این فکر کردم که دوست دارم دیگران من را چطور بشناسند و پیش خودم گفتم دوست دارم آدمی اسپرت و صمیمی باشم. تا این حرف را به خودم زدم لباسم انتخاب شد و با اضطراب خیلی کم به دیدن دوستانم رفتم. پیش فرض ذهنیام این بود که من با زبانم نمیتوانم کسی را تحت تاثیر قرار دهم پس بهتر است ظاهرم طوری باشد که کمی دلپذیر باشم.
روان چه بازیهای عجیبی با ما میکند.