امروز حالم بهتر است. پریود که تمام میشود انگار به زندگی برمیگردم. انرژی دارم برای کار کردن. ذوق دارم برای ادامه دادن و از یک برزخ بودن و نبودن خلاص میشوم. البته همیشه این حال را تجربه نمیکنم. این روزها به خاطر نومهاجر بودنم و وضعیتی که دارم تمام اتفاقات برایم غلو شده است. میفهمم که یک سری چیزها سر جایشان نیست ولی توان کنترل کردن را ندارم. امروز با این که زیاد خوابیدم؛ اما بعد از دوش گرفتن و قهوه خوردن رغبتم به کار زیاد شد. درونم خوشحالم و الان که واژه «خوشحال»ی را نوشتم لبخند زدم. همین کافی است.
دیشب یکی از شاگردانم پیام داد که میشود فلان روز برویم باهم فلان برنامه؟ از دیدن پیامش خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه باید برایش بنویسم که دیگر نیستم ناراحت بودم. باورش نمیشد میگفت فکر کردم یک سفر تفریحی رفتهاید. گفتم نه عزیزم. چیز دیگری نمیشد گفت. اما از اینکه من را مناسب همراهی دیده خوشحال بودم.