یهو میم پیام داد و حالم را پرسید. خوشحال شدم. حالم خیلی بد نبود. همین را گفتم. گفتم که «خشمگین شدم. داد زدم. خزعبل گفتم و کمی آرام شدم؛ اما به همان روال قبلم.» صحبت را شروع کرد. از اضطرابم گفت. علایم را برایم بالا و پایین کرد. یهو شروع کردم به حرف زدن. از این گفتم که خانه پناهم است و برای همین نمیتوانم پا از آن بیرون بگذارم. گفتم که نمیدانم اینجا و این سر دنیا چه کسی هستم و این هیچکس نبودن آزارم میدهد. گفت باید تراپی را جدی بگیرم و خودش چون رابطهمان دوستی است نمیتواند کاری برایم بکند مگر اینکه روزی یکی دو ساعت از سر رفاقت باهم صحبت کنیم. نمیدانم وقتی از بیهویتیام گفتم گریهام گرفت یا وقتی شنیدم که او هم نمیتواند کاری برایم بکند. اما آنقدر گریه کردم که پیام دادم دیگر نمیتوانم حرف بزنم گریه امان را بریده. این حرف را ناخودآگاه برای جلب ترحم زدم؟ شاید. چون چند دقیقه بعدش گفت باهم پیام تصویری برقرار میکنیم. بگذار آزاد شوم، زنگت میزنم. الان از اینکه کی بهم زنگ بزند اضطراب گرفتهام. نمیداند حجابم را برداشتهام و نزدیکترین دوست مومنم است. روسری سرم کنم یا اینکه همانطور که پیش بقیه هستم باشم؟ اصلا کار درستی هست که با که هنوز در پستوی قلبم نوری دارد باز سر حرف و درد دل را شروع کنم؟ نمیدانم. مخصوصا اینکه از حال و روز او هم خبر ندارم. نمیدانم کجای زندگیاش است و چه میکند. این چند سال اخیر فقط حرف از من بوده و گوش از او.
بهخیر کند.