اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هجدهم

فردا امتحان دارم ولی مثل مرده‌ها نشسته‎ام روبه‌روی لپ تاپ و دهانم قفل شده است. حال منگی دارم. انگار جان از بدنم در رفته و غمی بزرگ روی تنم نشسته است. احساس سنگینی دارم روی سر و صورتم. دلم می‌خواهد بخوابم و تا بی نهایت با هیچ‌کسی صحبت نکنم. کاش می‌توانستم ماجرای هفته پیش را برای کسی تعریف کنم. شاید باری از روی دوشم برداشته می‌شد. کاش محرک ساده بیرونی وجود داشت که آدم به حرکت واداشته می‌شد. چقدر زندگی کردن سخت است. تا به ثبات می‌رسی ماجرای تازه‌ای شروع می‌شود و همه چیز در رنج اتفاق می‌افتد. هیچ محیط امنی همیشگی نیست و همه‌اش باید بیرون از دایره بازی کنیم. برای چنین زندگی‌ای تلاش کردن گاهی به نظرم پوچ است. باشد، رنج را می‌پذیرم اما توان ادامه با این همه درد را ندارم. پذیرفتن یک چیز است به دوش کشیدنش یک چیز دیگر.

من از نوجوانی رشد نکردم. هنوز مانده‌ام در هویت یابی. نمی‌دانم کیستم و چه باید بکنم. من فقط غرقم در غم و اندوهم که بسیاری اوقات حتی نمی‌دانم چرا غمگینم یا اندوه دارم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد