خیلی توی روانشناسی زرد میبینیم که انسان را محور همه چیز میدانند و در آدمها انگیزه خودخواه بودن را به حد اعلی میرسانند. تقریبا این خودت را دوست داشته باش را اندازه نگه نمیدارند. تا کجا باید خودم را دوست داشته باشم؟ تا ابد و تا انتهای کار. اما چگونگی بروزش و ارتباط با آدمها بعد از این دوست داشته شدن خود جایی است که معمولا آدمها اشتباه میروند. مثلا توان مدیریت کردن احساسات خود را ندارند، اما فقط میدانند که باید خودشان را دوست داشته باشند و نادیده نگیرند بعد سر هر مسئلهای به دیگران میرینند و احساس قدرت میکنند که بالاخره خودم را دوست داشتم و دیگری را نادیده گرفتم! من از این میترسم.
این روزها همهاش به این فکر میکنم آیا اینجا برای شخص من اهمیت دادن به خود برگشتن به ایران نیست؟ ادامه تحصیل و رفتن در کاری که به نظرم در آن میتوانم عالی باشم راه درستتری نیست؟ زندگی زناشویی و تعهد به همراهی تا کجای کار منطقی و عقلانی است. یادم میآید قبل از کرونا دوتا از دوستانم موقعیتی برایشان پیش آمد که یکی تهران زندگی کند یکی شهر دیگری. دختر در شهر خودش ماند و چون به کارش اهمیت میداد با شوهرش به تهران نرفت. یک سال و نیم جدا زندگی میکردند و هر دو آن موفقیتی که مدنظرشان بود به دست آوردند. تقریبا بیشتر آدمها کار دختر را نمیپسندیدند. خودخواهی دختر را بیش از حد و تنهایی شوهرش را دور از انصاف میدانستند. واقعا هم از نزدیک این روابط را آدم میبیند همهاش میخواهد قضاوتشان کند، شاید چون خودمان اینقدر رشد نداشتهایم که خودمان برای خودمان اهمیت داشته باشیم و وقتی میبینیم کسی اینقدر شجاعت دارد دلمان میخواهد متزلزش کنیم. انگ بچسبانیم و بگوییم رفتار ما درستتر است!