اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

بیست و ششم

امروز به شکل عجیبی هورنی‌ام. بعد از مهاجرت این اولین روزی است که اینطور عطش پیچیدن در آدمی را دارم. هنوز کاپ قاعدگی‌ام را استفاده می‌کنم و مثل محافظی از رحم و واژن و هرچیز زنانه‌ای رهایش نمی‌کنم. دلم بودن با وی را نمی‌خواهد. می‌خواهد اما فقط او برای من اورال برود و دیگر تمام بشود و من فقط لذت ببرم و حرف دیگری نباشد. مثل یک اسباب‌بازی. چقدر سینگل بودن اینجا قشنگ‌تر است. نیاز نیست به کسی لذت بدهی. خودتی و خودت. حالا که فکرش را می‌کنم حوصله استفاده از دست‌هایم را هم ندارم. همه این فعل و انفعالات نیاز به انرژی دارد که الان از توان من خارج است. فقط  حس می‌کنم آن پایین دارد جلز و ولز می‌کند. شاید رهایش کردم و شب در خواب خودش با ناخودآگاهم دست به یکی کردند و لذت را به من بخشیدند. شاید هم دست به زبان وی شوم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد