اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

بیست و هفتم

یکی از پسرهای همکلاسی دیروز پیام داد که من خیلی دلم می‌خواهد با شما آشنا شوم. بیشتر باهم صحبت کنیم و سر مسائل درسی گپ بزنیم. گفت خیلی از خردورزی و آگاهی زیاد شما خوشم می‌آید و از این ناراحتم که چرا اینقدر دیر به شما پیام دادم. من هم گفتم اوکی. بعد از چند دقیقه گفت به نظرم ما خیلی مشترکات داریم و من خیلی با شما به صورت کلی موافقم. گفتم اما من نیستم. من از طرفداری شما از موضوع جذب و انگیزش اصلا حمایت نمی‌کنم و مخالف سرسختش هم هستم. گفت مهم نیست. سر اینها بحث می‌کنیم! از من 5 سالی بزرگ‌تر است. بچه ده ساله دارد و از همسرش جدا شده. زیاد حرف می‌زند و به توسعه فردی و همه باید بهترین خود باشند و برویم با این اراجیف کون دنیا را پاره کنیم بسیار بسیار معتقد است. برایم جالب است. این الان چندمین نفری است که می‌خواهد با من به خاطر آگاهی‌هایم درباره‌ی رشته صحبت کند. مثل یک چالش می‌ماند. الان آن شاگرد جذابی‌ام که بقیه می‌خواهند از اطلاعاتش استفاده کنند. این پسره گفت من واقعا به شما حس خوبی دارم و از صحبت با شما ذوق زده‌ام. گفتم امیدوارم این حست پایدار باشد! گفتم که گاهی حوصله حرف زدن ندارم و گاهی هم به روش باشه تو خوبی پیش می‌روم. باز هم دلش می‌خواست و حرف بزند. حرف زد و شنیدم. از اینهاست که می‌خواهد بگوید حرفش درست است. توی کلاس‌ها معمولا زیاد حرف می‌زند اما کم چیز می‌خواند. از طرفی مورد غضب بقیه هم هست. از اینها که با لهجه تهرانی  و سلیس حرف زدن می‌خواهند کارشان را پیش ببرند و فکر می‌کنند با قانون جذب و قشنگ حرف زدن می‌توانند آدم‌ها را مجذوب خود کنند؛ اما بعد از مدتی همه را علیه خود می‌کنند. من هم گاهی سر کلاس از حرف‌هایش حرصم می‌گیرد. این آخری‌ها هم سر حضوری و مجازی بودن با بچه‌ها بحثش شد. حتی با چند از دخترهای گروه هم غیبتی پشت سرش کردم. اینکه یک دم حرف می‌زند و سخن‌پراکنی می‌کند.

این حرف‌ها چه چیزی را برایم تداعی می‌کند؟ اینکه آدم‌ها از محیط مجازی خیلی جذبم می‌شوند ولی در محیط واقعی قد و هیکل و قیافه‌ام را که می‌بینند آخرین گزینه‌شان من می‌شوم. یاد آن پسری می‌افتم که سیزده سال پیش در وبلاگستان گفت من امروز ساعت 3 ظهر می‌روم فلان جا. چه کسی می‌آید؟ گفتم من. خیلی استقبل کرد. رفتم و تا وارد کافه شدم و کنارش نشستم یکهو مانند کسی که میخ در کونش رفته باشد از جا جهید و عذرخواهی کرد و گفت جایی کار دارد! باورم نمی‌شد. چطور اینقدر با بی‌ملاحظگی آدم‌ها می‌توانند رفتار کنند؟ هرچند الان برایم خنده‌دار است اما ته این رفتارها برایم خراشی روی روان دارد که خودکم‌بینی‌ام را بیش از پیش تقویت می‌کند.

حالا همه اینها را بگذارید کنار نگاه وی به من که از صحبت با من می‌ترسد، من را چون دوستش داشتم انتخاب کرده است، و اوایل آشنایی‌مان، آن زمان که طفلی بیش نبودیم در عین صداقت گفت، قیافه‌ات مورد علاقه‌ام نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد