اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هفدهم

اوضاع روانی به شدت تخمی است. 

شانزدهم

واقعا نمی‌دانم برای نوشتن چنین چیزی که بر سرم رفت آماده‌ام یا نه.

نمی‌توانم. خیلی نوشتم و پاک کردم. اما هنوز برای خودم آنقدر تازه است که به زبان و کلمه نیاید. حتی نوبت فوری هم از تراپیستم نگرفتم. نمی‌توانستم برای او بگویم که بعد از ده سال میم توی صورتم نگاه کرد و بعد از شنیدن رنج این سال‌ها فقط عذرخواهی کرد.

پانزدهم

یهو میم پیام داد و حالم را پرسید. خوشحال شدم. حالم خیلی بد نبود. همین را گفتم. گفتم که «خشمگین شدم. داد زدم. خزعبل گفتم و کمی آرام شدم؛ اما به همان روال قبلم.» صحبت را شروع کرد. از اضطرابم گفت. علایم را برایم بالا و پایین کرد. یهو شروع کردم به حرف زدن. از این گفتم که خانه پناهم است و برای همین نمی‌توانم پا از آن بیرون بگذارم. گفتم که نمی‌دانم اینجا و این سر دنیا چه کسی هستم و این هیچ‌کس نبودن آزارم می‌دهد. گفت باید تراپی را جدی بگیرم و خودش چون رابطه‌مان دوستی است نمی‌تواند کاری برایم بکند مگر اینکه روزی یکی دو ساعت از سر رفاقت باهم صحبت کنیم. نمی‌دانم وقتی از بی‌هویتی‌ام گفتم گریه‌ام گرفت یا وقتی شنیدم که او هم نمی‌تواند کاری برایم بکند. اما آنقدر گریه کردم که پیام دادم دیگر نمی‌توانم حرف بزنم گریه امان را بریده. این حرف را ناخودآگاه برای جلب ترحم زدم؟ شاید. چون چند دقیقه بعدش گفت باهم پیام تصویری برقرار می‌کنیم. بگذار آزاد شوم، زنگت می‌زنم. الان از اینکه کی بهم زنگ بزند اضطراب گرفته‌ام. نمی‌داند حجابم را برداشته‌ام و نزدیک‌ترین دوست مومنم است. روسری سرم کنم یا اینکه همان‌طور که پیش بقیه هستم باشم؟ اصلا کار درستی هست که با که هنوز در پستوی قلبم نوری دارد باز سر حرف و درد دل را شروع کنم؟ نمی‌دانم. مخصوصا اینکه از حال و روز او هم خبر ندارم. نمی‌دانم کجای زندگی‌اش است و چه می‌کند. این چند سال اخیر فقط حرف از من بوده و گوش از او. 

به‌خیر کند.

چهاردهم

دوباره آن ور حسودم بیرون زده است. به شکل عجیبی به وی حسودی می‌کنم. از حرف‌هایی که می‌زند خشم می‌گیرم و دلم می‌خواهد در اولین فرصت خشم را با زبان بهش حالی کنم. وقتی می‌گوید فکر نمی‌کردم دوستی از آمریکای لاتین یا پاکستان یا چین داشته باشم اعصابم می‌ریزد بهم. اولش خوشحالم که او خوشحال است اما بعدش جانم بالا می‌آید که من توی این خانه روی تخت افتاده‌ام و فقط سرم در شبکه‌های مجازی است و او بیرون از این خانه دارد رشد می‌کند. چیزی تقصیر او نیست. همه‌اش به خودم برمی‌گردد اما آن بخشی از وجودم را که نمی‌توانم کنترل کنم همه‌اش می‌رود سر حسادت و زخم زبان زدن و ریدن به زندگی. چند روز قبل که با میم حرف زدم گفت دو دستت را مشت کن و بهم فشار بده. چه اتفاقی می‌افتد؟ دردم گرفته بود. گفت حالا ببین روانت به چه روزی افتاده. داری همه چیز را چنان به خودت سفت و سخت می‌گیری که دردش به زودی منفجرت می‌کند. و همین هم شد. حالا این انفجار را سر وی می‌ریزیم. تراپیستم که در تعطیلات نوروز است. با میم هم نمی‌خواهم حرف بزنم. وی هم که اصلا نمی‌تواند بشنود و حتی اگر بتواند خودم نمی‌خواهم. واقعا درمانده‌ام. کلی دوست و رفیق هم در این مقاطع و با این دردهایی که من دارم و با روحیه محافظه‌کارانه‌ام به درد نمی‌خورند. شده‌ام شبیه نوجوان‌های 15 ساله. در برزخم. همه‌اش می‌خوابم. برعکس زمانی که ایران بودم و این یک سال اخیر خواب به اندازه داشتم، صبح‌ها زود بیدار می‌شدم و بعد از مدت‌ها توانسته بودم چند کیلو وزن کم کنم. حالا اینجا پر خوابم. نمی‌توانم خوردنم را کنترل کنم و از این می‌ترسم که از این همه نشستن و خوابیدن دوباره به آن درد عجیب کمر مبتلا شوم که با هر نفس کشیدنی انگار جانم از جسمم در می‌رفت.

چهار دیواری خانه مسخم می‌کند. ترس می‌اندازد در جانم و با دست‌های سیاهش شانه‌ها و پاهایم را محکم چسبیده که بیرون نزنم. من آدم تنها بودن در خانه‌ام، آدم تنها بودن در محیط باز نیستم. چون از قضاوت دیگری می‌ترسم. می‌دانم هیچکسی در این طرف دنیا تنها بودن من به تخمش نیست، اما اعتماد بنفس تنها بودن در بیرون را ندارم. حالا که دیگر پریود نیستم چه مرگیم است. دلم می‌خواهد از پنجره بیرون بپرم. گاهی دریا را که می‌بینم دلم می‌خواهد در سیاهی‌اش غرق شوم. خیلی وهم‌آلود است. خیلی. 

سیزدهم

امروز حالم بهتر است. پریود که تمام می‌شود انگار به زندگی برمی‌گردم. انرژی دارم برای کار کردن. ذوق دارم برای ادامه دادن و از یک برزخ بودن و نبودن خلاص می‌شوم. البته همیشه این حال را تجربه نمی‌کنم. این روزها به خاطر نومهاجر بودنم و وضعیتی که دارم تمام اتفاقات برایم غلو شده است. می‌فهمم که یک سری چیزها سر جایشان نیست ولی توان کنترل کردن را ندارم. امروز با این که زیاد خوابیدم؛ اما بعد از دوش گرفتن و قهوه خوردن رغبتم به کار زیاد شد. درونم خوشحالم و الان که واژه «خوشحال»ی را نوشتم لبخند زدم. همین کافی است.

دیشب یکی از شاگردانم پیام داد که می‌شود فلان روز برویم باهم فلان برنامه؟ از دیدن پیامش خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه باید برایش بنویسم که دیگر نیستم ناراحت بودم. باورش نمی‌شد می‌گفت فکر کردم یک سفر تفریحی رفته‌اید. گفتم نه عزیزم. چیز دیگری نمی‌شد گفت. اما از اینکه من را مناسب همراهی دیده خوشحال بودم.

دوازدهم

نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم

که آفتاب بیاید

نیامد.

رضا براهنی

یازدهم

دیشب میم پیام سال تحویل داد. خیلی خوشحال شدم. روز قبلش پیش خودم دل دل می‌کردم که پیامش بدهم یا نه. ندادم. چه خوب که پیام ندادم و خودش حالم را پرسید. هرچند اول فکر کردم یک تبریک سال نو معمولی است. بعد دیدم پرسید چطوری؟ و یک ساعت باهم حرف زدیم. آخرش گفت: «می‌خواهی جدی روی گره‌هایت کار کنیم؟ البته اگر تغییر انتخابت است» گفتم تصمیمم به تغییر است. اما بعد راجع‌به این صحبت می‌کنیم. پیش خودم فکر کردم این باز کردن گره‌ها یعنی با میم در اتاق درمان بودن. الان خودم هفتگی با تراپیستم ارتباط دارم ولی روش میم و تراپیستم باهم فرق دارد. از طرفی بخاطر احساسات من نسبت به میم درست است که خودم را بسپارم به او؟ در این دوسال فکر می‌کردم از این احساسات عبور کرده‌ام. اگر نکرده باشم چی؟ فقط نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم و حالم بدتر می‌شود. البته چیزی که قلقلکم می‌دهد هزینه تراپیست خودم است که باز افزایش پیدا کرده. من اینطرف دنیا بدون درآمد ریالی (درحقیقت بدون هیچ درآمدی) با کمی پولی که در حسابم در ایران گذاشته‌ام چطور هزینه درمان را بدهم؟ چه پیشنهاد عجیبی کرد. حالا باید چه جوابی بدهم را نمی‌دانم.

خلقم پایین است از وی عصبانی‌ام. پریود ضعیف و عصبی‌ام کرده و باران که امان چرخیدن در شهر را نمی‌دهد.