صبحها که از خواب بلند میشوم، دلتنگم. اگر سر از توییتر و اینستاگرام در بیاورم با هر محرکی دلم میخواهد گریه کنم. اضطراب رهایم نمیکند و غمم زیاد است. اما باید به خاطر وی لبخند بزنم و بگویم ما میتوانیم. هر روز آیه یاس میخواند. هر روز از روز قبل از خودش ناامیدتر میشود و من باید مثل یک ناجی سر برسم و بگویم اشتباه میکند. واقعا هم اشتباه میکند. تواناییاش زیاد است و اعتماد بنفسش پایین. بدتر از همه مادرش، که خیلی هم دوستش دارم، است. حمایتش مالی است فقط. نمیداند نباید از سر آن دنیا به پسرش بگوید تو که شانس نداری، تو که هرجا بروی فلان میشود، یا بمیرم برای بچهام که همهاش به در بسته میخورد. نمیدانم مکانیزم دفاعیاش است در برابر نبود پسر عزیزش یا همیشه این حرفها را میزده و من کم میشنیدم. هرچند قبلا هم از حرفهای پدر و مادرش حالم بد میشد، اما الان برایم جور دیگری است. چون الان فقط من هستم که کنارش میتوانم دلداریاش دهم یا حرفهایش را بشنوم. نه دوست نزدیکی کنارمان هست نه همزبانی. بدتر از همه جلسات رواندرمانیاش هم بد پیش میرود. جوری شده که نسبت به درمانگرش خشم دارم. چرا بعد از 10-12 جلسه هنوز مقاومت وی را نشکسته؟ چرا کاری نمیکند که وی راحت حرف بزند و پشت تلفن مانیفست برای درمانگرش صادر نکند؟ و اینقدر جلسات بد پیش برود که وی بگوید من واقعا نیاز به درمانگر ندارم، هر وقت با توام حالم خوب است. همه حرفهایم را به تو میزنم و چی بهتر از این؟ اما وی نمیداند که چه بار سنگینی روی دوش من میگذارد. اصلا از خودش میپرسد که الفی دلش میخواهد حرفهای من را بشنود یا نه؟ حرفهایش اضطراب و غمم را بیشتر میکند. من نمیخواهم از ناتوانیهایش بشنوم. نمیخواهم بدانم تنها هستم. نمیخواهم بدانم خودم تکیهگاهم و هیچ پشتی ندارم. من از این رویهی یک طرفه خستهام. دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم؛ اما این همه ضعف آن هم در این موقعیت و در این حال بد تحملش برایم سخت است.
پ.ن: وسط هر نوشتهای گریهام میگیرد. باز خوب است تنها هستم.
به ساعت ایران الان ساعت 5:30 صبح است. اینجا که من نشستم، موبایلم ساعت 10 صبح را نشان میدهد. خیلی اختلاف ساعتی نیست، اما همین هم به کرختی و بیچارگیام اضافه میکند. مثلا جواب هرکسی را در واتسپ میدهم، پاسخی از او نمیگیرم. همه چیز فریز شده است و تا زمانی که آدمها بیدار شوند برایم ساعتها طول میکشد. دلم میخواهد با بعضیها حرف بزنم، اما نه دستم به تایپ کردن میرود نه دهانم به حرف زدن باز میشود. امروز وی روز اول کاریاش است. من تنهام و استرس یک سال این تنهایی را به دوش کشیدن به جانم افتاده است. چه باید بکنم؟ ترس بیرون رفتن دارم. از گم شدن، از نفهمیدن حرف و زبان دیگری، از نگاه دیگری میترسم. بدجور به وی وابسته شدم. هر وقت او باشد همه چیز خوب است. میتوانم در خیابانها راه بروم، میتوانم کمی با مردم ارتباط بگیرم ولی بدون او کاملا ناتوانم. همان اتفاقی که در زندگی کردن در تهران برایم افتاد. هیچوقت یادم نمیرود؛ هفتهی اولی که تهران بودیم و مادرم همراه بود پیشنهاد کرد برویم بیرون کمی دور بزنیم. مادرم هیچ ترسی نداشت. اما من؟ از شدت ترس و اضطراب نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. موبایلم را چسبانده بودم به سینهام و سرم را اینقدر خم کرده بودم که ببینم مسیر در نقشه گوگل از کدام سمت است. عصبی بودم و هر قدم اشتباهی که برمیداشتم عصبیترم میکرد. از خیابان بهار به زور خودم را کشاندم سر هفت تیر، هر چقدر خیابان بزرگتر میشد ترس من هم از خیابان و مردم و اتمسفر و هرچه که بود بیشتر میشد. تابه حال خودم را آنطور زبان و ذلیل ندیده بودم. مادرم میخواست جلوتر برود، میخواست بیشتر ببیند، اما من نمیخواستم. میترسیدم. دستش را کشیدم و با تشر برش گرداندم. الان گریهام گرفت. یاد مادرم و حال بد آن روزم، حال الانم را خرابتر کرد.
چند روز پیش چیزی نوشتم. از یک عشق قدیمی که گاهی بهش پیام میدهم و حرف میزنیم. بیشتر از این گفته بودم که دیگر مثل قبل نیست. نه توجهش نه مصاحبتش نه هیچ چیز دیگرش. بیشتر شده است یک آدم غریبه که گاهی حال و سراغ هم از من میگیرد و گاهی اگر خودم بخواهم به حرفهایم گوش میدهد. شاید بد نباشد این روند. هرچند دلم توجه بیشتری میخواهد و روزگار خوشتر و در این روزهایی که در غربت حالم ناجور است بودن او و پیامی که خودش بهم بدهد، فضا را برایم تحملپذیرتر میکند؛ اما این اتفاق دیگر مثل سالهای قبل نمیافتد و فقط میتوانم بگویم چه باک! با تراپیستم حرف زدم. روز و ساعتم را تغییر داد و خیلی برایم عجیب است که هرچقدر میخواستم برایش بنویسم واقعا به بودنتان نیاز دارم دستم نمیرفت به تایپ کردن. آخرش هم ننوشتم. وقتی پرسید حالم چطور است فقط گفتم ممنون. نمیدانم انتظار دیگری هم داشت یا نه. اما هرچه بود من نمیتوانستم برایش خودم را شرح دهم یا از نیازم به او بگویم. تراپیستم بهترین اتفاق این دو سال اخیرم است. این مهاجرت ناخواسته خیلی من را ترساند اما یادآوری بودن او دلم را گرم میکند. البته این سه هفته که آمدم به خاطر نداشتن فضای خصوصی نتوانستم جلسات را برگزار کنم ولی همین که ته ذهنم به بودنش امیدوارم برایم کافی است.
حالا که از قرنطینه درآمدیم و گشتی در شهر زدیم، حس بهتری نسبت به این شهر و مردمش دارم. هرچند هنوز تنها خودم به خیابان نرفتهام که بدانم حال و روزم بدون وی چطور است. آیا از پس خودم برمیایم یا مانند آن شش ماهی که از شهر خودم به پایتخت رفتم گلوله میشوم در خود و روزها و روزها و روزها در خانه میمانم.
رفته است دوش بگیرد. دیروز از صبح تا شب پای سیستمش بود. ران میگرفت. نمیدانم چیست دقیقا ولی کل زندگی ما، چه در دورهی دانشجوییاش چه زمان کاریاش به ران گرفتن گذشت. ساعتها نشستن و حل کردن و خواندن و کشف کردن و در آخر هم ران گرفتن. حالا شاید کارهای دیگر هم میکرده؛ اما چیزی که در جواب سوالهای من میگوید، یک کلمه است: ران میگیرم. گاهی هم فکر میکنم جوری دارد میگوید: تو که نمیفهمی چرا خودت را درگیر میکنی؟ اما نمیداند وقتی خلق من پایین است، کاری ندارم بکنم و او در روزهای تعطیل هم مینشیند سر کار من باید راهی برای حرف زدن با او پیدا کنم. البته که همیشه هم به بیراه رفتهام. دیشب چون از شش صبح پای سیستمش بود ساعت 9 رفت توی رختخواب. چراغ را خاموش کرد و گوشیاش را روشن. من هم همینطور زل زده بود به گوشیای که از صبح یک لحظه هم از دستم نیفتاده بود. گفتم: شام نمیخواهی؟ علاقهای نداشت. همهاش به این فکر میکردم که تا سه روز دیگر هر روز صبح تا شب که باید برود سر کار و من توی خانه، در کشوری که فرسنگها از خانهام دور است، دقیقا باید چه گهی بخورم؟ مخصوصا الان که به خاطر شرایطم تراپیام کنسل شده، خلقم پایین است و دستم به هیچ کاری نمیرود. وی واقعا در دنیای خودش است. دنیایی که کمتر برای من جایی دارد. کاش حداقل به جایی که دلش میخواهد برسد.
دیشب بیشتر خوابم حول این وبلاگ و دیده شدن توسط آدمهایی بود که دلم نمیخواست. اینکه دیگری از حرفهای مگوی من بشنود اینقدر برایم رعبآور است که این ترس در خواب رهایم نمیکرد. دقیقا خوابم این بود که آمدهام سر وقت اینجا و دیدم که 16 نفر برایم کامنتگذاشتهاند که وای خواندیمت. یا اِلف جان چقدر خوشحالیم داری مینویسی و آن دختری که خودش هم وبلاگ مینویسد و بدجور ارتباط با او حالم را بد میکند، میخواهد از من حمایت بکند. عزیزم و جانم میکند و لحن حرفهایش تیزی دارد. بُرندهاست و حال بد کن. انگار میخواهد تو را تحلیل کند و بگوید بیچاره تو فلانی و بهمان. حوصله ندارم فلان و بهمانش را بشکافم.
یک ترس دیگری هم در جانم است. حالا که آمدهایم این سر دنیا یاد آن پسر توی توییتر میافتم؛ طاها. همان که اول در کشتی کار میکرد و ناراضی بودو بعد رفت برنامهنویسی یاد گرفت و شرکت زد و کارش کلفت شد. با زنش به ترکیه مهاجرت کردند که بروند جای دیگری ولی کرونا افتاد به جانشان و طاها تمام کرد. فکر کردن به اینکه کلی راه طی بکنی و بخواهی زندگی جدیدی را شروع کنی و بعد یکهو همه چیز تمام شود، وحشتناک است. آدمها با هزار امید و ناامیدی راهی را پی میگیرند و بعد آن شکست که وسطش میافتد همه چیز نابود نابود میشود؛ هم امیدت هم ناامیدیات. اگر اینجا که هستیم این شکست بیفتد وسط راه ما چی؟ هرچند برای من هنوز راهی نیست و فقط تماشاگر راه وی هستم، اما همان هم. دلمان مگر به بودن دیگری خوش نیست؟ اگر در این اوجگیری نمیدانم چندم پاندمی حتی یکیمان مبتلا شود چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ مرگ که دیگر چارهای هم ندارد.
پ.ن: بدون اینکه صفحه را جاستیفای کنم حس خوبی به نوشته ندارم.
ده دقیقه مانده تا کلاسم شروع شود. به ساعت ایران 17:52 دقیقه است و به ساعت این کشور جدید 22:22 دقیقه است. وی خواب است و من یکهو به یاد دوره نوجوانی دلم خواست بنویسم. وبلاگ را سرچ کردم. اول بلاگفا آمد که خاطره چهارده سال قبل که برای اولین بار وبلاگنویسی را شروع کردم زنده کرد. ردش کردم. نمیخواستم در آن قالب بلاگفایی و قوانین فلان و بهمان اسلامی باشم. بلاگاسکای برایم خاطره بد نداشت. حداقل تا الان ندارد. توی انتخاب اسم و همه اینها هم ماندم، اصلا نه به اسم فکر کرده بودم و نه به اینکه میخواهم در این وبلاگ چه کنم. من میخواهم فقط بنویسم. مخصوصا الان که تنهاتر از قبلم. سه هفته است تراپی نداشتهام و در کشور غریب خودم را بیهمهچیز دیدهام؛ اما گفتم به درک بگذار چیزی بگذارم و بگذرم و بنویسم. کاش بنویسم.