این چند وقت اخیر تراپیهایم به شدت سنگین است. به آگاهیهایی میرسم که مغزم را منفجر میکند. به تراپیستم گفتم الان نیاز به مسکنی دارم که آرامم کند نه اینکه آنقدر با خودم مواجه شوم که تحمل بارش اینقدر سنگین شود. خیلی خستهام. کارهایی میکنم که اوضاعم را بد از بدتر میکند. دیروز تولد وی بود. هیچ کاری نکردم. بهش گفتم دلم میخواست برایت کیک بخرم، گفت خودم هم فکر کردم برایم خریدی. چرا نخریدم؟ بیدلیل. حال و حوصله بیرون رفتن را نداشتم. دلم میخواست شیملس را ببینم. دلم میخواست فراموش کنم کجاام. دلم میخواست فراموش کنم که اولین سال است که استقلال مالی ندارم و نمیتوانم برای وی چیزی بخرم. دلم نمیخواست از روی کمد پولی که او درآورده را بردارم و بروم برایش کیک بخرم. من در تک تک سلولهایم به همه آدمها وابستهام بعد نمیدانم از کدام گوری این فکر به ذهنم میرسد که پول او را نباید استفاده کنم. من نیاز کار دارم. نیاز به این دارم که باید درسم را بخوانم. نیاز به خواندن زبان و مدرک گرفتن دارم. نیاز دارم آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم روی تراپیهایم کار کنم. من خستهام. اخبار ایران داغونم کرده است. به توییتر نگاه میکنم و گریه میکنم. یاد مادری میافتم که همه خانوادهاش را در متروپل از دست داده است و من اینجا با کسشعرهای مهاجرت سر میکنم. من خستهام از گریه کردن. خستهام از این دوست ایرانی نکبتی که فقط وجهاشتراکش با ما ایرانی بودن است در این غربت و از هر چیزی ناراحت میشود به هرچیزی حسودی میکند و حتی نمیتوانم جلویش سیگاری بکشم.
دلم برای مادرم و بغل کردنش تنگ است. دلم برای خواهرانم تنگ است. دلم برای شهرم، برای هر کثافتی که آنجا بود تنگ است.
با میم حرف زدم. بیست دقیقه بعد قطع کردم. نمیتوانستم حرف بزنم. هرچقدر خواستم او حرف بزند، نزد. فقط خواست درد مرا بشنود. اما من فقط گریه کردم. گند میزنم به همه چیز. کاش تمام میشد. همه چیز تمام میشد.
حتی از صرافت اینجا نوشتن هم افتادم. البته برایم چیز عجیبی نیست. مثل هزار و یک اتفاق دیگری که شروع میکنم اما وسطش دیگر انگیزهای برای ادامه دادنش ندارم. این هم به همان حال. چند روز پیش با میم باز حرف زدم. حالم نسبت بهش منطقیتر شده است و حرفهایش کمکم کرد. واقعا کمکم کرد. بعد از حرف زدن با او توانستم بیشتر خودم و غمم را ببینم و راحتتر با وی حرف بزنم. وی هم تشویقم کرد که با میم حرف بزنم تا بتوانم خودم را بهتر و بیشتر تحلیل کنم. گرفتاری عجیبی است. مهاجرت، رها کردن زندگی و دوستان و در نهایت رها کردن آن خودی که دوستش نداری در جهت ساختن خودی که دوستش داری.
بالاخره باران چند ساعتی است قطع شده است. آفتابی نیست، اما نور امیدوار کنندهای به خانه میتابد. امید دارم امروز به خاطر نور حالم کمی بهتر باشد. دیروز که فقط به گریه و غم و لذت جسمانی و دیدن سریال گذشت. یک روز تباه. کاش امروز بنشینم سر کارهایم و کمی پیش بروم، اگر این فکرهای غمگنانه بگذارد.
دیروز سه ساعت با میم حرف زدم. تصویری. تمام وجودم پر از شور و شعف حرف زدن با او بود. گریه کردم، خندیدم، غم وجودم را گرفت، دست و پایم یخ کرد، برایش از تاریکترین وجوهم حرف زدم، اما آن شعف و شوق حرف زدن با او ازم جدا نشد. آخر حرفهایمان وی آمد خانه. فکر کنم از اینکه داشتم با میم حرف میزدم معذب شد. گفت ببخشید مزاحمت شدم گفتم نه آخرش است و دوباره شروع کردم به صحبت کردن با میم و عجیب اینکه وی ماسکش را درنیاورد. هول شده بود. نمیدانست باید چه کار کند. میداند که با میم حرف میزنم. میداند که نزدیکترین دوستم است، اما نمیداند چه شد که احساس کرد وارد فضای خصوصی من شده است. واقعا هم شده بود، بدون اینکه بخواهد. بعد از پایان حرفم به این فکر کردم چرا نیامد با میم احوالپرسی کند؟ چرا خودم نگفتم؟ فضای عجیبی شد. عجیبتر اینکه میم هم داشت همان موقع میگفت تو هنوز مشکلاتت را با من حل نکردی. من مشکلاتم را با هیچکس حل نکردم.
چنان روزم به گریه گذشت که سردرد و تهوع رهایم نمیکند. امروز در تراپی چنان با واقعیتی روبهرو شدم که روزها و روزها باید در سکوت به آن فکر کنم تا بتوانم حلاجیاش کنم. روزهای سختی است. کاش بتوانم بگذرم.
هر روز رابطهمان پیچیدهتر میشود. این چند روز به این گذشت که من به او اصرار کنم از حرف زدن با من نترسد و بنشینیم با هم حرف بزنیم. کارش البته زیاد است و همهاش ذهنش درگیر دانشگاه. اما این وسط من هم با این همه تنهایی و رخوتی که دارم باید حرکتی از خودم نشان دهم و پیگیر رابطه باشم وگرنه میدانم که رهایش میکنم. آنقدر رهایش میکنم که باز همه چی برمیگردد به اینکه من چشم روی هرچیزی ببندم و او از هرچیزی ناراحت باشد و گاهی تنی به هم بزنیم و روزگار بگذرانیم. چند شب پیش با میم حرف زدم. زیاد هم حرف زدم. تا به حال از مشکلاتم با وی نگفته بودم. کامل حرفهایم را شنید و جوری تحلیل کرد که دلم میخواست پیشم بود و بغلش میکردم! گفت جای خوبی از رابطه نایستادید. تا دیر نشده زوج درمانی را شروع کنید. هرچند باید در این رابطه با درمانگر خودم حرف بزنم؛ اما همین که به وی گفتم باید زوجدرمانی را شروع کنیم گارد گرفت و گفت نه! گفت تو اصرار کردی که بروم پیش روانکاو و دارم میروم پس تغییراتم را بپذیر!
تغییراتت را بپذیرم؟ تغییرات من را چرا تو نمیپذیری؟ دیشب میگفت زندگی با گذشت سرپا میماند، تو عوض شدی و گذشتت را از دست دادی. خودخواه شدی. باورم نمیشد چنین حرفی بزند. حالا که کمی، خیلی کم دارم به خودم توجه میکنم و خودم هم برای خودم میخواهد مهم شود، شدم خودخواه؟ یاللعجب از این انسان. باز دوباره مثل چند ماه پیش گفت نمیخواهم از تو با این روند خودخواه شدنت بچهدار شوم. مگر من میخواهم؟ انتظار شنیدن هرچیزی را داشتم غیر از این. و برایم این تعجبآور است که چرا با این همه مشکل و این همه نخواستن من حاضر نیست کاری بکنیم. واقعیتش من باید حتما از او بشنوم که من را نمیخواهد که میخواهد جدا شویم. خودم به تنهایی توانش را ندارم. برای همین دلم میخواهد حتما زوج درمان را امتحان کنیم و گزینه آخر نبودنمان کنار هم باشد.
کاش از خر شیطان پایین بیاید.
دیشب بعد از مدتها باهم خوابیدیم، آن هم به خواست من. وی چندبار در این چند روز درخواستم را رد کرده بود؛ اما بالاخره دیشب بعد از اینکه یک بار بوسیدنهایم را نادیده گرفته بود و زیر لب گفت اصلا حوصله ندارم بالاخره آخر شب راضی شد. کاری نکردم. خودش پیش قدم شد. اما هر کاری که میکردم نخواستنش توی چشمم بود. نمیدانم چرا خیلی برای او این حق را قائل نیستم که روزی نخواهد سکس کنیم. خودم را دراین مورد کاملا محق میدانم و خیلی روزها خودم را کنار میکشم و اصلا دلم نمیخواهد حتی دستم را بگیرد. و موضوعی که اذیتم میکند این است که او وقتی کنار میکشد مسئله من هستم. یعنی من به خودم ربطش میدهم درصورتی که شاید اینطور نباشد. هرچند نخواستن این روزهایش کاملا برمیگردد به بودن من. خودش گفت. گفت خیلی نیاز به سکس دارم؛ اما نه با تو. من هم مثل همیشه گفتم درکت میکنم. صدای درونم میگفت: «حق دارد. چه چیز تو را دوست داشته باشد؟ همین که این چند سال هم با تو بوده خیلی است. این همه دختر زیبا با هیکل آنچنانی بیاید با تو که چند وجب بیشتر نیستی!»
وی همان ماههای اول آشناییمان یک روز به من گفت راستش قیافهات آن چیزی نیست که من دوست داشته باشم. تو توی تایپ من نیستی اما سرزندگی و اخلاقت را دوست دارم و این برایم کافی است و من احمق هم سر تکان دادم که درکت میکنم. طبیعی است. آدم باید منطقی باشد. چرا؟ چرا اینقدر تخریب شدن خودم را عادی میدانستم. نمیدانم. میترسیدم وی هم من را مثل میم پس بزند؟ میترسیدم طردم کند؟
بنده خدا وی که به خاطر سرزندگی و شادابیام من را انتخاب کرد، این سرزندگی شاید دو سه ماه بود. بعد من آنقدر در شوک بودن با او و جدا شدن از میم بودم که سه چهار سال اول زندگیمان را با افسردگی طی کردم. وی فقط به خاطر مرام و دلسوزی با من ماند و حالا او هم مثل من به این نتیجه رسیده که باید خیلی چیزها را با خودش حل کند تا بتواند به این زندگی ادامه بدهد. هرچند او اصرارش به بودن ولو بدون سکس خوب و حال خوب است. چون فکر میکند بعد از من با هیچکس نمیتواند وارد رابطه شود. او رابطهای را میخواهد که کسی دوستش داشته باشد. مثل من باشد که از ترس طرد نشدن همه را دوست دارد.
این همه حقیر بودنم از کجا میآید؟ چرا نمیتوانم کمی عزت نفس داشته باشم؟ چرا اینقدر ذلیل و زبانم در ارتباط با آدمها؟