گاهی رابطهام با وی عجیب میشود. در عین اینکه دوستش دارم نمیتوانم حضورش را تحمل کنم. اکثر اوقات دوست ندارم حرف بزند. در حقیقت دوست ندارم تحلیل سیاسی اجتماعی اقتصادی بدهد، حوصلهام از حرفهایش سر میرود. دلم میخواهد سکوت کند و من فقط نگاهش کنم یا در آغوشش بگیرم. صبحها که خواب است دوست دارم سر و صورت و گوشش را بوسه بزنم. دوست دارم فقط نگاهش بکنم. حتی برای سکس کردن هم بیشتر دوست دارم فقط بغلش کنم، گردن و سینهاش را بو کنم؛ اما بیشترش نه. عشقورزی برایم اینطور دلپذیرتر است. گاهی عذاب وجدان میگیرم از این نگاهم. حس میکنم فقط تن و جسمش را میخواهم، آن هم با برداشتی که خودم میخواهم، نه برداشتی که شاید او هم بخواهد. از شوخیهایش خوشم نمیآید. گاهی شوخیهایش برایم آزار دهنده میشود، مخصوصا آن شوخیهایی که تهمایه جنسی دارد. همیشه هم توی ذوقش میزنم. میگویم این حرفت چندش بود، یا بدم آمد، یا بسس دیگر چقدر لوده بازی میکنی. اصلا چرا نسبت به یکسری از شوخیها اینقدر گارد دارم. برای خندیدن به هرچیزی قبلش کلی بالا و پایین میکنم. تقریبا کمتر چیزی به خنده میاندازد من را. در جمعها معمولا به خنده دیگران خندهام میگیرد و اگر هم حتی به آن خندهها، نخندم، خندهسازی میکنم. حالا که فکرش را میکنم در اکثر مواقع در رابطه با وی و دیگران خندهسازی میکنم. هرچند فکر میکنم بیشتر این خندهسازیها از سرکوب ناخودآگاه بعضی از رویدادها میآید. توان به سطح خندیدن یا لذت بردن از هرآنچه هست را از دست دادهام. فکر کنم از یک جایی به بعد سعی کردم، کمتر بخندم و کمتر از شوخیهای «همینطوری» خوشم بیاید. از یک جایی به بعد خندیدن به هرچیزی برای سبکسری بود، برایم نادانی بودم، برایم کم ارزشی بود. اما آنقدر غرق در استانداردسازی خودم شدم که حالا سخت میتوانم از خط و خطوطی که برای خودم رسم کردم بیرون بزنم. با روانم چه کردم؟ هم با روان خودم هم با روان وی. آنطور که به اون حس بد میدهم بعد از هر شوخی، آنطور که خودم را سفت میگیرم و توان خنده را از خودم گرفتم. هرچیزی هست، انگار در رابطه به وی شکاف بزرگی ایجاد کردهام. من تحمل این همه برونریزی شادانه و درست کردن جکها خندهدار از طرف او را ندارم. من اصلا توان شنیدن او بدون آنکه احساس کنم نباید درباره این موضوع و آن موضوع صحبت کند، ندارم. این چه دوست داشتنی است، نمیدانم.
دیروز بعد از اینکه اینجا کمی چیز نوشتم، مستاصل روی تخت دراز کشیدم. یکی از پادکستهای آذرخش مکری را گذاشتم و جوری غم وجودم را گرفت که دلم میخواست چشمهایم را ببندم و دیگر باز نکنم. چشمها را آرام بستم و خوابم برد. با اینکه صبحش این همه خوابیده بودم؛ اما باز هم غم و اضطراب به شکل خواب درآمد و یک ساعتی خوابیدم. بعد که بیدار شدم، جانی در بدنم نبود که بلند شوم، چیزی بخورم، آبی به صورتم بزنم. دلم میخواست گریه کنم، فکر کنم حتی توان گریه هم نداشتم. به زور و زحمت از جا بلند شدم، سرم گیج میرفت. دستم را گرفتم به کمد و رفتم سمت دسشتویی. اینجا آنقدر کوچک است که برای رسیدن به هرجایی دو قدم کافی است. کمی دستم را خیس کردم و از سرگیجهام کم شد. خرما و کره بادام زمینی را خوردم و گوشی را برداشتم و آهنگهای زرد را پلی کردم. کمی حواسم جمع شد. شروع کردم به شست و شو و پخت و پز. حالم بهتر شد. انگار عملی انجام داده بودم که کمی از لختی و رخوت در بیایم. غذا را که آماده کردم لباس پوشیدم و بعد از مدتها تنهایی از خانه بیرون زدم. اولش کمی خودم را منقبض کرده بودم. ترس الکی هم توی بدنم بود. احساس میکردم تمام دنیا به من نگاه میکنند، اما چیزی که چشمهایم میدید این بود که آدمها سرشان به خودشان گرم است. راه رفتم. ادامه پادکست دکتر مکری را پلی کردم و راه رفتم. همان راهی که اگر دوست ایرانیام هم بود همان راه را میرفتیم. حتی برنامه استراوا را هم روشن کردم. بعد از مدتی بدنم را شل کردم. حال خوبی داشت. خیلی راه رفتم. بعد که دور زدم که به خانه برگردم، یکهو آسمان روشن شد. برق میزد با صدای وحشتناک، اطرفم را نگاه کردم خالی از مردم شده بود. کشتیهای وسط آب همه تلو تلو میخوردند. باد شدید میآمد، باران هنوز قطرهای بود. بعد یک رعد بزرگ و سیلابی که از آسمان راه افتاد. غریزی دویدم. فقط میدویدم. دویدنی از سر رهایی. خیس و خنک شده بودم. انگار با بارش باران کمی از غمم هم ریخته بود. هرچند وقتی به خانه رسیده بودم هنوز سنگین بودم. اما قدم بزرگی برای خودم برداشته بودم.
امروز کمی زبان خواندم. خیلی کم، اما خواندم. امیدوارم فردا بتوانم پروژهام را پیش ببرم و روزهای بهتری در پیش داشته باشم.
امروز از آن روزهاست. تا یازده ظهر خوابیدم، چشمهایم از خواب زیاد درد میکند و ورم کرده و هر چه میخواهم فایلهای پروژههای پیش رو را باز کنم دستم نمیرود. شنبه هم که ایران تعطیل است و این به معنای کنسل شدن تراپیام است. ته ذهنم دلم میخواهد با میم حرف بزنم، هرچند لب از لبم باز نمیشود و دلم میخواهد میم ذهنم را بخواند. این همه بیانگیزگی، این همه میل شدید به کاری نکردن از کجا میآید؟ زبان خواندن را متوقف کردم، کتاب خواندن را رها کردم، انجام پروژههایی را که بابتشان پول میگیرم، نصف و نیمه گذاشتم و هر روز، همین روزمرگی کاری را انجام ندادن و کمی پخت و پز را مرور میکنم. چه زندگی عجیبی شده است. چرا این آدمی که هستم، نمیشناسم. این همه رخوت، برای منی که از ده صبح تا 8-9 شب فقط میرفتم سر کار و بعدش تا ساعتها به خوشگذرونی بودم، مثل مردن در میان زندگان است. شاید چیزی در من مرده؟ شاید هم نه. من اینقدر کل این سالهای زندگی درگیر دیگری بودهام که وقتی تشویق و توجه دیگری را ندارم، دلیلی برای زنده و رونده بودن نمیبینم. کاش یکی از آسمان بیفتد و همراهیام کند در کشور جرجیسها. همیشه دنبال یکی بودم و خودم را اینقدر در جریان زندگی کمرنگ میبینم که وقتی دیگری نیست، اینطور بیرنگ میشوم. دقیقا مثل بیماری شدهام که گوشه خانه افتاده و هرزگاهی برای اینکه زخم بستر نگیرد بقیه او را تا بیرون همراهی میکنند.
فکر نمیکنم تو هیچ دورهای از زندگی چنین رخوتی را تجربه کرده باشم. کار دارم، بسیار هم کار دارم؛ اما هیچ انگیزه و شوقی برای کار کردن نیست.به یک بیعملی عجیبی گرفتارم. شبها رویای کار و تلاش میبینم، صبحها همینطور در شبکههای مجازی میچرخم و میچرخم و میچرخم. از اینکه از این شبکهها هم بیرون بیایم میترسم. میترسم تنها و تنهاتر از قبل شوم. چه روزهای عجیب و تخمیای را میگذرانم. کاش برای خودم کاری میکردم. کمک تراپیستم را دارم؛ اما کافی نیست. چه چیزی درونم مرده که اجازه هیچ حرکتی را نمیدهد. همه زمانم در رویا میچرخد، کاش حداقل این رویاها محرکی بودند برای ادامه دادن.
هیچ فریادرسی نیست.
نمیدانم چرا همیشه خودم را در رقابت با دیگری میبینم. این دیگری میتواند وی باشد، میتواند آن ابرو خورشیدی باشد، میتواند آن سفید ماستی باشد، یا هرکسی که با او به نحوی رابطهای شکل دادم. الان که در تراپیهایم به این رابطه مسمومی که برای خودم میسازم پی بردم، همه چیز برایم عجیب است. چرا من اینقدر خودم را در خطر میبینم. همه «من» بودنم با برتری گرفتن از دیگری تعریف میشود و وقتی که خودم را در مسابقه میبینم قبل از اینکه رقابت شروع شود خودم را بازنده میبینم و عقب میکشم، به قول تراپیستم 3-0 واگذار میکنم و میآیم بیرون. مگر نه اینکه کل زندگی رقابت است بدون اینکه درگیرش باشیم، کار خودمان را ادامه میدهیم و زندگی در جریان است، اما چرا در مقاطعی گیر میکنم و به جای ادامه دادن زمین بازی برایم یک رقابت نفسگیر میشود که نمیتوانم از آن رهایی پیدا کنم؟ چرا فکر میکنم من در سکونم و دیگران روندگی دارند که یکهو تا تغییری میکنند و به موفقیتی میرسند، من خودم را در عرصه رقابت با آنها کوچک میبینم و همه چیز را رها میکنم؟ چرا به جای اینکه زندگی را ادامه بدهم، اشخاص برایم مهم میشوند و توقف میکنم؟ باید به اینها دقیق فکر کنم. چرا فکر میکنم اگر دیگران رشد کنند من دیگر رشدی ندارم؟ چرا اینقدر خودم را در تقابل با وی میگذارم؟ چرا میخواهم در رابطهای که داریم من برتری داشته باشم به جای اینکه کنار هم باشیم؟ دقیقا از این زاویه دید من همان پاتنر سمی هستم که باید ازش حذر داشت.
یک بیخیالی که منشئش اضطراب است به جان افتاده. دست چپم به سیاق سالهای نوجوانی به درد افتاده و زوق زوق میکند. دیواره رحم چنان ایستادگی میکند که خیال ریختن ندارد و خواب و بیداریام هم شده پر از رویاهای بیسرانجام.
دیشب بد خوابیدم. وی خوابش نمیبرد و هی صدا میکرد. صبح زودتر اما پاشدم که شاید امشب راحتتر بخوابم. شروع کردم به شستن ظرفها و پختن غذا. آهنگهای دوزاری هم در گوشم میخواند و وسطش سعی میکردم قری هم بدهم. اما ذهنم نه با آهنگ بود نه با قر دادن، نه با شستن ظرفها نه پختن غذا. حواسم بین حرفهای تراپیستم و میم میچرخید. آخرین حرف تراپیستم در جلسه قبلی این بود: «نه دیگری درست مطلق است و نه تو اشتباه مطلقی.» یک خط حرفهای او در ذهنم میآمد و تا میخواستم رد خط را بگیرم و دربارهاش فکر کنم حرف میم و چهرهاش در ذهنم تداعی میشد. یاد چه روز و شبی افتادم؟ بیدلیل یاد آن شبی افتادم که بعد از یک هفته که آمده بود شهرمان را ببیند و روز و شب را باهم گذرانده بودیم، وقتی میخواست برود چون بلیتش دیروقت بود من به دوستانم سپردمش و ساعت 10 شب از ماشین دوستم پیاده شدم با او از پشت شیشه خداحافظی کردم و گفتم به من پیام بده. ساعت یک شب اتوبوسش راه میافتاد و یک و نیم شب من از خواب بیدار شدم و دیدم گوشی تلفن همراهم روشن شده است. پیامی از او بود. شعر کوتاهی درباره چشمهای من. شعری که از ذوقش، خواب تا صبح به چشمانم نیامد. امروز صبح بیشتر از خودم میپرسیدم چرا روزی که از میم پرسیدم رابطه ما چیست و او گفت چه چیزی از رابطه میخواهی و ما دو دوست معمولی هستیم، چرا نپرسیدم مگر برای دوست معمولی هم شعر عاشقانه میگویند؟ چرا باید بعد از دوازده سال من هنوز درگیر این آدم و حرفهای نزده به او باشم؟ چرا رها نمیکنم و در خوب و بدم تصویری از رابطه با او برایم پررنگ میشود؟ چرا نمیپذیرم که برای او من جز یک دوست ارزشمند نیستم وعلاقهای از جانب او برایم نیست. چرا مثل نوجوانهای تازه به بلوغ رسیده در رابطه با او رفتار میکنم.
الان این همه مسئله و نگرانی دارم. این همه موضوع هست که باید به آن رسیدگی کنم، چرا باید آنقدر عقب بروم که دوباره او و خاطراتش رو بیاید؟
چه با تراپیستم و چه با میم که حرف میزنم حرف جفتشان این است که باید ترجیحات و احساسات خودم را بشناسم و بدانم. در وهله اول هم اینکه احساساتم را سرکوب نکنم و دست از اینکه درونم چیزی است و برون چیز دیگری بردارم. واقعیتش این است که این دو رویی اینقدر برایم زیاد شده و مثل پتویی کلفت روی کل وجودم کشیده شده که سوراخ کردن آن و بیرون آمدن احساساتم از آن کار سختی است. به صورت ناخودآگاه و خیلی سریع هر احساسی را سرکوب میکنم. در عین اینکه میخندم دارم از درون از غم له میشوم. این کلیشهایترین حالت است. اما آنقدر با ترسها، غمها، شادیها، حسادتها و ... مبارزه کردهام که گویی جایی دیگر برای ابراز خودم نیست. این فکرم را مشغول کرده که از چه زمانی شروع کردم به پوشاندن خودم؟ من که همیشه احساساتم را بروز میدادم، دلم میخواست خودم باشم (حالا این خود چه هست را نمیدانم) پر شور و هیجان بودم، برای کارها انگیزه زیادی داشتم. از اینکه دیگران به من بگویند چه بکن و چه نکن خوشم نمیآمد، پس حالا چرا حتی برای ظاهر شدن در خارج از خانه هم به مشکل میخورم؟ الان چیزی در ذهنم تداعی شد. قطعا ریشهاش نیست، اما این تداعی خیلی اوقات ذهنم را آزار میدهد. یادم است دبیرستانی بودم داشتم برای خاله کوچکم که شباهتهایی هم باهم داریم از ماجرایی میگفتم که در اتوبوس اتفاق افتاده بود. من با دوستانم وارد اتوبوس شدم، شلوغ نبود اما همه صندلیها پر بود، من هم خسته و کلافه بودم نشستم کف اتوبوس (نمیدانم به خاطر خستگیام بود یا آن حال خودنمایی که الان بیشتر احساسش میکنم هم آن روز همراهم بود). میخواستم به خاله بگویم من آزاد و رها هستم و در چارچوبها نمیگنجم ولی خاله جای اینکه این حال را تشویق کند با خونسردی گفت آدم باید حد ومرزهایی داشته باشد و مگر تو نمیخواهی نویسنده شوی؟ نویسندهای که بدون توجه به عرف مردم کف زمین مینشیند به آنها و خودش بیاحترامی کرده است. من هم آنقدر نوجوان و خام بودم که نتوانستم با او جدل کنم ولی همیشه انگار در ذهنم میچرخید که باید ترجیحات دیگری را به ترجیحات خودت اولویت دهی. نه صرفا این حرف خاله که هزاران حرفی که از کودکی و نوجوانی و بزرگسالی در ذهنم میچرخد و اجازه نمیدهد آنطور که میخواهم احساس کنم و به خودم توجه کنم. انگار همیشه آن دیگری جوری اهمیت پیدا میکند که دیگر «من»ی وجود ندارد. این روزها دلم میخواهد بنشینم و توجه کردن به خودم را یاد بگیرم. هرچند میم میگوید آنقدر که تو به جزییات این توجه فکر میکنی توجه کردن را بیمعنی میکنی. توجه کردن به خود باید مثل خوردن غذا برایت عادی و طبیعی باشد، نه اینکه مثل یک ایده فلسفی به چرایی و چگونگیاش فکر کنی. برایم سخت است که فکر نکنم و هرچیزی را حلاجی نکنم. وسواس درست انجام دادن دارم. حتی جایی که بناست خودم باشم دارم دنبال خودی میگردم که درست باشد، یعنی اینقدر اشتباه و بیراهه میروم. (اگر میم اینجا بود میگفت میبینی چطور خودت را سرزنش میکنی؟) راه سختی است. این همه سال اینطور زندگی کردهام که بدجور هم دارد ویرانم میکنم، دلم میخواهد بتوانم به خودم توجه کنم، دلم میخواهد بتوانم این تصمیمات سختی را که در پیش دارم باتوجه به خودم بگیرم نه باتوجه به خواست دیگری. میترسم. تنهایم. میترسم. تنهایم.
پریروز با میم که حرف میزدم میگفت بیا و مستمر حرف بزنیم. گفتم نمیخواهم حالت درمانی پیدا کند گفتوگوهایمان، خودم تراپیست دارم. بگذار من و تو دوست بمانیم. گفت تصمیمش با خودت است. حتی نمیتوانم بهش بگویم من هنوز آنقدر احساسم به تو قوی است که وقتی آنسوی تصویر نشستهای از اضطراب اینکه بفهمی تو را دوست دارم به تته پته میافتم، بعد حالا بیایم رابطهام را از دوستی با تو به رابطه درمانگر و درمانجو تبدیل کنم؟ که هیچ وقت دیگر نتوانم بگویم که تو را دوست دارم؟
چه گردبادی برای خودم درست کردم. تمامی ندارد. میچرخم و میچرخم و میچرخم.
سالهای اول ازدواجمان بحثی سر سکس با کاندوم یا بدون کاندوم نداشتیم. وی هیچوقت از من نمیخواست که بدون کاندوم سکس کنیم و من هم آنقدر ترس از بارداری داشتم که دلم نمیخواست تجربه کنم. اما این چند سال اخیر، سه یا چهار سال، او هراز گاهی زمزمه میکند که بدون کاندوم سکس داشته باشیم. در بیشتر مواقع من راضی نشدم و او هم اصرار نکرده، اما هفته پیش برای اولین بار گفت من فقط بدون کاندوم سکس میکنم و من هم مثل بیشتر اوقات گفتم نمیتوانم. او هم بلند شد، لباسش را پوشید و گفت من ده سال به خاطر خواسته تو چیزی نگفتم، اما الان میخواهم به خواسته خودم هم احترام بگذارم. همه چیز سریع و عجیب گذشت. خوشحالم از اینکه حرفش را بالاخره دارد میزند، اما نمیدانم با مردی که دارد به خواستههای خودش تازه توجه میکند و دارد خودش را تازه میبیند چه رفتاری باید داشته باشم. بلد نیستم وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیرم چطور باید رفتار کنم. این چند روز دلم میخواهد ببوسمش، نوازشش کنم، اما انگار نمیتوانم. انگار سدی جلویم است که اجازه نمیدهد لمسش کنم. بوس و نوازشی منظورم است که به همخوابگی ختم میشود. از خودم و ابراز احساسات کردن به او خجالت میکشم. شاید هم به خاطر اینکه حرف آخرش نه سکس بدون محافظت است که اتمام رابطه است.
نمیدانم چه بنویسم. نه میخواهم خیلی با خودم رو راست باشم و نه میتوانم از این همه غم کلمه بگیرم. تواناییهایم را یکی یکی دارم از دست میدهم، این یکی هم روی آن.
دیشب وی حرفش را زد. گفت برگرد ایران تا بدون کنار هم بودن و رودربایستی بتوانیم برای ادامه زندگیمان تصمیم بگیریم. در بدترین حالت خودم در این چندساله هستم.