پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام میدهد و گپ کوتاهی میزند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمیروی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که یکهو گفت من تراپیت کنم؟ برایم عجیب بود. قبلا در این باره حرف زده بودیم. میم خودش گفته بود چون «دوستیم» نمیشود او تراپیست من باشد. او اصرار داشت سلامت روانم مهمتر از دوستی با اوست! و من میآمدم هی سوالات مبنایی دوستی و روابط بین درمانگر و مراجع میپرسیدم! وسطش به سرم زد بگویم حالا بیا فردا باهم حرف بزنیم. او هم گفت باشد.
سه ساعت حرف زدیم. سه ساعتی که مثل همیشه چون با او بود برایم لذت بخش بود. به پهنای صورتم میخندیدم و حس میکردم حالم خوب است؛ اما در نهایت چیزی که داشت اتمام حجت او با من بود. گفت و گوها به سمتی پیش رفت که گفت ما خیلی وقت است رابطهمان مثل رابطه درمانگر مراجع است. تو حرف میزنی. تو به اشتراک میگذاری، تو احساس صمیمیت میکنی ولی من نمیخواهم. من میخواهم گوش کنم فقط و نگاه حرفهای داشته باشم. برایم همه چیز فروریخت. جملهای گفت که انگار ذهنم را میخواند. گفت میخواهی برگردی ایران برای این صمیمیتهایی که اصلا با دیگران نداری، وقتی برگشتی میبینی آن چیزی که دنبالش بودی، چیزی نبوده جز توهم دوستی.
او میگفت تو با آدمهای اطرافت صمیمی نیستی، گاردی داری و اجازه نمیدهی کسی به تو نزدیک شود، اما تو به آنها نزدیکی، چون آنها تو را مأمن و پناه خود میدانند ولی تو چیزی با آنها به اشتراک نمیگذاری. رابطهات با همه مثل مراجع درمانگر است. رابطهای که برعکسش را با من داری. جای من و تو عوض شده است.
درست میگفت. من نمیخواستم این را ببینم. درستتر اینکه نمیخواستم از زبان او بشنوم. توی چشمهایم نگاه کرد و من را از دوستی با خودش ساقط کرد! خیلی غمگینم. دوازده سال دل بستن به آدمی که از یک جایی به بعد در ذهنش تو را فقط یک مراجع از صدها مراجعش میبیند، بدون در نظر گرفتن پیشینهها.
خیلی غمگینم. خیلی عصبانیام از خودم و از دیروز تا به حال نمیدانم چه رفتاری باید بکنم. منگ شدهام. چطور اینها را برای تراپیستم بگویم. او که به من هشدار داده بود خودت را در اتاق درمان میم نینداز.
از خودم و احساساتم خجالت میکشم.
اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازهای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط میخواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر میکنم، هر علاقهای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کردهام، نه از روی علاقهام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترسهایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کردهاند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن اینها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان میشود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی میکنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمیدانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت میکشم و بدتر از همه اینکه، از آدمها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.
امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش میگذرد. این انفعالی که اینجا تجربه میکنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همهاش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم میماند؟ از طرفی هم اینجا با دیدن ویدیوها و عکسها و روایتها دلم میخواهد من هم جزیی از آدمهای معترض باشم و انگار اینجا بیشتر دل شیر دارم!
این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر میتوانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدمهای زیادی کشته و دستگیر شدهاند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری میخوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمیتوان هضمش کرد. هرچه فکر میکنم نمیتوانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی را باور کنم. اخبار دیشب و آتش سوزی در اوین برایم آنقدر دور از انسانیت است که مانند زدن هواپیمای اوکراینی دلم میخواهد همه چی دروغ باشد؛ اما نیست. هیچکدام از این فجایع دروغ نیست. من دستم از ایران کوتاه است، فقط امید به روزهای بهتر میتواند آرامم کند. باید همه چیز را خوب دید و نگذاریم به کرختی احساسات برسیم. باید برای هر کدام از این فجایع خشمگین شد، گریست، داد زد و به هر نحوی شده است راه ورود امید را باز کرد.
ایمان دارم روزهای بهتری میآید.
چند روز پیش تولدم بود. در تنهایی و سکوت گذشت. این روزها همه چیزم در تنهایی و گریه و دلتنگی میگذرد. کاش نیروی جادویای وجود داشت و یکهو آدم از خاک برمیخاست. دیشب از گریههای مداوم سردرد داشتم و امروز از تنگی چشمهایم کلافهام. وی با دوستانش رفته هایک و من ماندم در خانه برای اینکه... نمیدانم برای چه چیزی، انگار توانایی رفتن و بودن با آدمها را نداشتم. دلم نمیخواست از کنج این خانه کوچک بیرون بزنم.
13 روز از کشته شدن مهسا امینی میگذرد. ایران دچار التهاب شده است. خواهران عزیزم به خیابانها آمدهاند تا برای زن، زندگی، آزادی مشتهایشان را گره کنند و فریاد عدالت و دادخواهی سربرآورند. مردان هم دوشادوششان. حکومت یک هفتهای است که اینترنتها را قطع کرده که به خیال خام خودشان صدای سرکوبگریهایشان به خارج از ایران نرسد. اما تمام دنیا صدای مردم آزادیخواه ایران را شنیدند.
کاش روزهای بهتری بیاید.
از بس گریه کردهام حال خودم را درست نمیفهمم. نمیدانم چطور اینقدر نمیتوانم تحمل کنم. چطور اینقدر میشکنم و چطور اینقدر ضعیف و ناشجاع و نارسته هستم. خودم را نمیفهمم. چیزی نیست که خودم را با آن گول بزنم. ماجرای مهسا امینی، امیرحسین خادمی و دیگر اتفاقاتی که دارد در ایران میافتد هم مزید بر علت شده. صورتشان از جلوی چشمم کنار نمیرود. خشمگینم. دلم میخواهد کاری کنم اما از پس روان خودم هم برنمیآیم چه برسد به کار دیگر. تنها شانسم این است که خود تراپیستم پیام داد اگر جلسه فوری میخواهم بگویم. طبعا چیزی نگفتم و خودش دست به کار شد و زمانی برایم خالی کرد.
کاش خودم را جمع و جور کنم.
دیروز برای بار دوم normal people را دیدم. حال و هوایش را خیلی دوست دارم. رفت و برگشتهای شخصیتهای اصلی برایم دلنشین است. افسردگی پسر را میفهمم. طرد شدگی را میفهمم. حمایت از دیگری را میفهمم. جدا بودن راهها، ماندن برای بهتر شدن و معنای خانه را میفهمم. اتفاق عجیبی که برایم افتاد این بود که برای از دست دادنها و طرد شدنها و به سرانجام نرسیدنهای سریال گریهام نگرفت، برای دلتنگ شدن ورق زدن کتاب و عطش خواندن گریهام گرفت.
دیروز خواندم گدار در 91 سال فوت کرد. یک لحظه پیش خودم گفتم مگر نمرده بود؟ بعد آمدم پایینتر دیدم نقل آمده که گدار از زندگی خسته شده و با اتانازی کار را تمام کرده است. دیدم چه فکر خوب و میمونی کرده، حال و هوای خودم را مرور کردم. دیدم در این ده دوازده سال اخیر سه بار من دورههای افسردگی جدی داشتم و هر بار خستهتر و بیرمقتر از قبل میشوم. هرچند به نظرم این دوره برایم از قبلیها سختتر است. به ذهنم آمد گدار چند دوره گذرانده که در 91 سالگی زندگی برایش بس شده است. چند بار نجات پیدا کرده، چند بار غرق شده و چند بار با خودش گفته این بار آخر است؟
دیروز از آن روزهای عجیب تراپی بود. از قبل از اینکه جلسهام شروع شود، گریه کردم تا لحظه آخری که جلسه داشت تمام میشد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. ترس و غم و اضطرابم بغضی شده بود که در پناه امن تراپیستم به گریه تبدیل شد. بعد از شنیده شدن حالم بهتر شد. دو نخ سیگار پشت بندش و گفتو شنفت با چند دوست تازه یافته، بهترم هم کرد. اما درد کمر رهایم نمیکند. بیمیلی به وی رهایم نمیکند. ترس از فردا و فرداها رهایم نمیکند. چه پیچ سختی شده است. میدانم بالاخره میگذرد. کاش کمتر سخت میگذشت.
چند بار در این چند روز پنجره نوشتن را باز کرده باشم خوب است؟ برای خودم هزار بار شد. میآمدم اینجا که از حال و روزم بنویسم، اما بعد از دو سه خط همه را پاک میکردم و صفحه را میبستم، کیبورد را رها میکردم و میرفتم سمت تختم. حتی حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسد به اینکه بخواهم برای خودم تحلیلی هم از خودم بدهم. موقعیت عجیبی را میگذرانم. ترس همه وجودم را گرفته، اضطراب روی بدنم اثر گذاشته و جسمم خسته و دردآلود است. کمرم مثل هشت ماه پیش تیر میکشد و دردش اضطراب قفل شدن بدنم را دو برابر میکند. این هفته تراپی نداشتم. همه چیز روی هم تلمبار شده است. میم کنارم بوده و حواسش را به من داده، اما نتوانستم ازش بخواهم که رودر رو باهم صحبت کنیم. میگوید باید دارو مصرف کنم. تراپیستم میگوید دارو نیاز نیست. میم کمی سر اینکه روانکاوی آیا الان به درد روان من میخورد یا نه حرف زد. خودم هم میدانم در این موقعیت پرفشاری که دارم باید چیزی باشد که به الان من توجه کند، و گذشته و روان من را عمیق نکاود، اما راهی است که خودم انتخاب کردم. دلم میخواهد سر تراپیستم داد بزنم بگویم من الان نیاز به این دارم انگیزه برای ادامه پیدا کنم، نه اینکه هر شب به پنجره خانه نگاه کنم که میتوانم از این پنجره کوچک خودم را به پایین پرت کنم یا نه؟ من درماندهام. بدنم خالی کرده. حتی پیادهرویهای تخمی عصرانهام را هم نمیتوانم تا خط فرضی پایانم ادامه دهم. خسته میشوم، برای غذا درست کردن، برای غذا خوردن، برای هرکاری کردن، وا میدهم.
ویزای دوستانم هم آمد. حالا از یک ماه دیگر تفاوت ساعتیمان 12 ساعت میشود. دیگر امیدی به دیدنشان ندارم. روزی که برگردیم ایران، خیلی خالیتر از قبلیم.