نمیدانم حالم نسبت به قبل بهتر شده است، آگاهی و پذیرش پیدا کردم، یا همه چیز را سرکوب کردهام و خودم را سپردم دست زندگی؛ ولی هرچه هست بهتر از قبلم. ترس هنوز همراهم است که باید هم باشد، اما آن حال درماندگیام کمتر شده است. یکی از پروژههایی که به نظرم میتوانم از آن درآمد داشته باشم پذیرفته شده، و کمی خیالم راحتتر است. البته اینکه شروع به کار شود و هر ماه پول را بدهند هم حرفی است. فعلا که باید بگذریم و بگذرانیم.
احساس میکنم برای برگشتن به ایران تحت فشار وی قرار دارم. حرفش شد که من برگردم درسم را تمام کنم و او هم کارش را ادامه دهد و بعد برای بعدش باهم فکری بکنیم. اما او این حرف را به منزله تصمیم نهایی برداشت کرد. چون واقعا دلش میخواهد من برگردم و او تنها باشد. میگفت: نیاز داریم از هم جدا باشیم تا به رابطهمان فکر کنیم. میگوید دیگر دوستداشتنی در کار نیست. برای من حرفهایش عجیب و تحملناپذیر است. هرچند هر وقت حرفی میزند فقط میگویم متوجه میشوم و درکت میکنم؛ اما واقعیت چیز دیگری است. به همین راحتی کنار گذاشته بشوم و حضورم تحمیلی باشد، روانم را داغون کرده است. نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم. میترسم حرف بزنم. وی میخواهد این خانهای را که در آن هستیم به زودی تحویل دهد. هی میگوید بعد از رفتن تو. میخواهم خانه یک نفره بگیرم و این به این معناست که منتظر برگشت من بعد از شش ماه هم نیست. درست جواب نمیدهد و من فقط دارم در فشار تصمیمی که او برایم گرفته له میشوم. برگردم ایران در این وضعیت که چه کار کنم؟ مگر میتوانم سر کار بروم؟ مگر میتوانم درآمد داشته باشم؟ اوضاع اقتصادی بهم ریخته است. آدمها همه دارند تلاش میکنند از ایران بروند، بعد من در این اوضاع برگردم؟ به واقع میترسم. خیلی هم میترسم. وی به همه گفته من میخواهم برگردم. هر مهمانیای میخواهد برگزار شود، میگوید صبر کنید تا الف هم بیاید! حتی یک شی گرانقیمت هم که دوستی سفارش داده بود، خریده تا من به آنها برسانم. عجیب اوضاعی است.
من واقعا ترسیدهام. از جدایی، از توضیح به دیگری، از اینکه درگیر بدبختیهای مالی شوم. از همه چیز ترسیدهام.
به میم گفتم میخواهم برگردم ایران. تعجبزده گفت: برای چی؟ بدم فرودگاه رو ببندن راهت ندن. بعد کمی حرف زد و یکهو گفت: کاش میتونستم به اندازه کافی دعوات کنم. گفتم: دعوا کن لطفا. و این شروع دو ساعت حرف زدن شد.
این چند روز یاد پرشم در حوضچه سنگی افتادم. صخرههای بلند که دورتادور حوضچه را گرفته بود و من از روی یکیشان شیرجه میخی زدم! کاری که خیلی آرزوی انجامش را داشتم و بالاخره فضا و مکانی پیدا کرده بودم که بتوانم امتحان کنم. شیرجه زدم، لباسم برگشت توی صورتم، خون به مغزم نرسید، ترسیدم و همین که از آب آمدم بالا شنا کردن یادم رفتم و فقط شانسم گفت که یکی از بچهها بالای صخرهی کوتاه ایستاده بود و دستم را گرفت و بالا کشیدم! این اتفاق را که مرور کردم یا دوازده سال پیش افتادم. خاتمی آمده بود شهرمان. در میدان بزرگ شد جمعیت عجیبی جمع شده بود. در راه برگشت از هجوم جمعیت درمانده شدم. جلو رفتنم دیگر به پای خودم نبود. افتادم زمین و مردم از رویم رد میشدند. آنجا فقط چشم چشم میکردم دستی ببینم که من را بالا بکشد. دست مهتابی قشنگم را دیدم و او من را از میان جمعیت بیرون کشید. حرفهای مهتابی و ترسی که در جانش افتاده بود هیچوقت یادم نمیرود. او میگفت من آن زمان که دستت را میکشیدم فقط به این فکر میکردم که جواب مادرت را چی بدهم. گفتم الف مرد! از دستش دادم! و بعد ازدحام دیگری که تجربه کردم همین چند روز پیش. روز کریسمس ایو. مردم آرام ایستاده بودند و ما هم میان جمعیت بودیم. اولش نترسیدم، اما هرچه جلوتر رفتیم آن ابهام و اضطرار به جانم افتاد و رهایم نکرد. من هیچی نمیدیدم. آدمها هم در این مواقع من را نمیبینند. فقط میبیینند جلوتر جایی خالی است، نزدیک که میآیند میبینند دختر کوچکی دارد تقلا میکند جلویش را ببیند و هیچ چیز معلوم نیست. کاملا کور میشوم. جلویم فقط لباس و برجستگی آدمها مشخص است. گاهی چسبیدهام به باسنشان گاهی کمرشان، گاهی حتی کشاله رانشان.
من از ندیدن و کنترل نداشتن میترسم. همیشه بعد از این ترس چه به صورت استعاری چه به صورت واقعی در زندگی روزمره، دستم بلند است که کسی کمک کند. اگر این کمک کردن را نگیرم، غرق میشوم. از اضطراب خفه میشوم. باید به این فکر کنم بدون دراز کردن دستم چه میتوانم بکنم؟ چطور میتوانم تنهایی خودم ادامه دهم. خودم مردم را کنار بزنم، خودم پا بزنم و آب را بشکافم، خودم جلویم را بدون گزارش دیگری ببینم. کار سختی است.
برای اولین بار بعد از سه سال کرونا به سراغ ما هم آمد. مریضی عجیبی است. از هر مریضیای انگار ذرهای در آن است. هم درد بدن هست، تب و لرز، سرگیجه و دردی که در هیچ مدل مریضیای من را رها نمیکند، گلو درد. هرچند برای من روز اولش سخت بود که همه چیز باهم بود. الان بعد از سه روز فقط درد گلو برایم مانده. به نظر سختش را نگرفتم. وی تازه دردش شروع شده. ماندنمان توی خانه و با حال و روز مریض هم از آن موقعیتهای نخواستنی است. هرچند وی همهاش سعی میکند حتی در سختترین لحظات با روحیه باشد و آهنگ شاد بگذارد و من را بخنداند. این چند روز اینقدر مراقبتهای عاشقانه و خواستنیای کرد که برای هر کار و حرکتش دلم میخواست گریه کنم. امروز که خودش حالش خوب نبود، هر غری که میزد دلم میخواست چپهاش کنم! گاهی اینقدر متناقض. اینها احساسات لحظهای است. میآید و میرود و خوشحالم که بخش خوشحالیهایش بیشتر برایم پررنگ است.
این چند روز که دوستان ایرانی از کرونا گرفتن ما خبردار شدن، هر روز یکی برایمان غذا و میوه آورده. کلی هم توی یخچال خودمان داشتیم. بساطی پهن کردیم و واقعا خوشحالم که به خاطر وی است که هیچ جای دنیا تنها نیستیم. چون اوست که با همه آدمها دمخور میشود، برایشان مرام میگذارد به وقت خوشی و ناخوشی همراهیشان میکند.
فکر کردن به دور شدن از وی حتی برای چندماهی هم عذابم میدهم. باید درباره این احساس بنویسم. بنویسم که چقدر وابستهام و چقدر احساس ناتوانی دارم.
هزاران کیلومتر دور از خانه، کل روز را گریه کردهام و چشمهایم سنگین شده است. نتوانستم با وی بروم برای تماشای فینال جام جهانی و در خانه روی تخت نشستهام و تنها با لپتاپ بازی فرانسه و آرژانتین را میبینم.
همینطور کشکی کشکی داشتم با میم حرف میزدم. او از یکسری از نکات روانشناسی میگفت و من هم با او تبادل نظر میکردم که این چه جالب است و آن نکته چقدر مهم است، یکهو حرف رسید به یکی از دوستان مشترکمان. گفت خبر نداری ازش؟ چه کار میکند؟ گمانم از من ناراحت است. گفتم میدانم که ناراحت است؛ اما سراغت را گاه گاهی از من میگیرد. برخلاف همیشه که سعی میکنم حرف بیار و ببر در رابطهای نباشم، این بار اما شروع کردم به حرف زدن. به نظرم رسید میم باید بداند چه اشتباهاتی راجعبه دوست مشترکمان داشته، چه رفتارهایی کرده و شاید نیاز باشد یکی به او بگوید که همیشه اهمیت دادن به دیگران از جنبه انسانیاش دیده نمیشود گاهی هم از جنبه احساسی دیده میشود. البته بیشتر اوقات از همان جنبه احساسیاش دیده میشود.
حرف زدم و حرف زد و یک سری مسائل را روشن کرد و روشن کردم برایش. تا اینکه جرئت کردم و گفتم من دوازده سال پیش احساس میکردم با تو توی رابطهام چرا دیگری نباید اینطور فکر کند؟ چرا دو دختر دیگری که داریم دربارهشان صحبت میکنیم نباید اینطور فکر کنند. جوابش برایم ارزش داشت: رابطه من و تو با رابطهام با آن دو دختر کاملا فرق داشت. ما همیشه باهم حرف میزدیم ولی با دوتای دیگر فقط احوالپرسی ساده بود! گفتم پس من خیلی جاده خاکی نبودم. گفت من خیلی کم تجربه بودم، خیلی رفتارها را نمیشناختم و اشتباه کردم.
این برایم خیلی معنا داشت. هرچند نگفتم من هنوز دوستت دارم. هنوز همه چیزت برایم جذاب است، اما پذیرفتهام که رابطهی احساسیای در میان نیست.
هوا عجیب سرد شده است. اینجا سیستم گرمایشی درست و حسابی هم ندارد. حتی خیلی از خانهها ازجمله خانهی ما لولهکشی آب گرم هم ندارد. آب گرم فقط در حمام و آن هم در مدت زمان کوتاه است؛ چون آبگرمکنها برقی است و آنچنان جانی ندارد! وقتی هم هوا سرد باشد، آدم دلش نمیخواهد از زیر پتو بیرون بیاید. مثالش همین امروز که از 8 صبح بیدار بودم اما ساعت 11 با کش و قوس فراوان و خوردن چای دوبل و سوبل از جایم بلند شدم. چشمهایم بسکه زیر پتو بود و نمیخواستم نور روز را ببینم درد میکند! باید قبل از تمام شدن آذر همه کارهایم را جمع و جور کنم. حوصله رسیدن به ددلاین و استرس کشیدن بیش از اندازه را ندارم. به خودم فکر میکنم که چند وقت پیش به شدت دنبال برگشتن به ایران بودم و انجام کارهایی که سالهاست آرزویش را دارم. اما الان جز رخوت و ناامیدی چیزی همراهم نیست. آن شور و شوق اندکی هم که داشتم پر زده است و رفته که رفته.
چقدر زندگی کردن و ادامه دادن و زنده بودن سخت است. همه چیز انسان در رنج میگذرد و درد روی درد میآید.
استیصال تمام جانم را مثل خوره میخورد. خبر اعدام محسن شکاری را باورم نمیشود. یعنی باورم میشود، اما نمیتوانم هضمش کنم. هیچ کاری از دستم برنمیآید. فقط برای بستن خیابان و زخمی کردن، جان عزیز جوان 23 ساله را گرفتهاند. چه بر سرمان میآید؟ چه روزهای سیاهی را داریم طی میکنیم. چه چیزها که به چشممان ندیدیم، چه چیزها که به گوشمان نشنیدیم. من فقط در تنهایی خودم گریه میکنم. هق هق بلند سر میدهم و از میان اشکهایم دستانم را نگاه میکنم که میلزرد. این همه جان عزیز از دست رفته، کاش پایانی بود بر این شبهای سیاه. کاش سپیده میدمید.