اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

نود و نهم

بعد از مدت‌ها و در سال جدید، بالاخره تصمیم گرفتم با لپ تاپ و نوشتن آشتی کنم. روزها روی مبل می‌خوابیدم و چشمم را به لپ تاپ بود؛ اما  دلم نمی‌خواست قدمی بردارم، دلم نمی‌خواست چیزی را به اشتراک بگذارم. انگار زبانم بسته باشد. 

بعد از پنج سال میم را حضوری دیدم. ذوق دیدنش نفسم را تنگ کرده بود. دستانم می‌لرزید و اولین حرفی که از او شنیدم این بود که سیگارت را عوض کن! خندیدم و بعد شروع کردم به توجیه کردن که سربالایی آمدم و از ظهر چیزی نخوردم و خسته بودم و از این حرف‌ها. از حرف‌های من خنده‌اش گرفت. پر از انرژی بودم. دلم می‌خواست تا می‌توانم حرف بزنم. 8 شب همدیگر را دیدیم. لباس مشکی تنش بود. می‌خواست بعد از قرارمان برود عزاداری یا شایدم شب قدر. هنوز مثل قبل بود. خوش‌رو، خوش‌برخورد، با صدای پر از آرامش. 

گفت: چقدر لاغر شدی، حتی از سال‌های خیلی قبل هم لاغرتر شدی. توجهش خوشحالم کرد. از اینکه به سال‌های خیلی قبل هم اشاره کرد خوشم آمد. شروع کردم به حرف زدن و حرف زدن. وسطش گفت کمتر حرف بزن و یکمی بخور. سکوت کردم و تند تند غذایم را خوردم و باز شروع کردم به حرف زدن. کنارش هم آرامم، هم همان دختر بشاش و شادابی‌ام که به پهنای صورت می‌خندد. درمورد وی حرف زدیم. یعنی بیشتر حرف‌هایم درباره وی بود. درباره خودم و اینکه تصمیم گرفتم در حوزه توانبخشی کار کنم هم حرف زدیم. نکته‌ای میان حرف‌هایم گفت: که مثل همیشه ذهنم را بهم ریخت. گفت: چرا توانبخشی؟ گفتم: چون کمتر کسی این حوزه را می‌بیند، گفت: و چرا تو این حوزه را انتخاب می‌کنی؟ گفتم: چون کسی من را نمی‌بیند؟ گفت: می‌بینی با زخم‌هایت انتخاب کردی؟ و من می‌دیدم.

آخر کار که می‌خواستیم حساب کنیم اول سوغاتی‌ای را که برایش آورده بودم دادم و بعد سعی کردم سریع‌تر از او به سمت حساب کردن بروم و در راه دستش را گرفتم که برگشت گفت: دست من رو نگیر! یادم نبود، نباید به او دست بزنم. وقتی هم از در کافه زدیم بیرون، گفتم می‌توانم بغلت کنم؟ گفت: نه! گفتم: می‌خواهم نشان دهم که چقدر از تو ممنونم، گفت: همینطوری می‌فهمم. 

حالا این چند شب را به مرور آن دو ساعتی که با میم گذشتم، گذراندم. کاش بیشتر می‌دیدمش. کاش می‌شد بیشتر با او حرف بزنم. کاش بیشتر زندگی‌ام در گیر با او بودن بود.


نود و هشتم

در سکوت و تنهایی نشسته‌ام. هرچقدر شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین می‌کنم زمان نمی‌گذرد. انگار زمان منجمد شده است و می‌خواهد تنهایی‌ام را به روی‌ام آورد. نه صدای ترقه‌ای می‌آید، نه صدای شادی آدم‌ها. گاهی از دورترین نقطه صدای انفجار کوچکی می‌آید. وی آن سر دنیا با دوستان‌مان دور هم جمع شده‌اند و آش پخته‌اند و زده‌اند و رقصیده‌اند. بعد من اینجا روی کاناپه لم داده‌ام و غصه می‌خورم. 

ظهر با دوستانم رفتم استخر. آنطور که فکر می‌کردم حالم را جا نیاورد. انرژی‌ام گرفته شد و در همین لختی و بی‌حالی دو میلیون تومان دادم برای 25 جلسه استخر. الان از غصه این خرج الکی هم حالم بد است. پولی ته حسابم نمانده و باورم نمی‌شود من که همه چیز را جز به جز حساب می‌کنم که کمتر بخورم و کمتر بپوشم و کمتر رفت و آمد کنم که کمتر خرجم شود چنین خرج عجیبی کردم. از نظرم این چیزها خرج نیست، برج است. برای آدم‌هایی چون من هم نیست که فعلا نه کارشان درست است نه بارشان. همه پولی هم که آورده‌ام نمی‌خواهم خرج کنم. دلم می‌خواهد برای چنین خرجی فقط گریه کنم. 

کمی سیب خورد کردم توی یکی از کاسه‌های رنگی رنگی، ارده ریختم و خوردم که برای شام دیگر فکر پختن و شستن نباشم. نمی‌دانم بروم سیگاری بگیرانم یا باز متوسل شوم به گوشی‌ای که سراسرش سوت و کور است! کاش کسی پیامی می‌داد حرفی می‌زدیم. باید تا زمان خواب چشم به گوشی و ساعت باشم. حتی برای آشغال بیرون گذاشتن هم زود است چه برسد به خوابیدن و رویا دیدن. 

نود و هفتم

تنها زندگی کردن چالش جدید این روزهایم است. از دور آدم بیشتر به فکر تنها بودنش است؛ اما وقتی وارد تنهایی می‌شود، انجام کارهای روزمره بدون بودن دیگری مهم می‌شود. صبح‌ها بلند شوی، برای خودت صبحانه آماده کنی، تنها لباس‌هایت را بپوشی و بزنی بیرون. به ناهار فکر کردن به شام فکر کردن به اینکه اصلا می‌ارزد تنها غذایی بخورم یا گشنگی بکشم؟ به همه اینها به شکل گذرا فکر می‎کنی. از طرفی آنقدر خرج زیاد است که نمی‌دانی، به خوردن و نخوردن توجه بکنی یا نه. قیمت‎‌ها سرسام‌آور است. اصلا دخل و خرج جور نمی‌شود. حالا من که موقتم و هم از طرف خانواده خودم و هم از خانواده وی حمایت می‌شوم. پروژه هم که گرفته‌ام، اما بازم جور نمی‌شود. خیلی عجیب است این روزها. همه خشمگین‌اند و در تلاش برای دو قران بیشتر درآوردن. اما کفاف نمی‌دهد. غیر از خورد و خوراک، چالش دیگرم، رو پا نگه داشتن خانه است. خانه باید تمیز شود، خانه باید تعمیر شود، حواسم باید به شوفاژ و رادیاتور و ال و بل باشد، باغچه را آب بدهم، گل‌ها را سروسامان بدهم. مراقب باشم چیزی کپک نزند، چیزی نسوزد، چیزی خراب نشود. قبلا همه این کارها تقسیم بود. وی از من بیشتر حواسش جمع بود. بلد بود چه کار کند، اما احساس می‌کنم من تازه باید یاد بگیرم. پایین بودن خلق، درگیری با چیزهای جدید، تنهایی، کشمکش شخصیتی، درس خواندن، کار کردن، دوست داشتن و و و همه و همه روی هم افتاده. انگار توی یک تیله‌ی پر از رنگ زندگی می‌کنم که رنگ‌هایش را از هم نمی‌شود تفکیک کرد. 

نود و ششم

دیروز از دوری از وی نوشتم و بی‌تابی‌ام. امروز اما از پیامی که داد و حالم را زیر و رو کرد می‌نویسم. دلم می‌خواهد روزها برایش پیام بگذارم. باهم حرف بزنیم. از دل‌تنگی و دوست داشتن هم بگوییم، اما چیزی که نصیبم شده است نهایتا کوییک ری‌اکشن‌ و سین کردن و جواب ندیدن بوده است. می‌گوید فشار روی‌اش زیاد است و روزهای سختی را می‌گذراند. من هم. اما جواب می‌دهم، لبخند می‌زنم، جلوی بغضم را می‌گیرم و می‌خواهم رابطه را سفت و محکم نگه دارم.

امروز برایم نوشت: دارم سعی می‌کنم شخصیتت را از نسبتمان جدا کنم. خیلی روزهای سختی  است برایم، ممنون که درکم می‌کنی. برایش نوشتم: یعنی چی؟ گفت: نمی‌دانم چطور توصیف کنم. من هم نوشتم: اوکی عزیزم، متوجهم، راحت باش! چرا باید چنین چیزی می‌نوشتم؟ شخصیت را از نسبت جدا کردن یعنی چی؟ یعنی می‌خواهد بدون وابستگی رابطه‌ی زن‌وشوهری من را بسنجد و ببیند آیا دوستم دارد یا نه؟ دوری و غم و خواندن این حرف‌ها برایم فشاری غیرقابل تحمل است. مضاف بر اینکه هنوز خانه خودم هم نرفته‌ام و پیش پدر و مادرم هستم و باید با لبخند و من چقدر حالم خوب است، روزها را بگذرانم. حریفشان نمی‌شوم که بروم خانه خودم. خودم هم از تنها بودن می‌ترسم. از اینکه در تنهایی کنترلم را از دست بدهم. هرچند به نور خانه قشنگم و رنگ و لعابش نیاز دارم، اما ترسی را که کمین کرده و رهایم نمی‌کند، چه کنم؟


نود و پنجم

بالاخره کمی خودم را جستم. دوری از وی برایم خیلی سخت است. دو هفته شد که از هم دوریم و کیلومترها باهم فاصله داریم. هیچ‌وقت دو هفته یا بیشتر از هم دور نبودیم. خانه پرش چهار-پنج روز از هم دور بودیم. تجربه عجیبی است و ای کاش رخ نمی‌داد. اما این هم ورقی از زندگی است. به خاطر اختلاف ساعت کم می‌توانیم باهم حرف بزنیم. او غرق کار و دانشگاه است و من هم به نوعی دیگر. پروژه جدیدم را شروع کردم، کلاس‌هایم را حضوری می‌روم، دوستانم را هر روز می‌بینم و با اینکه خوشحال کننده است همه این‌ها، اما خیلی خسته‌ام. دلم آن کنج تنهایی را می‌خواهد که صبح تا شب گوشه‌ای بودم و چشم انتظار وی. فعلا که دو هفته گذشته هر بار می‌خواهم به وی فکر کنم گریه‌ام می‌گیرد. حتی می‌خواهم از دل‌تنگی‌ام با خودش حرف بزنم گریه‌ام می‌گیرد، شش ماه را چطور تحمل کنم؟ 

القصه که فشار زیاد است و حال من هم در بالا و پایین. 

امروز توی جلسه تراپی به  نقطه خوبی رسیدم. باز کشف وجهی از خودم که چطور مجدانه دست به ویران کردن می‌زند. باید درباره‌اش بنویسم. درباره سرکوب عجیب تمایلاتم. 



ایمیلم: elfinz.1990@gmail.com

نود و چهارم

امروز همینطوری از سر بی‌حوصلگی وبلاگم را باز کردم. دیدم پیامی دارم که فایلی به آن ضمیمه شده است. یکی از شعرهای لورکا بود که عزیزی فرستاده است. تماما پر از حال خوب شدم.

و کودکیت، عشق، و کودکیت.

قطار و زنی که عرش را میاکند.

نه تو، نه من، نه هوا، نه برگ‌ها.

آری، کودکیت، حال حکایت چشمه‌ها.


لذت اشتراک.

نود و سوم

نه اینکه حرف برای گفتن نداشته باشم، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. در یک رخوت و بی‌حالی به سر می‌برم. راستش دلم نمی‌خواهد این روزهایم را ثبت کنم. این روزهایی که پر از بی‌عملگی است. پر از آن چیزهایی است که از خودم دوست نمی‌دارم.

نود و دوم

اضطرابم از روزهای قبل بیشتر است. چند شب است که خوابم نمی‌برد. قلبم تند تند می‌زند و احساس می‌کنم اتفاقی هولناک بناست بیفتد. نشانه چیزی نیست. مثل آن آدم‌های ضمیر روشن! نیستم که هر وقت احساس اضطراب داشته باشم، اتفاق ناگواری بیفتد. اضطراب بخشی از من است. همیشه با آن زندگی می‌کنم و فقط سعی می‌کنم بروزش را آدم‌های اطرافم کمتر ببینند. امتحان‌هایم تمام شده. پایان‌نامه تمام شده، البته بدون فهرست بندی! مکان‌های دیدنی زیادی هم این چند وقت رفته‌ام دیده‌ام. دنبال سوغاتی برای این و آنم و هفته‌های آخرم را کنار وی می‌گذرانم.مثل ماه پیش از برگشتن نمی‌ترسم. اما برای هر قدمی که برمی‌دارم پر از اضطراب می‌شوم. می‌خواستم بگویم کاش همه چیز زود بگذرد، اما دیدم دلم نمی‌خواهد لذت بودن در اینجا برایم تمام شود. برگردم و مستقر شوم هم مگر چیزی تمام می‌شود؟ نه. هر روز و هر روز اضطراب جدیدی اضافه می‌شود و رنج تمامی ندارد. از همین بودن در «آن» چرا استفاده نمی‌کنم؟

نود و یکم

نمی‌دانم حالم نسبت به قبل بهتر شده است، آگاهی و پذیرش پیدا کردم، یا همه چیز را سرکوب کرده‌ام و خودم را سپردم دست زندگی؛ ولی هرچه هست بهتر از قبلم. ترس هنوز همراهم است که باید هم باشد، اما آن حال درماندگی‌ام کمتر شده است. یکی از پروژه‌هایی که به نظرم می‌توانم از آن درآمد داشته باشم پذیرفته شده، و کمی خیالم راحت‌تر است. البته اینکه شروع به کار شود و هر ماه پول را بدهند هم حرفی است. فعلا که باید بگذریم و بگذرانیم.

نود

احساس می‌کنم برای برگشتن به ایران تحت فشار وی قرار دارم. حرفش شد که من برگردم درسم را تمام کنم و او هم کارش را ادامه دهد و بعد برای بعدش باهم فکری بکنیم. اما او این حرف را به منزله تصمیم نهایی برداشت کرد. چون واقعا دلش می‌خواهد من برگردم و او تنها باشد. می‌گفت: نیاز داریم از هم جدا باشیم تا به رابطه‌مان فکر کنیم. می‌گوید دیگر دوست‌داشتنی در کار نیست. برای من حرف‌هایش عجیب و تحمل‌ناپذیر است. هرچند هر وقت حرفی می‌زند فقط می‌گویم متوجه می‌شوم و درکت می‌کنم؛ اما واقعیت چیز دیگری است. به همین راحتی کنار گذاشته بشوم و حضورم تحمیلی باشد، روانم را داغون کرده است. نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. می‌ترسم حرف بزنم. وی می‌خواهد این خانه‌ای را که در آن هستیم به زودی تحویل دهد. هی می‌گوید بعد از رفتن تو. می‌خواهم خانه یک نفره بگیرم و این به این معناست که منتظر برگشت من بعد از شش ماه هم نیست. درست جواب نمی‌دهد و من فقط دارم در فشار تصمیمی که او برایم گرفته له می‌شوم. برگردم ایران در این وضعیت که چه کار کنم؟ مگر می‌توانم سر کار بروم؟ مگر می‌توانم درآمد داشته باشم؟ اوضاع اقتصادی بهم ریخته است. آدم‌ها همه دارند تلاش می‌کنند از ایران بروند، بعد من در این اوضاع برگردم؟ به واقع می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. وی به همه گفته من می‌خواهم برگردم. هر مهمانی‌ای می‌خواهد برگزار شود، می‌گوید صبر کنید تا الف هم بیاید! حتی یک شی گرانقیمت هم که دوستی سفارش داده بود، خریده تا من به آن‌ها برسانم. عجیب اوضاعی است.

من واقعا ترسیده‌ام. از جدایی، از توضیح به دیگری، از اینکه درگیر بدبختی‌های مالی شوم. از همه چیز ترسیده‌ام.